بدون هیچ احساسی فقط به چشمای هری نگاه میکرد. از اون فاصله ابی چشمای لویی بیشتر جلوه میکرد.
اروم دستش رو سمت گونه هری برد تا اونها رو نوازش کنه. هری ترسید و صورتش رو جمع کرد و همین کافی بود تا روح رو دوباره عصبی کنه.

لویی چشماشو بست و وقتی باز کرد مردمک چشمش قرمز شده بود.
دیگه خبری از اون مروارید های اقیانوسی نبود.
لویی بلند شد، دستهای هری رو تو دستاش قفل کرد و اون رو کشان کشان سمت اتاقش برد.

به در اتاق که رسید دستهای پسر کوچک رو ول کرد و اون رو از زمین بلند کرد.
دستاش رو روی سینه هری گذاشت و اون رو به سمت تخت هل داد.

بی اختیار روی تخت پرت شد. به ثانیه نکشیده بود که روی پسرم خیمه زد و بالای سرش ایستاد. به چشمهای هری خیره شد و توی دلش هزاران بار اونهارو تحسین کرد.

مردمک چشم لویی به رنگ سابقش بازگشت و اروم لبهاش رو روی لبهای نرم هری گذاشت.
نفس توی سینه هری حبس شد. سرمای  لبهای لویی حس عجیب و خوشایندی رو بهش منتقل میکرد.
چشمهاش رو بست و خودش رو تسلیم قلبش و روح لویی کرد.

لویی لبهای هری رو محکم ساک میزد و با تمام توان از لحظه ای که نصیبش شده استفاده میکرد چون مطمئن نبود که دوباره به این راحتی بتونه طعم لبهای عشقش رو بچشه.

اره اون عاشقش شده بود. بعد مدتها کسی رو پیدا کرده بود که روح پاکی داره مثل یک برگ گل، نازک و لطیف.
قلبش سرشار از شادی و مهربانی بود. لویی دودل شده بود! واقعا اون یک انسانه یا فرشته ای که اشتباها به زمین فرستاده شده.

زبونش رو وارد دهان پسرک کرد و طعم جای جای اون رو چشید.
بعد مدتی هری هم در بوسه شرکت کرد و زبونش رو وارد دهان لویی کرد. شاید این عجیب ترین لحظه توی زندگیش بود اصلا دلش نمیخواست بعدا که به این قضیه فکر میکنه خودشو سرزنش کنه که چرا طعم دهان روح مورد علاقشو نچشیده!

لویی دستهاشو اروم زیر لباس هری برد و اونو از تنش خارج کرد. به بدن بی نقص هری نگاهی انداخت و گفت: واو بدنت هم مثل روحت سفید و زیباست.
هری با چشمای خمار نگاهش کرد و اروم گفت: مثل روحم؟! مگه تو روحمو دیدی؟
لویی زانوهاش رو دوطرف بدن هری گذاشت و روی شکمش نشست.

هیچ حسی تو صورت لویی نبود و این هری رو میترسوند.

لویی هودی صورتیش رو دراورد و بدن خوش نقشش رو نمایان کرد.
رو بدن لخت هری دراز کشید و به سمت گردنش هجوم آورد.

هری اه ضعیفی از سوزش گردنش کشید که باعث شد لویی سریع تر به کارش ادامه بده.
هری چشماشو بست و سرش رو تو بالشت فرو برد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که خودش هم بزور میشنید گفت: هی بسه تمومش کن!

اما همونقدر صدا کافی بود تا پسر بزرگتر اونو بشنوه. سرش رو روی سینه هری گذاشت.
صدای ضربان قلبش رو به وضوح میشنید.

Haunted (L.S) completed Where stories live. Discover now