Chapter 7

183 38 50
                                    

پنجشنبه دوازدهم ژوئن ۲۰۱۴


"اوه خدای بزرگ دین." بنی از پشت خط و زیر گوش دین غرلندی کرد. " لطفا بهم بگو که دوباره عاشق این یارو نشدی. میدونی که اصلا باهات جور در نمیاد !" 

 دین اهی کشید و انگشت دست ازادش رو به ماگ قهوه اش زد. بیرون نشسته بود تا از ارامش و سکوت لذت ببره، درحالی که سم و جس به پیاده روی رفته بودن(درصورتی که نیازی نداشتن) و کس هنوز خواب بود.

"میدونم." با کلافگی بهش پرید ولی بنی طوری که انگار حرفشو نشیده بود به حرف زدن ادامه داد.

"و دیگه چی، براساس تماس تلفنی دیشب یه مست و پاتیل، همچنین صدات کرده هرزه ی گی!"

"ام." دین هیسی کشید. "خب....شاید...ممکنه یکم پیاز داغشو زیاد کرده باشم."

چند ثانیه سکوت حاکم شد طوری که دین میتونست بنی رو تصور کنه؛ درحالی که چشم هاشو بسته بود از خدا طلب توانایی میکرد، و بعد دوباره صداش از پشت تلفن بلند شد.

"دین." صدای مرد طوری بود انگار که خیلی وقته به خاطر داشتن این مکالمه تسلیم شده. "همچین چیزی بهت نگفته، مگه نه؟"

 چینی به بینیش داد."....نه ...."

بنی دوباره غرلندی کرد. "محض رضای خدا، دین ! فقط چون انجمن حمایتی راه انداختم تبدیل به مشاور نمیشم، خیلی خب؟"

"میدونم، میدونم فقط...." سرش رو عقب برد تا به پشتی صندلی تکیه بده و اهی کشید، با اینکه مرد نمیتونست ببینه ولی شونه ای بالا انداخت. "فقط نمیدونم چیکار کنم باشه؟ لعنتی با بقیه خیلی خوب برخورد میکنه ! باهوشه و شیرین و وقتی متوجه ی یه چیزی نمیشه سرشو این مدلی کج میکنه و -"

"دین، لطفا بس کن."

"فقط بهم بگو چیکار کنم مرد !" دین ماگ رو روی میز گذاشت و دستش رو با اضطراب به شلوارش مالید. "یه دقیقه بهم لبخند میزنه و برام سلفی میگیره و یه دقیقه دیگه بهم میپره و برای هرچیز کوچیکی قضاوتم میکنه !"

"چرا انقدر مهمه که اون درموردت چی فکر میکنه دین؟" صداش نرم ولی قاطع بود. "ببین میدونم که به خاطرخرابکاری هات توی مدرسه ناراحتی ولی این قضیه مال ده سال پیشه. تو ادم خوبی هستی، یکی از بهترین هایی که تاحالا شناختم." گونه های دین گر گرفتن. "اگه این مرتیکه اذیتت میکنه، خب گور باباش چون خودش ضرر کرده." 

دین لبخند ضعیفی زد و جلو اومد تا سرش رو به زانوهاش تکیه بده.

"درضمن."توی لحنش میتونست پوزخند رو به خوبی تشخیص بده. " تو هم خیلی جذابی میدونستی؟ لعنت بهش اگه منم طرف تو بودم مطمئن باش تمام مدت دنبال کونت راه میافتادم."

Forget me not BlueМесто, где живут истории. Откройте их для себя