بدندردش که ناشی از خوابیدن روی زمین سفت و سرد بود باعث شد از خواب بیدار بشه و بعد از مالیدن چشمهاش به اطرافش نگاهی بندازه.
تلویزیون همچنان روشن بود، مادرش هنوز به خونه برنگشته بود و از سفر کاری یک هفتهای پدرش فقط سه روز گذشته بود؛ درنتیجه توی خونه تنها بود.
وقتی نگاهش به ساعت افتاد ناخودآگاه بغض کرد. اونقدر منتظر مادرش مونده بود که روی زمین خوابش برده بود؛ حتی تلویزیون رو روشن گذاشته بود که یه وقت بیهوا خوابش نبره ولی این اتفاق افتاده بود و حالا ساعت تقریبا از دو میگذشت ولی مادرش برنگشته بود.
ده سالش بیشتر نبود اما میتونست خستگی مادرش رو هر بار که به چشمهای مهربونش خیره میشد حس کنه. توی لبخندایی که مادرش برای خوشحال کردنش روی لباش مینشوند میتونست خستگیش رو ببینه... و این واسه قلب کوچیکش زیادی غم انگیز بود.
سر و صدای تلویزیون کمکم داشت اعصابش رو خورد میکرد؛
بلند شد و تلویزیون کوچیک رو خاموش کرد. تصمیم گرفت از خونه بیرون بره و توی خیابون منتظر مادرش بمونه، درواقع با این کار میخواست به نوعی اعتراضش رو هم به مادرش نشون بده!
اعتراض به ساعت کاری طولانی و فشردهی مادرش...
در خونه رو بیسروصدا پشتش بست و به سمت پلهها راه افتاد،
هنوز پاهاش به پله اول نرسیده بود که صدای دونفر رو شنید، ظاهرا دو مرد در حال صحبت کردن با همدیگه بودن.
با شنیدن صدای غریبهها که نزدیکتر میشدن تصمیم گرفت از پلهها بالا بره و توی پاگرد قایم بشه.
هرچی باشه اون مردا غریبه بودن و مادرش در مورد غریبهها بهش هشدار داده بود!
"خونه اون عوضی همین یکیه." صدای خشدار یکی از مردها به گوشش رسید.
"حتما زن بیچارهش تا حالا انتظار میکشید تا از شوهر عزیزش استقبال کنه! حیف که نمیدونه اون حرومزاده بخاطر بدهیش فرشتههای مرگ همسرش رو به جای خودش به خونه فرستاده!" صدای مرد دوم سرد و خشن بود و حس بدی به جیمین میداد.
اونا رفته بودن تا زن مهربون همسایه رو بکشن؟
دلشورهای به دلش افتاد و نمی دونست چیکار کنه؛ تصمیم گرفت توی جاش بیحرکت بمونه تا اون مردهای غریبه متوجه حضورش نشن، بعد میتونست بره و از یه بزرگتر کمک بخواد.
غریبهها در و آروم باز کردن و وارد خونه شدن؛ گوشه در نیمهباز موند و هیچکدوم توجهی نکردن، جیمین بخاطر کنجکاوی و نگرانی که بخاطر خانوم همسایه داشت کمی جلو رفت تا از لای در نگاهی به داخل بکنه.
دوتا مرد از زاویه دیدش خارج شدن و خونه توی سکوت فرو رفته بود. جیمین با استرسی که هر لحظه بیشتر میشد مشغول گاز گرفتن لبش شد. با صدای جیغ خفهای که شنید توی جاش خشکش زد.
صداهای مبهمی از داخل خونه به گوشش می رسید، کمکم صدای جیغهای خفه بیشتر و با صدای نالههای دردناکی مخلوط شد.
جیمین با ترس کمی در رو باز کرد و جلو تر رفت؛ پاهاش به وضوح میلرزیدن و نمی دونست باید چطور از پس دوتا مرد بزرگ و هیکلی بر بیاد، فقط میخواست هرطور شده کمکی به همسایه مهربونشون بکنه.
چند قدم باقی مونده تا اتاق خواب رو طی کرد و با صحنهای مواجه شد که آرزو میکرد هیچوقت نبینه. توی ده سالگی شاهد تجاوز وحشیانه دوتا مرد قوی هیکل به زن نحیف و بیچارهای بود که توی تمام مدتی که مادرش مجبور بود جیمین رو توی خونه تنها بذاره و سر کارش بره، همیشه از جیمین مراقبت میکرد.
حالت تهوع داشت و سرش گیج میرفت، اشک دیدش رو تار کرده بود و صدایی از حنجرهش خارج نمیشد تا درخواست کمک بکنه. اونقدر خوش شانس بود که نگاه بیحال زن قبل از اون دوتا حرومزاده بهش بیفته و با اشاره و جوری که توجه مردها رو جلب نکنه ازش بخواد گوشهای قایم بشه.
جیمین با وجود شوکی که بهش وارد شده بود زیر مبل خزید و پناه گرفت ولی همچنان صحنه مقابلش و صداهایی که می شنید قلبش رو به درد میاورد؛ دستش رو جلوی دهنش گرفت و بیصدا عوق زد، چشمهاش رو بست تا دیگه چهره دردمند و بیچاره زن و نگاه کثیف و حرکات بدن اون دو مرد رو نبینه.
نمی دونست چند دقیقه توی سکوت اشک ریخت تا بالاخره صدای قدمهای شتابزده اون دو نفر که داشتن خونه رو ترک میکردن به گوشش رسید؛ با احتیاط از پناهگاهش بیرون اومد و سمت بدن بیحال زن که روی تخت رها شده بود رفت.
با فکر اینکه همسایه مهربونشون مرده ترسیده جلو رفت و انگشتهای کوچیک و سردش رو روی صورت زن کشید، اما با دیدن لرزش خفیف پلکهاش موج امیدی توی دلش پخش شد و سعی کرد با پتوی خونی که روی تخت بود بدن زن رو بپوشونه.
با دیدن وضعیتش دوباره بغض کرد و اشکهاش روی گونههاش سرازیر شد.
با سرعت توی آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب و حوله نمداری پیش زن برگشت. همچنان که هقهق میکرد حوله رو روی کبودیهای گردن و بدنش میکشید و سعی میکرد به زن کمک کنه کمی آب بخوره.
آخرین چیزی که یادش بود لبخند زنی بود که دیگه جونی توی بدنش باقی نمونده بود، و بعد از شدت گریه و بیحالی ناشی از شوکی که بهش وارد شده بود کنار تخت روی زمین از حال رفت.
YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...
Part 2
Start from the beginning
