4

137 53 83
                                    

ضربه ی محکمی به در زد.
چانیول با صدای بلندی گفت: بک ایل گو.... درو باز کن....

ضربه های ممتد و محکم تر بدون جواب موند و با خیزی که برداشت ضربه ی محکمی به در زد و در با شدت باز شد.

- فاکککک.... چه بوی گوهی....
چانیول درحالی که دستشو جلو بینیش گرفت ، گفت

سهون وارد خونه : بک ایل گو شی.... ما میدونیم خونه اید.. راه فراری ندارید. فقط میخوایم باهاتون حرف بزنیم.

- منکه نمیخوام با یه بوگندو حرف بزنم.

سهون سرشو تاسف بار تکون داد.... با دیدن تکون خوردن پرده‌ای تراس به سمتش رفت.... با کنار زدن پرده تونست قیافه‌ی ترسیده‌ی مرد رو ببینه. سر و وضع آشفته ، لباس های کثیف و کهنه.... موهای بلند و صورت پر از ریش مرد تونست واژه‌ی هپلی رو به خوبی به تصویر بکشه.

* لطفا همراه ما بیاید.

قطعا قرار نبود از اون ارتفاع خودشو پایین پرت کنه.... پس همراه سهون راه افتاد.

𓂀𓂀𓂀𓂀𓂀𓂀

" تو پلیس نیستی درسته؟

سرشو بالا گرفت و با تعجب گفت: از کجا فهمیدید؟

" عادت میکنی.... من با نگاه کردن به آدما میتونم بفهمم چیکارن.

+ جدی که نیستید؟

خندید: معلومه که نه.

خندشو قطع کرد: البته شاید هم آره.

کیونگسو چند بار پلک زد... اون واقعا آدم عجیبی بود

+ شما واقعا همکار مایی؟

" اوهوم.

+ شما هم پلیسی؟

" ایگو... لطفا انقدر رسمی نباش... باهام عادی حرف بزن.

+ فکر نکنم اونقدرا ازم بزرگتر باشد پس اگه اشکالی نداره.

لبخندی زد: خودم دارم بهت میگم پس مشکلی نیست.

" راستی کارت خیلی خوب بود

+درمورد؟

" اون ایمیل.... زود فهمیدی...

خندید و عینکشو کمی عقب زد:ممنون.... ولی فکر کنم فرستنده از قصد اونو برای من فرستاد.... قطعا میدونسته من میفهممش.

دستشو روی موهای کیونگسو گذاشت و اونو بهم ریخت: درسته.
" آه قند خونم افتاد....
دستشو توی جیب کت چرمی مشکی تنش کرد و دوتا آبنبات چوبی کوچک رو بیرون اورد. یکی رو سمت کیونگسو گرفت: برای تو.

+ اوه.... نه من نمیخوام.

نگاه پوکری بهش انداخت و پوسته‌ی شکلات رو از دورش جدا کرد و اونو مقابل دهن کیونگسو گرفت: بخور....اینجوری مغزت بیشتر کار میکنه.

کیونگسو خواست مخالفت کنه ولی همون لحظه آبنبات رو توی دهنش هل داد و راضی از کارش لبخندی زد: حالا مجبوری بخوری.....

Angel S1Onde histórias criam vida. Descubra agora