part1

961 96 8
                                    

مرد طوری راه میرفت انگار همه چیز به طور کامل نرمال بود.بچه ای که به طور نزدیکی دنبالش میرفت رو غیر عادی نمیدونست. ویل میتونست شباهت هارو ببینه و میدونست اون تنها میتونه پسرش باشه اما این عجیب بود که بچه ای رو داخل کوانتیکو ببینی دیدن این بچه به خصوص در هرجایی عجیب می شد،اون( پسر ) به طور غیر طبیعی ای مودب بود.
موهای شنی رنگش به طور بی نقصی شانه زده بودتقریبا  مشابه پدرش . ویل متوجه شد شاید مودب بودن برای اون  عجیب نباشه دیدن اینکه پدرش به طور بی عیب و نقصی خوش لباس و اراسته به نظر میرسید.
جک اونرو به عنوان دکتر لکتر معرفی کرد و ویل نمیتونست درست لهجش رو تشخیص بده،اون فکر کرد لهجش اروپاییه‌.پسر جوان به جز یک سلام مودبانه چیزی نگفته بودپس ویل نمیدونست اگر اون لهجه اش رو هم با پدرش به اشتراک داره.
جک گفت :" متاسفم دکتر لکتر" بالاخره تسلیم کنجکاوی سیر نشدنیش شد و مودب بودن همشگیش رو پشت سر گذاشت" اما چرا پسرتون رو امروز با خودتون اوردین؟کسی رو ندارین مراقبش باشه ،یا اون مدرسه نمیره؟" به نظر نمیومد دکتر لکتر از این کنکاش رنجیده باشه اما مقداری اخم کرد " معذرت میخوام جک، امروز برای معلم های مدرسه اون به اماده شدن و اموزش دیدن اختصاص داده شد  ،همراه همیشگی اون هم به دنبال یک خیال به فلورانس فرار کرد از این میترسم که اون امروز باید با من بمونه" پسر تنها به حرف های پدرش سر تکان دادبه جک نگاه کرد، انگار انها برابر بودند نه یک بزرگسال و یک کودک چشمهای تیزش سبز بود به جای خرمایی  های پدرش و اونها فراتر از سنشون دانا به نظر میرسیدن و ویل یک ذره درباره احساسی که دربارشون داشت نا مطمئن بود
  " مادرش تو خونه نمیمونه؟"ویل پرسید، تلاش کرد تا یک مکالمه کوچیک رو اغاز کنه اما میدونست حرف زدن نقطه قوتش نیست؛ چشمهای جک از سوالش درشت شد،و ویل فورا فهمید که یک اشتباه مرتکب شد،
دکتر لکتر یک لبخند ملیح زد این کارش مودبانه بود و حتما به خاطر ادم هایی مثل ویل زیاد استفاده شده، اون با ارامش توضیح داد " مادرش فقط بعد چندین ماه از تولدش فوت کرد،اما ما از پسش برمیایم ،مگه نه؟"
هنگامی که مخاطب قرار گرفت پسر سرش رو بالا گرفت تا برای پدرش سرکوتاهی تکان بده . ویل احساس کرد کلمه بابا( dad) واقعا بکار گرفته نمیشه، پسر گفت " از پسش بر میایم" لهجه اون و پدرش مشترک نبود، حداقل نه کاملا ،کلماتش هنوز هم روان و تمرین شده بود اما نه به غلظت کلمات دکتر"
معذرت میخوام " ویل گفت ،سرش رو کج کرد تا به لیوان قهوش خیره بشه ، " من خیلی اجتماعی نیستم" دکتر لکتر به نشونه موافقت هوم کرد ." تصور میکنم این به این حقیقت مربوطه که تو سرت رو با اعمال بی سلیقه این قاتل ها پر میکنی" اون جواب داد، درحالی که به سمت عکس یکی از جنازه هایی که پیدا کرده بوند سر تکان داد.ویل تلاش کرد دهن کجی نکنه، اما حالت چهره جک نشونش دادکاملا هم موفق نشد .
" افکار من  همیشه خوب نیستند" اون گفت، کلماتش تغییر کردند تا مرد رو  منعکس کنند" اما من از پسش بر میام "
لبخندی که دکتر لکتر بهش داد بیشتر واقعی بود،. پس اون با حرکت دادن لبش فقط نمی خواست مودب باشه؛ اون یک ابرو بالا انداخت ،اون سرگرم شده بود" مال من هم نیستند،من با عده معدودی هیولا در حرفه ام ملاقات کردم، این روزها پیدا کردن یک ذهن بی الایش نادره"
ویل ارزو کرد اون حقیقت نداشت.اما اون بهتر میدونست تا بحث کنه، اون میدونست در دنیا تعداد زیادی شیطان وجود داره تا انتظار داشته باشی کسی بدون دیدن سهم عادلانش به بزرگسالی برسه . اگر کسی انجامش داد ، برای ساده لوح بودنش مورد تمسخر قرار می گیره" با تعدادی هیولا که من دیدم ،وسوسه شدم که بگم این نادره که کسی رو پیدا کنی که چند شیطان داخل خودش نداشته باشه "
به نظر میرسد این حتی بیشتر برای دکتر سرگرم کننده بود که ایندفعه با لبخندش سر تکان داد
" تا اینجا درباره این قاتل چی میتونی بگی؟"اون پرسید،برگشت تا کاملا به طرف ویل باشد و کنجکاوانه سرش را بالا گرفت.ویل با اشاره به سمت پسر نگاهی کوتاه انداخت.که با دقت وهم اوری رفتار پدرش را تقلید می کرد، دکتر لب هایش را به هم فشرد به نظر میرسید هم سرگرم شده بود و هم براش ازاردهنده بوده.
" میکلاس،بهتره تو با کتابت به سالن انتظار بری"دکتر لکتر گفت،به نظر میرسید از هوا یک کتاب ظاهر کرد و به پسر داد که برای خوندن همچین کتابی بسیار جوان بود.
پسر ناامید واز فکر اینکه برای این مکالمه به اندازه کافی بالغ نبود مقداری دلخور به نظر میرسید.
اما سر تکان داد و کاری که پدرش بهش گفت رو قبول کرد
.اون با بدنی منقبض از در بیرون رفت به سمت تعدادی صندلی که در سالن منتظرش بودند رفت.
اون محوطه حس صندلی های بیرون دفتر مدیر مدرسه را تداعی میکرد،ویل برای این بهش حسودی نمیکرد.
" متاسفم ،فقط نمیخوام من کسی باشم که به ذهنش اسیب میزنه"ویل در حالی که به سمت عکس ها رفت.توضیح داد.
اون نیاز نداشت که دوباره بهشون نگاه کنه،اون قبلا اونارو تو ذهنش حک کرده بود، اما این احساس رو داشت که حتما باید حرکت کنه، خیره شدن مرد بی قرارش میکرد." ازت متشکرم که ملاحظه ذهن پسرم رو کردی"دکتر لکتر با ارامش پاسخ داد"اما خواهشا ، بهم بگو چی می بینی"
ویل هنگامی که به عکس ها نگاه میکرد لب هایش را به هم فشرد،سه جسد پیدا شده بودو هرکدام صحنه ای خاص اطرافشان به وجود اورده شده بود،همه انها با تنها یک گلوله به قلب کشته شده بودند،هر یک از انها با دستها و مچشان به تکه ای چوب میخ شده نمایش داده شده بودند مثل اینکه به صلیب کشیده شده باشند.
چیزی که منحصر به فرد بود چهره اشان بود.
زن زبانش را از دست داده بودو برای انجام این کار گلوش پاره شده بود،و تقریبا فکش از تاندون ها اویزان شده بود و باز مانده بود،اولین مرد چشمهایش برداشته شده بود و همانقدر بی رحمانه پاره شده بود،سوراخ هایی باز جایی که قبلا بودند به جا گذاشته شده بود؛ مرد اخر گوشهایش برداشته شده بودو قاتل حتی تا اونجایی پیش رفته بود  تا قسمتی از جمجه را حفر کنه تا تمام اندام های شنیداری مرد را برداره.
چیز بد را نبین،چیز بد را صحبت نکن،چیز بد را نشنو،
ویل مطمئن نبود چرا هریک از این افراد این صفت بهشون اختصاص داده شده بود،اما اون میدونست این جزئی از این طرح است.چیزی که بیشترین ترس رو ازش داشت این بود که اون میدونست قاتل هنوز کارش تمام نشده .اگر اون در تلاش بود که این پیغام را بفرسته پس سه تا پایانش می شد،قاتل هیچ انگیزه ای نداشت که تمومش کنه،اون این کار را ادامه می ده.
ویل نگران بود که بعد چه خواهد دید."میزارو ، کیکازارو و ایوازارو" ویل به دکتر لکتر گفت،دکتر لکتر با در نظر گرفتن ان سر تکان داد.اون در پاسخ پرسید" تو فکر میکنی قاتل این اشخاص را برای بدی های رایج تنبیه میکنه؟"
ویل سر تکان داد،اون خوشحال بود که دکتر چیزی را که او در نظر داشت درک کرد،اون متنفر بود وقتی که در اخر چیز هارو باید برای مردم توضیح میداد،اما او قاضی خوبی برای  چیزهای که  مردم باید از قبل بدونند یا ندونندنبود.او در اخر توقع داشت مردم مثل اون همه چیز رو بدونند،و این مجبورش می کرد که مقداری توضیح دهد.
جک پرسید،" چی؟و ویل مخفیانه خیالش راحت شد
وقتی که دکتر لکتر چرخید تا توضیح بده. ویل ذهنش را روی کار ی که داشت انجام میداد نگه داشت،اون نمیتونست روی اینکه جک مفهوم صحبت هایش را یادمیگیرفت تمرکز کنه.
این قاتل کشتن رو ادامه میداد،اما ویل نمیدونست از اینجا به بعد الگو چگونه خواهد بود.این یک هدف داشت،اما چه چیزی میتوانست اونرو به بعدی هدایت کنه.او چه توجیهی برای جسد های مرحله بعدخواهد داد.
"پس اگه دلیلش این سه تا چیز هستند،اینجا اخرشه؟"جک پرسید، لحنش بیشتر از چیزی که ویل واقعا فکر میکرد لازم باشه دستوری بود"نه" ویل پاسخ داد،برنگشت به سمت اونها "اون ادامه میده،اون فقط قراره چیز دیگه ای رو به عنوان توجیه استفاده کنه،اون فکرمیکه این اشخاص گناه کردند ویا ادم های بدی بودند،او قراره خواستار عدالت برای این مردم باشه تا زمانی که متوقف بشه،فقط من نمیتونم بفهم مرحله بعدیش چه چیزیه ."دکتر لکتر کنار ویل رفت تا به همراه اون به عکس ها نگاه کنه،و ویل میتونست کنجکاوی که ازش منتشر میشد رو احساس کنه
"ممکنه همینرو بازسازی کنه؟دیگران رو برای همین گناها مجازات کنه؟"اون پرسید.
ویل سرش را تکان داد.
"نه،اون فکر میکنه اینها خلاصه ای از بدی انتخاب شده اشان بودند،اون ها نمونه ای از حوزه اشان هستند.اون کسی رو که به اندازه این افراد گناهکار هستند پیدا نمی کنه،اون ممکنه که به سمت هفت گناه کبیره بره یا ده دستور یا  بعدش هرچیز دیگه ای ،من فقط نمیدونم چی"دکتر با درنظر گرفتن اینها هومی کردبه نظر می رسیداون  داشت ویل رو در نوعی  راضی نگه میداشت، ویل نمیدونست چرا اما به نظر میرسید مرد بیشتر از چیزی که میگفت میدونست.اون از چیزی که داشت به اونها میگفت باهوش تر بود،و این داشت شروع میکرد ویل رو ازار بده ." چی فکر میکنی ،دکتر لکتر" ویل پرسید،سعی کرد ازرده به نظر نرسه.دکتر لکتر پشتش رو صاف کرد و سرش رو بالا گرفت." من فکر میکنم حق با توه،من با هر چیزی که گفتی موافقم تو یک استعداد منحصر به فرد برای این کار داری،به جرات میتونم بگم تو میزان غیر نرمالی یکدلی داری( empathy)و تو خودت رو درحالی پیدا میکنی که میتونی هر کسی رو بفهمی،این ممکنه تورو بعضی وقتا وحشت زده کنه"ویل احساس کرد خودش رو به تله انداخته،اما اون هنوز هم از لکتر به این خاطر متنفر بود،اون متنفر بود که مردم وارد ذهنش بشن،اون از روانشناس ها خوشش نمیومد به خاطر اینکه اونها همیشه تلاش میکردند وارد ذهنش بشن . ویل نیشدار گفت" این دیگران رو بیشتر از من میترسونه و تو بهتر میشه که از وارد شدن به ذهن من دور بمونی ،ممنون،من کلاس هایی دارم که باید اماده کنم ،جک اگه چیزی پیدا کردی تماس بگیر"ویل بیرون رفت ،و به خاطر طرز برخوردش مقداری احساس گناه کرد اون فقط نمیخواست یک دقیقه دیگه تو یک اتاق با اون روانشناس بمونه .
ویل همونجا بیرون از درب دفتر جک ایستاد، تا نفس هاش رو ثابت کنه و افکارش رو جمع کنه.
" شاید نباید اونطوری بهش سیخونک بزنی دکتر"
" فکر میکنم میتونم بهت کمک کنم جک"
ویل یک نفس عمیق کشید،ارزو کرد کاش این قسمت صحبتشون رو نمی شنید؛اونا واقعا باید یک کاری برای نازک بودن درب بکنن ،مطمئنا این برای رئیس یک بخش مشکل بود.
میکلاس نشسته بود، صورتش به سمت ویل بود،کتابش باز روی پاش قرار داشت و حالت نشستنش بی نقص بود،دیدن این یه ذره ازاردهنده بود بود.
پسر سرش رو بلند کرد و نگاهش رو از روی ویل گذروند،که هنوز پشت به درب ایستاده بود.
اون گفت" پدر فکر میکنه تو جالبی"
ویل شکه شد،
وات د هل؟
اون تونست بگه" چی؟"سعی کرد جلوی یک بچه فحش نده،اون میتونه حداقل هشت سالش باشه یا حداکثر دوازده سال
پسر ادامه داد"پدرم میخواد بیشتر با تو صحبت کنه، اون فکر میکنه تو باهوش و جالبی، اون ازت خوشش میاد"چشماش رو برگردوند به کتابش
ویل دوباره به درب نگاهی انداخت،یک قدم دور شد تا هر کلمه ای که داشت رد و بدل می شد رو متوجه نشه
" چطور اینرو فهمیدی" ویل پرسید،الان بیشتر از این که به صلاحش باشه کنجکاو شد.
میکلاس ابروهاش رو درهم کشید
اون گفت" این مشخصه،پدر وقتی تو صحبت کردی لبخند زد و اون فکر میکنه این خوبیه تو رو میرسونه که از من خواستی اونجارو ترک کنم،بیشتر افراداز اون انتظار دارن که اون تصمیم بگیره برام مناسبه تو جمع باشم،اون فکر میکنه برای اونا این بی ادبانس که فکر کنن اون میدونه اونا میخوان در مورد چه موضوعی صحبت کنن،ادم بزرگا من رو جزء املاک اون میدونن و به من توجه نمیکنن،اون از این خوشش اومد که تو اینکارو انجام دادی،همچنین اون قبل از اینکه به مامور کرافورد بگه چی فکر میکنه از تو پرسید که چی فکر میکنی،اون میدونه تو باهوشی"ویل متعجب بود ،میکلاس درک خیلی خوبی از پدرش داشت،تعداد زیادی از بچه ها نیستند که بتونن پدر و مادرشون رو به این خوبی توضیح بدن چه برسه با اون بیان،ویل نمی تونست به یاد بیاره بچه ای رو دیده باشه که بتونه  به این خوبی توضیح بده اعمال پدرو مادرش چه معنی میده .
ویل حرفی نداشت بزنه" خب،فکر میکنم،ممنون، این اموزنده بود،چی داری میخونی؟"ویل همیشه با بچه ها بهتر از همسنای خودش صحبت میکرد و اون واقعا کلاسی برای اماده کردن نداشت،اون فقط میخواست از ذهن هایی که بهش سیخونک میزدن دور بشه.
میکلاس کتابش رو بلند کرد که ویل بتونه جلدش رو ببینه،اون گفت"هملت" پسر به طور خاصی لحن ثابتی داشت،اما ویل میتونست مقداری از غرور رو وقتی که عنوان رو میگفت تشخیص بده،اون میدونست که داره چیزی سطح بالا تر از سنش رو میخونه
" اون یکی از خوباشه" ویل گفت،چندتا صندلی اونور تر نشست،" از شکسپیر خوشت میاد؟"میکلاس لبخند زد،بلاخره مثل یک بچه معمولی،ویل متوجه شد اون احتمالا با رفتار کردن شبیه پدرش میخواست اون و جک رو تحت تاثیر قرار بده.
میکلاس گفت" اون واقعا باهوش بود،و اون در نوشتن خیلی خوب بود،من واقعا تک گویی که هملت داره رو دوست دارم"ویل سر تکون داد، احساس کرد تازه لبخند واقعی به لبش اومد.
ویل گفت"شرط میبندم خوندن رو خیلی دوس داری،تاحالا نمایش های دیگش رو خوندی؟"میکلاس کتابش رو بست،مثل اینکه تصمیم گرفت درحال حاضر این مکالمه جالبتره،
" چندتاییرو خوندم،پدر میگه چندتا هست که اون میخواد صبر کنم تا بخونم،اون میگه هملت به قدری امن هست تا بخونمش،اما تعدادی از غزل هاش رو خوندم"میکلاس هر چه بیشتر صحبت میکرد بیشتر نرمال به نظر میرسید،اینطوری میتونی ببینی مردم واقعا چطورین ،بزاری درباره چیزهایی که بهش اهمیت میدن صحبت کنن،این با بچه ها خیلی ساده تره،اونها بیشر اهمیت میدن و عاشق اینن صحبت کنن،حتی این بچه هرچه قدر هم عجیب باشه،هیجان زده بود که یک بزرگسال به علاقه مندیهاش علاقه نشون میده.
ویل خندید" حداقل بابات میدونه تو از بعضی نمایش ها دور نگه داره ،نمیخواد خیل زود بزرگ شی"
میکلاس شونه هاش رو تکون داد ،مثل اینکه اونم رفتار اکثر بچه هارو داشت، میخواست سریعتر بزرگ شه.
اون گفت" متونی منو میکو صدا کنی،فکر میکنم قراره همدیگرو زیاد ببینیم"ویل از تعجب خندید و ابروش رو براش بالا انداخت،اون پرسید" به خاطر اینکه فکر میکنی بابات میخواد باهام بیشتر صحبت کنه؟"میکلاس سر تکون داد،
ویل به شوخی گفت " پس،به پدرت بگو اگه میخواد من رو اطرافش بیشتر ببینه حداقلش اول باید برام شام بخره"میکلاس لبخندی زد" اون برات یک کار بهتر انجام میده"
ویل میخواست بپرسه اون چه معنی میده،وقتی که درب دفتر باز شد، اون به سرعت بلند شد ،اون نفهمید که انقد طولانی وایساده،دکتر لکتر اول بیرون اومدوقتی پسرش رو با ویل دید یک ابرو بالا انداخت.
وقتی که نگاه سوالی رو دید ویل حس کرد قلبش از اضطراب تند تر میزنه،اون دلش نمیخواست هیچ سوالی رو از روانشناس جواب بده
ویل به سمت میکلاس برگشت و کوتاه سر تکون داد" این اطراف میبینمت میکو"ویل سریع گفت قبل از اینکه به سمت اخر راه رو بدوه،ویل به خودش گفت اون نمیخواد بدونه بعد از اینکه اون رفت چی گفته شده ،اما اون داشت دروغ میگفت.
"میکلاس،چطور تونستی-"
" پدر،من بازی متفاوتی از مال تورو بازی میکنم"
...........................................................................
سه میمون خردمند ،مجسمه ای از گفته ای اخلاقی ژاپنی هستند،برای مجسم کردن ضرب المثلی درباره اصول اخلاقی"بدی را نبین ، بدی را نشنو، بدی را صحبت نکن"سه میمون میزارو کسی است که هیچ چیز بدی را نمیبند و چشمانش را پوشانده،کیکازارو،هیچ چیز بدی را نمی شنود و گوشهایش را پوشانده و ایزارو ،کسی که هیچ چیز بدی نمی گوید و دهانش را پوشانده.

Latrodectus Elegans (persian translation)Where stories live. Discover now