روز چهارم؛ نیمه‌شب

Start from the beginning
                                    

توی جملات آخر، ولوم صدای بکهیون به طرز محسوسی افت کرده بود و دیگه اثری از خنده‌ی یک ثانیه قبلش دیده نمی شد. چانیول لب‌هاش رو روی هم فشرد.

- کمی توی جنگل باید پیشروی می‌کردیم تا به ساختمون کاری برسیم. فقط یک مورد اونجا بود. چطور بگم، انگار قرار بود باهاش تمرین کنیم. با دستگاه ور بریم و غلظت خون رو اندازه بگیریم... و این‌طور چیزها. دست‌هامون رو توی گالن خون فرو می‌بردیم و به سر و پاچه‌ی هم می‌مالیدیم و شب ها با وجود اینکه سگ‌لرز می زدیم بازهم بیرون می‌نشستیم، چسبیده به هم، تا دورِ آتیش مارشمالو و شکر کباب کنیم و کی می‌ترسید؟! اما... دو سال بعد وقتی پیمانکارها بالاخره برای نظرسنجی اومدن... ما داغون بودیم. مینی خونه‌ی جن‌زده‌ی خودش رو میخواست و کای اصرار داشت یک فضای باز بزرگ برای ماشین، و یک اتاق راحت داشته باشه. ما داغون بودیم پسر... شاید از همگی بیشتر من داغون بودم.

بکهیون نفس صداداری کشید. داستان معمولی‌ش کم‌کم چانیول رو می‌ترسوند.

- به مینی خونه‌ی جن زده‌ش رو دادن. برای کای یک ماشین و یک تفنگ شکاری و گاراژ و اتاق چسبیده بهش رو تدارک دیدن و چون من چیزی نخواسته بودم حدس زدن لابد یک دامپزشک از داشتن دوتا حیوون بامزه لذت‌ میبره. ها؟ کارتی و بلا رو انداختن توی بغلم و من توی ویلا زندانی شده بودم. مینی توی خونه‌ی جن‌زده، و کای توی گاراژ. همگی از هم فاصله داشتیم و هیچکس برای مارشمالو کباب کردن نمی اومد. توی ساختمانِ کاری دیگه پنج مورد رو داشتیم و هیچکس دیگه دلش نمی‌خواست دستش رو توی گالن خون فرو ببره. گالن‌های خون هم دیگه یکی دوتا نبود. دوازده‌تا گالن کوچیک در طول اتاق ردیف می‌شد و اگر مورد یک لحظه به‌هوش می‌اومد طوری با چشم‌های از حدقه بیرون پریده و وحشت‌زده‌ش بهمون خیره می‌شد که دیگه هرگز خوابمون نمی برد... لااقل تا دو سه شب. میدونی پسر، بعدا فهمیدم که همه‌چیز از کجا آب می‌خورد. یک چیزی ما رو کنترل می‌کرد، اون بیرون یک‌چیزی وادارمون می‌کرد به این زندگی راضی باشیم. به غذاهای بسته‌بندی شده و عادات جنسی منظم. وادارمون می کرد از چیزهایی که بهمون داده می شد لذت ببریم. طوری که بزرگ‌ترین خوشحالی مینی یک خونه‌ی درندشت باشه و کای از داشتن یک گاراژ و یک ماشین سنگین و کشتن یکی دوتا گراز نهایت لذت رو ببره. یک چیزی وادارمون می‌کرد... و بهمون می‌گفت ساده‌لوح بودیم اگر حتی یک لحظه با خودمون فکر کردیم جزیره‌ی شمال، از لحاظ تکنولوژی نسبت به جزیره‌ی جنوب توی سطح پایین‌تری قرار داره. اتفاقا اصلا هم چنین چیزی نبود. جزیره‌ی شمال تکنولوژی داشت، یک تکنولوژی غیرانسانی و لعنتی... اما اون تکنولوژی، برای ما نبود.

بکهیون به نفس‌نفس افتاد و چانیول یک لحظه خودش رو در نهایت سردرگمی و درماندگی پیدا کرد. یک دستش رو جلو برد تا بازوی مرد رو بگیره اما دامپزشک دوباره محتاطانه ازش فاصله گرفت و خس خس کرد : میخوای بقیه‌ی داستانم رو بشنوی؟

Perfect RedWhere stories live. Discover now