کابوس²

449 124 317
                                    

به دنبال پسر چشم کهربایی به داخل کوچه ی تاریک دوید، انگار یک ساعت نه، یک سال به دنبال پسر دویده بود! با اینکه تاریکی آسمون طبق قانون زندگی روزمره شب رو نشون میداد، انگار ذهن و ساعت بدنش میدونستن که الان وسط ظهره!

تصویر و صدای دویدن پسر چشم کهربایی در تاریکی گم شد، و حالا انگار وارد خلأ مطلق شده بود.. دیگه صدا و تصویری قابل درک نبود...پسر به دور خودش چرخید، اما حتی وجود جسمش رو حس نمیکرد! انگار به نیستی دچار شده بود..

مدتی نامعلوم از توقف عجیب زمان میگذشت که صدایی شنید!

-گورتو کندی!

و ناگهان این صدای ناله و خنده ی شیدا کننده ای بود که کم کم از تاریکی مطلق به مهِ غلیظ و مسمومی کشیدش!

درسته در خلأ اکسیژنی برای تنفس نیست...اما انگار این مهِ مسموم بود که تازه داشت ذره ذره نفس هاشو از بدنش خارج میکرد!

صدای خنده ها کم کم با گریه تلفیق شدن و لویی مطمعن بود که این آوای اندوه بار از ورای موجودیت کنونیش، یعنی روحی سرگردون در مه میاد!

ناگهان با تنگ شدن نفس هاش چشم هاشو باز کرد و درد سوزناکی در قلبش حس کرد...

نفس نفس میزد و سرش مثل میخی که چکش خورده درد میکرد..

با اینکه هنوز سر حال نیومده بود، سعی کرد روی محیط اطراف تمرکز کنه...

لحظه ای خوشحال شد! تمام اون نیستی و خلأ خواب بوده! اما اگر از کابوس بیدار شده پس چرا هنوز هم اون صدای گریه ی خندان و ناله ی عجیب ادامه داشت؟ لحظه ای ترسید که اون نیستی برزخ بوده و حالا در جهنم باشه؟ به سرعت بلند شد و سرشو چرخوند...

پسری مو مشکی و بی حرکتی در سمت راستش دید که در عین سستی زانوهاشو بغل کرده و چهره و ظاهرش بی روح تر از خواب لویی بود..

با دقت بیشتر اطراف رو بررسی کرد؛ اتاقی کوچیک و کمی گردو خاک گرفته با یک تخت که الان روی اون خوابیده بود، هیچ چیز دیگه ای در اتاق نبود! حسی در دلش میگفت از کابوسِ رویا بیدار شده و در کابوس دنیا گیر افتاده!

روی پسر مو مشکی دقیق شد که حالا رنگ سفید به تن کرده بود...

رد اشکِ روی صورتش قابل مشاهده و چشم های کهرباییش خیس بودن، سینه ش به سرعت بالا پایین میشد و گاهی صدای نفس های تندش به گوش لویی میرسید...

متوجه نگاه ناگهانی کهربایی روی خودش شد، پسر چشم کهربایی بعد از نگاه به لویی کمی با ترس به عقب رفت و بعد از چند ثانیه شروع کرد به دیوانه وار خندیدن

اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و زیر لب چیزی گفت..

لویی دهنش رو باز کرد تا از پسر راجب شرایطشون بپرسه، اما با شنیدن جملات عجیب پسر چشم کهربایی، کلمات نتونستن راه خروج از هنجرشو پیدا کنن

"ZED, The Dead Eastern" [Z.M]Where stories live. Discover now