part 10...arranged marriage

193 36 24
                                    

هیسو در حالی که داشت مو هاش رو خشک می کرد از حموم خارج شد.

هانا : ببخشید پایین خیلی بد باهات حرف زدم.

هیسو : ناراحت نشدم.

هانا : بیا اینجا..

هیسو کنار هانا نشست و یک گردنبند تو دستش دید.

هانا : این هدیه تولد ۱۴ سالگیم از طرف عمومه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هانا : این هدیه تولد ۱۴ سالگیم از طرف عمومه.. بیا جلو

گردنبند رو توی گردن جفتش انداخت.

هانا : من قصد ندارم رهات کنم هیسو.. تو هم قصدت همینه؟

هیسو : من که گفتم می خوام باهات بمونم.

هانا گردن دختر رو گرفت و برای بوسه گرمی جلو کشیدش. هیسو بعد از چند ثانیه از شوک در اومد و هانا رو همراهی کرد.

هیسو هانا رو کمی هل داد تا روی تخت بیافته و خوش روش قرار گرفت. دست هاشون روی بدن همدیگه می چرخید.

هانا بوسه رو قطع کرد. ثانیه هایی که طولانی شد به چشمای هم خیره بودند. تا اینکه هانا دختر رو به آغوش کشید.

هانا : دلم برات تنگ میشه.

هیسو : زود برگرد من نمی خوام خیلی ازت دور بمونم.

هانا : زود همدیگه رو می بینیم بیبی..

هیسو : بیبی؟!

هانا : خوشت نمیاد؟

هیسو : نه خوبه..

هانا : پاشو آماده شو ببرمت خونه.

هیسو : هانا بهم قول بده بی خیالم نمیشی.

هانا : قول میدم.. تو فقط مال منی.

............

راه سبز جنگل براشون دلگیر بود. هیسو جلوی هانا روی اسب نشسته بود و یه دست هانا دور کمرش حلقه شده بود.

به نزدیکی دروازه نیگرا رسیدند. هانا اسب رو نگه داشت.

هانا : از این جلو تر نمی تونم بیام. تجاوز به محدوده علامت گذاری شده پدرته.

هیسو : باشه..

هیسو از روی اسب پایین رفت.

هیسو : دلم برات تنگ میشه.

Aroma Passion Where stories live. Discover now