بکهیون حرفش رو قطع کرد و خندید و چانیول سعی کرد خستگی توی لحنش رو نادیده بگیره. دامپزشک ادامه داد.
- میدونی که این چیزا چقدر روی بچه ها تاثیر میذاره.
- درستهچانیول هنوز هم لبخند می زد و قلبش به سرعت میتپید. بیون هرگز صحبتی رو بدون هدف شروع نمیکرد و حالا قطعا قرار بود در ادامه چیزهایی رو فاش کنه که چانیول حالا دیگه واقعا استحقاق شنیدن و دونستنش رو داشت.
- اما بعدا فهمیدم درهرحال کار توی یک شرکت با دیوارهای شیشهای، توی سرنوشتم وجود داره. اینبار کمی ترسناکتر بود... ورقههایی که باید به دست میگرفتم پر از آمار و ارقام اقتصادی و مزخرفات نبود و در عوض مدام راجع به لیتر و میلیگرم و شیمی حرف میزد. لیتر! لعنتی...
- چی شد؟
چانیول سراسیمه ایستاد و پرسید. بکهیون هم متوقف شده بود و در اثر توقف و حرکت ناگهانیِ دستش، نور روی دیوارهی دالان به پایین کشیده شده و حالا به نحو لرزانی زمین رو نسبتا روشن میکرد. چند ثانیهای گذشت تا بکهیون بعد از نفسهای کوتاهش جواب بده: کاش زودتر برسیم
- میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ شاید باید باندش رو عوض کنیم؟
- نه، هنوز در اون حد نیستچانیول خواست اصرار کنه ولی مرد با لجبازی دوباره چراغ قوه رو بالا نگه داشت و درحالی که مصرانه برای قوی بودن تلاش می کرد، دوباره به راه افتاد و چانیول از انتهای قلبش به این اخلاق دامپزشک ناسزا گفت.
- بیا دیگه، پسر!
مجبور شد چند قدم باقیمونده رو بدوه، و حالا دوباره کنار بیون راه میرفت.
- وقتی به اینجا اومدم دو سال از تو کوچیک تر بودم و مدام بابت آب و هوای عوضیش مریض میشدم و آب بینیم راه می افتاد و سینوزیت حرومزادهم فعال میشد. تو خوش شانسی که لااقل این مشکلات رو نداشتی. واقعا، اوایل اینجا این قدر مطبوع نبود. توی تنظیم دماش همیشه به مشکل برمیخوردن... لعنت، هیچ وقت یادم نمیره که چطور با بینی سرخ شده و بی حس و پالتو و چکمه توی اون جنگل با درختهای جهشیافتهش دنبال تکه چوبی میگشتم تا شومینه رو روشن کنم و اتفاقا چوبها اونقدر خزه بسته و سبز و مرطوب بود که به هیچ دردی نمیخورد...
بکهیون نفسی گرفت و بعد، حین خندیدن سرفه کرد: طی دو سال اول، تا قبل از اینکه عادت کنم و آب و هوا بهتر بشه، چهارده بار آنفلوانزا گرفتم.
- تو هم واقعا یه مدت از اون چکمهها و پالتوها تنت میکردی؟!
چانیول نتونست جلوی خودش رو برای پرسیدن این سوال احمقانه بگیره و زیاد هم پشیمان نشد چون فرصت کرد دوباره خندهی بکهیون با صدای بلند رو بشنوه.
- لعنتی، نه. اون موقع اینا مد نشده بود. هاه! من و کای و مینی لباسای خودمون رو داشتیم... همگی توی خونهی جنزده زندگی میکردیم، چون فقط همون ساختمون اونجا بود. به طور منظمی برامون غذا میفرستادن و خیلی خوب از لحاظ جنسی با هم سازگار شده بودیم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Perfect Red
Gizem / Gerilim"توی ماشینت میشینی و یک لیوان قهوهی سرد به دستت میدن. حکمت رو طوری توی دریا میندازن که لحظهای با خودت فکر نکنی این کوفتی شاید چیز ارزشمندی باشه. مسئولین اسکله هرگز چشم دیدنت رو ندارن. عذاب وجدان به گردنشون چنگ میزنه. چون شاید دو هفته بعد از رفتنت...
روز چهارم؛ نیمهشب
En başından başla