"𝑺𝒆𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 1 "

154 41 8
                                    

"دنیا فضای عظیمی است،اما فضایی که در برت میگیرد-و لازم نیست چندان بزرگ باشد-
جایی پیدا نمیشود.
صدا را میجویی،اما چه می یابی؟سکوت.
سکوت را میجویی،اما حدس بزن چه می یابی؟آنچه که بارها و بارها میشنوی همین فال است.
و گاهی این صدایِ پیشگویانه کلید رازامیزی را که در اعماق مغزت نهفته است میزند.
قلبت چون رود بزرگی است که پس از بارانی فراوان طغیان میکند،هجوم سیلاب همهء تابلوهای راهنما را که زمانی برپا بودند با خود برده است.
اما باز باران بر سطح رود شَپ شَپ میکوبد.
هر وقت خبر چنین سیلابی را در روزنامه بخوانی،با خودت میگویی؛خودش است،این قلبِ من است!
-کافکا در کرانه"

یکی از سخت ترین کارایِ دنیا؛دوری کردن از افرادی تو زندگیته که به شدت دوسشون داری وقتی که واقعا نیاز به تنهایی داری.
و تو این لابه لا کسایی مثله تهیونگ تو زندگیه ادم پیداشون میشه که دست از سرت برنداره؛و هر جا که میری رو مثلِ کفه دستش بشناسه و امادست که فقط دنبالت راه بیوفته.
-این یکی واقعا کلافه کنندست-
اما بخوایم با هم صادق باشیم یه موقعایی هست که ادم قایم میشه تا فقط یکی بگرده تا پیداش کنه..همین.

+جیهوپ،محضِ رضایه خدا دو دقیقه دست از کتاب خوندنت بردار و بیا بشین وره دلِ ما.
همیشه وقتی از دستم کلافه میشد،اینجوری صدام میزند"جیهوپ".. لبخنده محوی رویه لبام نشست و بوک مارکه سادمو که خاطره هزاران کتابو همراهه خودش داشت و دیگه کهنه شده اما نمیتونستم ازش دل بکنم لایِ کتابم گذاشتم و بستمش.
چرخیدم و دستامو رویِ میز گذاشتم و به هر دو شون نگاه کردم.

-داشتین راجبه چی صحبت میکردین؟
تهیونگ تو جاش کمی جابه جا شد و با همون انرژیِ همیشگیش که تا جایی که یادم میاد از بچگی همراهش بوده شروع کرد به حرف زدن:
داشتیم راجبه خدایانِ یونان با هم دیگه صحبت میکردیم و از اونجایی که میدونم به اینجور چیزایه خسته کننده علاقه داری گفتم که بیای تو هم شرکت کنی.

و کوکی بلافاصله اضافه کرد:و مدیونی اگه فکر کنی ما واقعا داشتیم راجبه همچین چیزی صحبت میکردیم و راجبه دختره انتقالیِ جدیده کلاسه بغلیمون که بدجوری تهیونگ رفته تو نخش حرف نمیزدیم.
و مثلِ همیشه پاکته شیر شکلات نعناییشو تو دستاش که با یه هودی بی کلاه-که میتونم بگم بی شک پنج سایز از خودش بزرگ تر بود- و  توش گم شده بود با لذت میخورد.
به ته نگاه کردم:کدوم دختر انتقالی؟
پلکاشو کلافه رو هم گذاشت و تند تند گفت:
دختر انتقالی خره کیه،فقط داشتم راجبه کلاس بغلیمون حرف میزدم.
کوکی سرشو تکون داد:هو..م اره اره چقدم که تو راست میگی و اصلا هم منظورت از خدایانِ یونان دخترا نبودن.
تهیونگ سریع بحثو عوض کرد.
+واقعا نمیفهمم،اخه چجوری جیمین انقد این دختر رو دوست داره؟..تنها کاری که میکنه میچسبه بهش و میگه "اوپا اوپا،بریم بوفه؟" فکر کنم تو خانوادشون دیگه جز این کاره اعصاب خورد کن چیزه دیگه ایی یاده این دختره تی تیش مامانی ندادن‌ و تند تند سرشو به دو طرف برایِ ابرازه تاسف تکون داد.
با چنگالم یه تیکه از کیمچیِ تویه ظرف برداشتم و سمته دهنم بردم و به جیمین که هی سو رو رویه پاهاش نشونده بود و با فاصله نسبتا زیادی از ما بود نگاهه گذرایی انداختم:مهم اینکه جیمین دوسش داره.

𝐔𝐧𝐫𝐞𝐪𝐮𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now