اگر قدرتی داشتم میخواستم زمان رو به عقب برگردونم‌ . اونقدر عقب برم تا برسم به سپیده دم امروز و هیچ وقت پام رو توی اون شرکت نزارم و هیچ وقت پای اون برگه های لعنت شده رو امضا نکنم. حالا ارباب جیسانگ به خاطر اشتباه من ، کل سهام شرکتش رو به رقیبش واگذار کرده بود و تا نابودم نمیکرد ، عقب نمیکشید

اینجا ایستادن، فقط تشویشم رو بیشتر میکرد و من... بالاخره با اون رو به رو میشدم .باید به اون جهنم برمیگشتم و با جیسانگ رو به رو میشدم.

زانو های کرخت شدم رو تکون دادم و با پای پیاده مسیر عمارت رو پیش گرفتم

نمیدونم چقدر راه رفتم اما وقتی به خودم اومدم متوجه شدم فقط یک خیابون با عمارت جیسانگ فاصله دارم.

با صدای بوق ماشینی,به جلو نگاه کردم. نور چراغ ماشین، چشمام هام رو زد. دستم رو جلوی پلک هام گرفتم و بوی عطر تلخ، هر لحظه بیشتر، زیر بینیم میپیچید.

صدای قدم هایی رو میشنیدم که انگار قصد شکافتن زمین رو داشت و دستم با شدت از جلوی صورتم پس زده شد و عطر تلخی که حالا توی تک تک سلول هام، جریان پیدا کرد. چشم های سردی که ازش خشم، چکه میکرد و دستم که زیر فشار انگشت هاش، داشت به مرحله کبودی رسیده بود.

صدایی که از اون چشم ها هم سرد تر بود وادارم کرد سرم رو بالا بگیرم

_ نگام کن.

وقتی باهاش چشم تو چشم شدم بی اختیار قدمی به عقب رفتم. اطرافمون پر از تاریکی بود اما برق خشم نگاهش چیزی نبود که توی تاریکی، مخفی بمونه. چشم هاش سیاه تر ازهمیشه بود. به سر تا پام نگاه کشداری انداخت . آب ازم چکه میکرد و درست شبیه سگ های ولگرد خیابونی شده بودم. خط صداش آروم بود اما باعث میشد نفسم بگیره

_ کجا بودی؟

بازخواسنت میکرد و من چه حرفی برای گفتن داشتم؟

_من ...من.... من داشتم....

_ این...بار چندمه؟ که تو خراب میکنی و من باید زنده نگهت دارم؟

سرم وپایین انداختم و فقط تونستم سکوت کنم . اون هم دنبال جواب نبود و توی لحن صداش...چیزی شبیه دستور بود

_ بشین تو ماشین

با دستای لرزون درماشین و بازکردم. خیسی لباسم، صندلی رو نمدار کرد و من ناخون هام رو توی دستم فرو کردم

اون سکوت کرده بود و تشویش من بیشتر میشد.

باصداي آرومی که خودم به زورمیشنیدم گفتم

_چی میخوای به ارباب جیسانگ بگی؟ باور کن من...نمیدونستم ماکدونگ چه نقشه ای داره.

تغییری توی صورتش اینجاد نشد و فقط دستش روي فرمون، فشرده شد.

نمیشنید چی میگم؟ به خط تیز فکش و آرواره هایی که روی هم فشرده میشد نگاه کردم

_سهون شنیدي چی......

از فریادش نفسم توی سینم حبس شد

_ نشنیدم بک...نمیخوام صداتو بشنوم

وارد عمارت که شدیم ماشینشو توي حياط پارك کرد. به شيشه زد و اشاره کرد بیام بیرون. همونجا کنار ماشین، خشکم زده بود.

دستم روکشید و بدون انعطاف، جلو هولم داد. همون طور جلوی در ایستاده بودم. يقم رو گرفت و بهم یاداوری کرد باید قدم اول رو به جهنم بردارم.

بلافاصله دیدمش. ارباب جیسانگ پشت به ما ایستاده بود.با شنیدن صداي در به عقب برگشت. با دیدن چهرش خون توي صورتم دوید. درحالیکه با قدم های بلند به طرفم می اومد داد زد

_ آشغال هرزه

به طرفم هجوم آورد. چند قدم به عقب رفتم و سهون جلوم سد شد. یقه سهون با شدت توی دستش مشت شد و صدای فریادی که توی سالن، ارتعاش کرد

_گمشو کنار .من امشب این حرومزاده رو می....

میخواستم حرف بزنم. میخواستم از خودم دفاع کنم. میخواستم بگم من از هیچی خبر نداشتم اما زبونم توی دهنم زنجیر شده بود و از سنگر محکم سهون، تکون نمیخوردم.

_ برو کنار سهون. منو سگ تر ازین نکن

دست سهون روی دست پدرش که به یقش چنگ شده بود ، فشرده شد

_ اون کاری نکرده. ماکدونگ از قبل برنامه داشته سهام رو بالا بکشه

_ برو کنار سهون. این آشغال باعث شد کل سهام شرکت به اون کفتار پیر برسه

_ تمومش کن بابا

جیسانگ محکم تخت سینه ی سهون کوبید

_ تا کی میخوای اینو تکرار کنی؟ تا کی میخوای اجازه بدی این بی لیاقت، پشتت قایم بشه؟

دستم مشت شد و کاش میتونستم این مشت رو توی دهنش فرود بیارم. سهون قدمی تکون نخورد و شمرده گفت

_ وقت بده بهم.حلش میکنم.

جیسانگ از درک نشدن حرفش بلند داد زد و طوری یقه سهون رو کشید که صدای پاره شدن دو طرف پیرهنش، باعث شد دست هام با نگرانی روی شونش بشینه

_نمیخوام حلش کنی لعنتی...تمومش کن. این کارتو تمومش کن. تو یه احمقی پسر، فقط یه احمق میتونه این آشغال بی لیاقت رو اینقدر....

سهون بالاخره صداش رو بالا برد و بین حرف پدرش پرید

_تمومش کن بابا.

ارباب جیسانگ از عصبانیت رعشه گرفته بود، از سهون کمی فاصله گرفت.

همون موقع خدمتکار ها وحشت زده از آشپزخونه بیرون اومدند.

به دیوار چسبیده بودم و بدنم از سرما و تشویش میلرزید . شیومین با غصه بهم خیره شده بود . میخواست آرومم کنه ولی از ترس، حتی جرات نمیکرد از جاش تکون بخوره.

اون میدونست. میدونست نمیتونه نفرت عمیقش رو خالی کنه. جیسانگ میدونست حق نداره قدمی به جلو بیاد و اگر اینکارو بکنه...این سهونه که باهاش سینه به سینه میشه.

🩸red embrace🩸Where stories live. Discover now