The day I fall into your eyes

279 65 260
                                    

زینی اون روز برفی رو یادته؟

اولین بار بود که دیدمت.

هیچ کدوممون حواسمون نبود.

عجله داشتم باید سریعتر میرفتم تا برف از اون سنگین تر نشده بود.

سرم پایین بود که محکم خوردی بهم.

قهوه توی دستت برگشت روی لباسمو جفتمون خوردیم زمین.

باور کن آماده بودم که با مشت بزنم تو صورت کسی که اون وقت روز به لباسم گند زده بود اونم درست زمانی که نیم ساعت دیرم شده بود.

اما وقتی سرمو بالا آوردم اون چشمای درشت که با مظلومیت و خجالت نگاهم میکردن جلوی عصبانیتمو گرفت.

وقتی صورت بامزتو دیدم نتونستم جلوی قهقهه بلندمو بگیرم.

خوب یادمه که از صدای بلند خندم کم کم خندت گرفت و آدمای توی پیاده رو با تعجب نگاهمون میکردن.

بلند شدم و دستتو گرفتم.

صدای قشنگت با اون لهجه شیرین همه چیزو از یادم برد.

ازم معذرت خواستی و سعی کردی با دستمال لک لباسمو بگیری
اما برای من مهم نبود.

مهم نبود که دیرم شده،مهم نبود که یه پسر ظریف که توی پالتوی مشکی بزرگش از سرما جمع شده لیوان قهوه رو روی لباسم خالی کرده،حتی لکه لباسمم مهم نبود
اون لحظه فقط نگاه کردن به چشمای طلائیت اهمیت داشت.

من همه اینا رو یادمه.

تک تک لحظه های اون صبح برفی.

حتی لمس دستای سردت وقتی دستتو گرفتم تا از زمین بلندشی.

من همشو یادمه.

تو چی زین؟تو هم یادت مونده؟

ThemessesWhere stories live. Discover now