+تو عمارت حوصلم سر رفته و میدونستم جئون روز مرخصیش تنهاست واسه همینم تصمیم گرفتم حداقل روزمو با بیبی سیتر عزیزم بگذرونم، فکر میکردم حداقل خیال توام اینجوری راحت تره.. اما مثل اینکه تو همش دنبال یه بهونه ای هستی تا به من گیر بدی نه؟

-میدونم پیشش بودی، الان باهات کاره دیگه ای داشتم.. باهات صحبت کرده بودم و قرار شد با دختر آقای کیم قرار بذاری

+قرار شد؟ من همچین قراری با شما نذاشتم و قرارم نیست همچین کاری کنم!

-به نفعته جیمین! به حرف پدرت گوش کن!

+به نفع من؟ تو فقط دنبال منافع خودتی پدر! هر دو اینو خوب میدونیم!

-اوه جیمینا میبینم به علاوه ی هوسوک دوست جدید پیدا کردی، فکر نمیکردم انقدر با بادیگاردت صمیمی بشی، اگه هوسوک و بادیگاردت کنارت نباشن، فکر کنم اونوقت بخوای با کیم جنی قرار بذاری، درسته؟
بابای جیمین با لحن خونسردی گفت

+مَ..منظورت چیه؟!
جیمین با لکنت پرسید

-خوب میدونی این دستا واسه اینکه منو به اینجا برسونن چقدر کثیف شدن.. خب.. خون دوتا آدم.. بیشتر از این نمیتونن کثیفشون کنن، نه؟

+تو.. توی عوضی.. الان داری منو تهدید میکنی که دوستامو میکشی؟!

-اوه این برای صلاح پسر عزیزمه.. نمیذارم پسر عزیز لجبازم زحماتمو به هدر بده.. خب فکر کنم با نبودن دوستات بیشتر به قرار گذاشتن علاقه داشته باشی، نه؟!

+باشه باشه.. من.. من.. هفته دیگه.. قرار و هماهنگ کن

-اوه میدونستم خودتم دوست داری با جنی قرار بذاری عزیزم.. و اینکه چرا تا هفته دیگه صبر کنیم؟ برای همین فردا قرارو هماهنگ میکنم!
جیمین سری تکون داد و به سرعت از اتاق بیرون رفت

وارد اتاقش شد لباساشو همونجا جلوی در رو زمین پرت کرد و به طرف حموم دوید

دوش آب سرد و باز کرد و زیرش رو زمین نشست، زانوهاشو تو بغل گرفت و سرشو رو زانو هاش گذاشت و چشماشو بست

نفهمید چقدر اونجا مونده اما با دیدن ساعت روی صفحه گوشیش که ۷:۴۰ رو نشون میداد به سرعت از حموم بیرون پرید و موهاشو با حوله خشک کرد لباس و ماسکشو پوشید و از خونه بیرون رفت

بدون اینکه ماشین بر داره به طرف کافه ای که با جانگ‌کوک قرار داشت دویید

این کافه با اینکه توی منطقه بالا شهر قرار داشت یه کافه معمولی و سطح پایین بود اما به شدت جای دنجی بود و فضای گرمی داشت

نفس نفس زنون وارد کافه شد و با چشماش دنبال جانگ‌کوک گشت و با دیدن پسر فوق هاتی که یه پیرهن مشکی پوشیده و دوتا دکمه اولشو باز گذاشته به طرفش رفت

+سلام

-سلام.. اوه حالت خوبه!؟
جانگکوک با دیدن جیمینی که صورتش قرمز شده بود، موهاش نم داشت و نفس نفس میزد با نگرانی پرسید

+آره فقط تو خونه یکم سرم گرم شد و چون دیر شده بود تا اینجا دوییدم.. فراموشش کن..

-دوییدی؟! چرا با ماشین نیومدی؟!

+ماشینم دست توعه، یادت که نرفته؟! نکنه جا گذاشتیش؟

-نه بچه مگه اسباب بازیه؟ اوردمش، بیا اینم سوییچش، اونور خیابون پارک کردم
جانگکوک با خنده گفت و سویچو سمت جیمین هل داد

+بگذریم، حال مادرت خوبه؟!

-از اون موقع تغییری نکرده.. دکتر گفت وضعیتش خوبه

+اوه.. خوبه!

-سلام.. چی میل دارید؟
گارسون مودبانه ازشون پرسید

+اسپرسو
-آمریکانو

-چشم الان براتون میارم
گارسون گفت و به سرعت از دیدشون دور شد

+با من کاری داشتی؟!

-خب.. بهتره اول بخوریم
جانگ‌کوک با اشاره به سفارشاتشون که گارسون رو میز میذاشت گفت

-خب.. من میخواستم ازت تشکر کنم میدونم شاید نخوای به روی خودت بیاری ولی فقط میخوام بهت بگم که از صمیم قلب ازت ممنونم
جانگکوک با لحن آروم رو به جیمینی که قهوشو میخورد گفت

+کاری نکردم.. اگه فک میکنی بهم بدهکاری یا زیر دینمی فراموشش کن، اصلا همچین فکری نکن و لطفا دیگه راجع بهش حرف نزن.. اگه قهوتو خوردی و با من کاری نداری من برم؟

-اوه.. عجله داری؟! اتفاقی افتاده؟

+نه فقط تو خونه یکم کار دارم

-صبر کن بیرون کارت دارم
جانگکوک گفت و به طرف صندوق رفت و حساب کرد و بعد هر دو از کافه بیرون رفتن و تو کوچه ی خلوت شروع به قدم زدن کردن

-جیمین؟!
جانگکوک یکدفعه ای گفت و جیمین منتظر بهش خیره شد

-میدونم بهت گفته بودم تا سر یه فرصت مناسب به یه شکل قشنگ ازت درخواست میکنم
اما..
جانگکوک گفت و روبروی جیمین وایساد و دستاشو گرفت و تو چشماش خیره شد

-اما من هیچ ایده ای برای این کار ندارم.. چیز زیادی هم ندارم که بهت بدم.. جز قلبم.. پارک‌جیمین تو تنها و اولین کسی هستی که تونستی قلبمو تصاحب کنی.. با من قرار میذاری؟

+جئون جانگ‌کوک
جیمین با لبخند گفت

-جانم؟

+من..
با همون لبخند.. البته نه همون لبخندی، لبخندی که به وضوح به سرعت به یه پوزخند پر رنگ تغیر کرد ادامه داد

+بلخره تونستم رامت کنم!




—————————————————

خب سلام سلام.. مین بلوم صحبت میکنه
شرمنده بابت تاخیر... این اواخر خیلی حالم خوب نبود، راستی به چت استوری که تازه پابلیش کردم سر زدین؟ بهش یه سر بزنید، امیدارم دوسش داشته باشید^^

❕Vietato❕Where stories live. Discover now