Chapter 1

335 53 25
                                    

دوشنبه، دوم ژوئن 2014


هر روز دین درحالی که قهوه اش رو درست میکرد، به حیاطش خیره میشد و ارزو میکرد چیزی بیشتر از چمن های اراسته میدید. با اضافه کردن شکر به فکر بذر پاشیدن افتاد و وقتی بخار گرم و غلیظ مثل گل و پیچک بلند شد، اهی کشید و ارزو کرد که یک روز رنگی غیر سبز بیرون پنجره ی اشپزخونش باشه.

بعد از چند جرعه از قهوه و اهی از رضایت، درحالی که بد نش شروع به بیدار شدن میکرد، دین متعجب شده بود که اگه قراره هر روز صبح همین مکالمه ی کذایی رو با خودش داشته باشه چرا تا الان کاری درموردش نکرده.

امروز دین وسط ریختن بقیه ی قهوه از قوری در ماگ مسافرتی بود، وقتی تلفنش زنگ خورد افکار پوچ نصفه و نیمه اش درمورد رونق باغچه و گلزار توسط بون جووی قطع شد. دین پوزخندی زد و تلفنش رو بین گوش و شونه اش قرار داد.

"سلام سمی." سلامی کرد و در ماگ مسافرتی رو بست.

"سلام مرد، سرکاری؟"

"نه هنوز. چرا؟ میدونی که اگه دوباره اشپزخونت رو اتیش زدی، احتمالا توی پالو آلتو هم اتیش نشانی پیدا میشه که زنگ بزنی."

دین به تمام پای هایی که تاحالا خورده قسم میخورد که میتونست چرخش چشم برادر کوچولوش رو بشنوه.

"فقط یه بار بود، دین. و اونم اتیش درست حسابی نبود."

دین خرناسی کشید. "الن برای یک ماه ورودت به اشپزخونه رو ممنوع کرد."

سم اهی کشید و دین از پنجره روی برگردوند تا به کابینت تکیه بده، جرعه ای از ماگش گرفت و به خاطره لبخندی زد.

"نه اینکه از یادآوری بد شانسی توی اشپزخونه خوشحال نشده باشم سمی، ولی دلیلی داره که زنگ زدی؟"

 "درواقع اره، زنگ زدم تا یاداوری کنم که پروازت ساعت 9 شب شنبه است. موفق شدی اون یک هفته رو از سرکار مرخصی بگیری؟"

"معلومه که گرفتم." دین با بدخلقی بیان کرد و سعی کرد ترس مسخره ای رو که به گلوش چسبیده بود قورت بده. "خودم رو میرسونم."

 سم دوباره اهی کشید، این بار نرمتر. "ببین دین، من خیلی به خاطرش ممنونم. میدونم که ترجیح میدی رانندگی کنی."

"نع، مشکلی نیست." با وجود این حقیقت که این موضوع مشکل داره دین بیان کرد. "پرواز سریعتره، اینو میدونم و منم نمیتونم بیشتر از این از سرکار مرخصی بگیرم."

Forget me not BlueWhere stories live. Discover now