جونگوو با دهان باز و چشم‌های از حدقه بیرون زده به طرفش چرخید : میشه بگی این موضوع دقیقا چه ربطی به بحث ما داره؟

یوتا شونه ای بالا انداخت : چون از ظهر توی باغ همین مود تخمی رو برداشتی.

جونگوو‌ نچ نچی‌کرد : من فقط گفتم مراقب باش اگه میخوای بحثو عوض کنی کافیه بهم بگی.

یوتا پوفی کشید : منم گفتم گذشته و الان می‌بینی هیچی نشده ، نیازی نیست مدام از اینکه قبلا چه اتفاقایی میتونست پیش بیاد حرف بزنی.

وو کمی‌خودشو جلو‌ کشید و با عصبانیت به تیله های برجسته یوتا زل زد : گذشته؟ اوه خدای من یجوری میگی گذشته انگار قرن پیشه!! لامصب هنوز یه ساعتم از مسابقه نگذشته!

یوتا با نیشخند خیلی ریلکس‌ و‌ منطقی برای جونگوو توضیح بده : چه یه ساعت پیش ، چه یه دقیه پیش ، اینا زمان گذشته به حساب نمیان کیم جونگوو؟

جونگوو با غلظت فقط یه جمله رو‌ به زبون اورد : خیلی احمقی یوتا!

یوتا تیکه مرغ سوخاری شده رو توی سس اسپایسی زد و به طرفش گرفت : قهر نکن حالا. مهم اینه که بردیم و کلی پول به جیب زدیم ، بیا این گوشت رو‌ بگیر و بخور.

جونگوو پوزخندی زد و با پشت دستش گوشتی که یوتا به طرفش گرفته بود رو‌ پس زد: بچه‌ نیستم که قهر کنم.

یوتا گوشت رو‌ پایین انداخت و دوباره با ولوم بالایی که همین چند دقیقه پیش جونگوو درموردش تذکر داده بود اونو‌ مخاطب قرار داد : دیگه‌ چه‌ مرگته؟؟

جونگوو نگاهش رو دزدید ، یوتا عمرا اگه متوجه نگرانی قلب جونگوو نسبت به خودش می‌شد ، این احساسات شاید چیزی بود که برای خود جونگوو هم درست و حسابی جا نیفتاده بود : نمی‌فهمی دیگه! از بس سبک مغزی نمی‌فهمی.

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Where stories live. Discover now