"𝑺𝒆𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 4 "

60 25 2
                                    

"+شما خیلی باهوشی آقای هاگیتا.
هاگیتا خندهء بلندی سر داد:اینجا پایِ هوش در بین نیست.
من ابدا باهوش نیستم،فقط طرز تفکر خاص خودم را دارم به همین دلیل خیلی ها از من بدشان می آید.
همیشه مرا به مطرح کردن چیزهایی متهم میکنند که باید ازشان دست کشید اگر کله ات را به کار بیندازی و به همه چیز فکر کنی،مردم نمیخواهند کاری به کاره تو داشته باشند.
-کافکا در کرانه-"

با دیدنِ کوک که باز غرق افکارش شده بود نگامو از پسره دمه کلاسی گرفتم؛حالا که نگامو فهمیده بود سرشو این سمتم نمیچرخوند‌.
-به چی فکر میکنی شکلات نعنایی؟
از لقبی که بهش دادم سرشو بالا اورد و از بازی کردن با انگشتاش دست کشید:
شاید منم باید یکیو واسه خودم پیدا کنم،هیونگ.
-کسیو دوست داری؟
دستاشو بالا اورد و تند تند سرشو تکون داد:
نه نه،کسیو دوست ندارم اما حس میکنم باید یه کسیو داشته باشم.
-چی شد که به فکرش افتادی پس؟
دوباره نگاهشو از چشمام دزدید و به بازی کردن با استینِ هودیش مشغول شد:
وقتی بقیرو میبینم،میفهمم که همشون یکیو دارن..حتی اگه با هم زوج نباشن یکی هست که تو قلبشونه،ذهنشونو درگیر کرده و باهاش خیالبافی میکنن؛ایندشونو باهاش میچینن و کارایِ روزمرشونو باهاش به اشتراک میزارن.
اما من،هیچوقت کسیو نداشتم که بخوام رویاهامو باهاش شریک شم،دوست داشتنمو،قدمامو باهاش همزمان کنم..هر وقت خواستم برم سمته کسی شکست خوردم.
سرمو تکون دادم:
پس دلت میخواد یکیو وارده زندگیت کنی که با همه فرق داشته باشه،درسته؟
+اره،دلم میخواد از این یکنواختی بکشتم بیرون من همون کوکیِ ساله قبلم و هیچ فرقی نکردم.
-میفهمم چی میگی اما کوک،باید کسیو بیاری تو زندگیت که از گذشته ایی که باهاش داشتی ناامید نشی،باید با دقت انتخابش کنی..چرا به اطرافت بیشتر توجه نمیکنی..هوم؟
نگاهشو دوباره به چشمام دوخت:منظورت چیه؟
تو جام جابه جا شدم:
بیشتره اوقات تو سرت پایینه،توجه نمیکنی به اینکه کی نگاهت میکنه میدونم زمزمه ها و نگاهایه سنگینِ بقیه برات سخته،اما تو حتی نامه هایه تو کمدتو میخونی و یه گوشه میزاریش و هیچ اهمیتی بهشون نمیدی.
+به نظرت اونا برام خوبن؟
مکث کردم..راست میگفت تعداده خیلی کمی از اون نگاها و نامه ها بودن که بویِ هوس،حسه زودگذر،رابطه دو سه روزه نمیدادن.
-نمیگم همشون خوبن،اما چند نفری هستن که نگاهشون به تو با بقیه فرق کنه.
+چرا نمیبینمشون؟
-چون همیشه تو افکارتی و حواست نیست یکم سرتو بگیر بالا و بیشتر به چشمایه بقیه خیره شو؛تو نگاهاتو حواستو میدزدی از ادما در صورتی که خوب میدونم که چقدر تحلیلت تویه احساساته ادما فوق العادست!
+واقعا اینطور فکر میکنی هیونگ؟
دستاشو گرفتم:معلومه که اینطور فکر میکنم،تو فوق العاده ایی کوک بالغ ترین و با درک ترین پسری هستی که من تا به حال دیدم.

لبخنده محوی رو لباش نشست:میدونی هیونگ،من از این حرفا نمیشنوم هیچوقت ازت ممنونم که بهم اعتماد داری
با دستم‌چتریاشو کنار زدم:
لعنتیا،نمیزارن چشماتو خوب ببینم..
بلند خندید که منم باهاش خندیدم:
همین امروز باید کوتاهشون کنی،واقعا اعصابمو به بازی میگیره.
خواست چیزی بگه که با وروده تهیونگ حرفشو خورد
صندلیو عقب کشید و نشست شیرارو رویه میز گذاشت:
اینم از شیره شما،درباره چی حرف میزدین رومئو و ژولیت؟
کوک با ذوق بطریِ شیر شکلات نعناعو برداشت:
وای هیونگا،خیلی دوسِت دارم بلاخره برام خریدی!
تهیونگ اروم خندید:
این چرا هر روز بیشتر شبیهه بچه ها میشه..؟
کوک بی تفاوت نیو داخله بطریش کرد و مشغول شد.
تهیونگ با ذوق بهش خیره شده بود،مثله این پدرایی بود که برایه بچشون کادو خریدن و از ذوقِ بچشون تویه قلبشون پروانه ها در حالِ پروازن!
نمیخواستم از این صحنه محرومش کنم برایه همین بی سرو صدا پاکته شیر توت فرنگیمو برداشتم و مشغوله خوردن شدم.

𝐔𝐧𝐫𝐞𝐪𝐮𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now