توی ماشین نشسته بود. چشمهاش بین رهگذر های توی خیابون میچرخید و لپ هاش هر چند دقیقه یکبار پر میشد از ساندویچ همبرگر خوش طعم.جونگین چند لحظه نگاهش رو از مردم گرفت و سس قرمز رنگی رو روی ساندویچ نصفهاش ریخت.
درحالی که نوک شست آغشته به سس رو لیس میزد نالید:"داشتم میمردم از گشنگی."گاز دیگهای از ساندویچ گرفت و سرش رو به صندلی تکیه داد.
به بکهیون حسودیش میشد. گرچه اون پسر شرایطش خیلی خیلی بدتر از خودش بود اما بازم توی خونه میخوابید و از همه مهم تر کنار عشقش بود. فرصت داشت تا منت کشی بکنه.اما جونگین نه تنها هیچ فرصتی بهش داده نشد بلکه حتی خونه هم نداشت و مثل آواره ها شب ها رو توی ماشین میخوابید. از ترس این که کسی نشناسش به پناهگاه هم نمیرفت اما هوا داشت هر روز سرد تر و سرد تر میشد و جونگین دیگه نمیتونست توی ماشین دوم بیاره.
نگاهش به دختر بچهای توی خیابون افتاد که دست مادرش رو گرفته بود.
دخترک فرفرهی توی دستش رو فوت میکرد و وقتی اون فرفرهی آبی میچرخید از هیجان میخندید.
"چرا وقتی بزرگ تر میشی زندگی سیاه تر میشه؟ کاش منم همون جونگین ۵ سالهای بودم که تنها دردم وقتی بود که مادرم با جارو میزدم."غم توی صدای پسرک موج میزد و حتی الان اشتهاش رو هم کمی از دست داده بود.
باقی موندهی ساندویچ رو همراه با پلاستیک روی صندلی کناری پرت و ماشین رو روشن کرد.
"جسی خر کیه بابا من فقط باید از پلیس فرار کنم . اون به من شک نکرده، بکهیون زیادی توهمیه."جونگین که از آواره شدن خسته شده بود ، با دلیلهای صدمن یه غاز خودش رو راضی کرد تا به خونش برگرده.
استارت ماشین رو زد که صدای جیغ همون دختر بچه به گوشهاش رسید.
سرش رو به سمت چپ چرخوند و کامیون بزرگی رو دید که با سرعت به سمتش میومد.
دخترک که بخاطر بوق ترسناک کامیون ترسیده بود هراسون پاهای مادرش رو بغل کرد و عابرهای پیاده بهت زده به صحنهی روبه رو خیره شدن.همش چند ثانیه طول کشید، فاصلهی جیغ دخترک و برخورد کامیون به ماشین جونگین.
بعد از صدای وهم آواره تصادف همه جا سکوت شد.
چراغ قرمز عابر پیاده سبز شده بود و چشمک میزد اما هیچکس حرکت نمیکرد. همه به ماشین له شده و کامیون خیره شده بودن.♡
ساعت ۷ شب بود و بکهیون با هودی و شلوار مشکیش دست به کمر توی پارکینگ خونهی جیسو ایستاده بود.
نفسش رو بیرون داد و کلاه کپ رو روی سرش جابهجا کرد.جیسو که حق به جانب روبهروش ایستاده بود با پرویی براش سری تکون داد و کلاه هودی رو روی موهاش کشید.
"چیه؟"
"چیه!؟ الان آماده شدی، ماسک مشکی هم زدی تا با من بیای؟ جدیه یا داری شوخی میکنی؟"
"من الان شوخی دارم باهات بیون بکهیون؟"
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...