تیکتاک ساعت هم زمان با صدای برخورد انگشتهای جیسو روی میز به گوش میرسید.
بکهیون و ییشینگ مثل پسر بچههایی که حین انجام خراب کاری جلوی مادرشون لو رفته باشن، روبهروی جیسو نشسته بودن و جرعت نگاه کردن تو چشمهای دخترک رو نداشتن.بکهیون که جرمش سنگین تر بنظر میرسید سرش رو پایین انداخته بود و با بند هودیش بازی میکرد.
جیسو نفس عمیقی کشید و با دلخوری به ییشینگ خیره شد."چرا اینطوری نگام میکنی؟ من که کاری نکردم. واقعا توقع داشتی بیام و بهت بگم این عوضی پاشو گذاشته تو خونمون؟"
بکهیون به شکایت سر بالا اورد و گفت:"یاااا ."
نگاه جیسو بین دو پسر چرخید که برادرش بیشتر توضیح داد.
"ما فقط اوردیمش تا کمکمون کنه آدمای اصلی رو دستگیر کنیم اینجوری شاید بهجای حبس ابد یه ۵۰ سال بیوفته زندان."بکهیون لپهاش رو باد و سپس نفسش رو محکم بیرون فرستاد.
"جیسو عزیزکم بیرحمیه اما نمیخوام اندازه سوزنی روزنهی امید توی دلت به وجود بیاد که نکنه این قاتل وحشی با اومدنش به اینجا قرار بیگناه معرفی بشه. حتی اگه آدم اصلیها هم دستگیر بشن این کسیه که با مدرک خیلی ها رو کشته و با باند قاچاق اعضای بدن همکاری داشته.""یااا یواش تر برو ماهم برسیم. نصف تهمتهایی که داری بهم میزنی حقیقت ندارن."
ییشینگ سمت پسر چرخید و ابروهاش رو بالا فرستاد.
"عه جداً؟! "
بکهیون انگشت اشارهاش رو سمت ییشینگ گرفت و گفت:
"ببین افسر جانگ هزار بار گفتم بازم میگم من با قاچاقچی ها همکاری نداشتم."
"اون وقت میتونم بپرسم قاتل سومی کیه؟"بکهیون عصبی خندید و دستی روی صورتش کشید.
"احمقی یا خودت رو زدی به احمقی؟"
جیسو که از شنیدن دعوا و حرفهای تلخی که زده میشد قلبش به درد میومد از جاش بلند شد اما قبل از این که خیلی دور بشه صدای بکهیون از حرکت نگهش داشت."جیسو کجا میری؟ بابا من با قاچاقچی ها کار نکردم اونا مجبورم کردن."
"آره خوبه بهونهی خوبیه."
بکهیون چشمهاش رو چرخوند و با حرص به لپش اشاره کرد.
"جیسو یادته یه بار ۴ روز خبری ازم نبود یادته وقتی برگشتم دندونم عفونت کرده بود. آره من بهت دروغ گفتم به هیچ جایی برای درمان نرفته بودم من زندانی بودم. این دندون رو اونا برای شکنجه کردنم کشیدن آخه چطور میتونم با همچین آدمایی همکاری کنم."
"داستان قشنگیه."بکهیون کلافه دستش رو بلند کرد و یقهی ییشینگ رو گرفت اما قبل از فریادش صدای کوبیده شدن در اتاق جیسو به گوش رسید.
دو پسر به در بسته خیره شدن.
بکهیون که دیگه تقلا کردن رو بی فایده میدید یقهی پسر رو رها کرد و با عصبانیت به بالکن خونه پناه برد.اجازه داد باد دست نوازش بین موهای نم دارش بکشه و صدای هیاهوی شهر به گوشهاش برسه.
آرنجهاش رو به سکوی بالکن تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
با حس سوزش شکمش فحشی زیر لب داد و صاف تر ایستاد تا کم تر به زخمش فشار بیاد.
با عصبانیت توی جیبهاش به دنبال سیگار گشت اما هرچی دست میکشید چیزی پیدا نمیکرد.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...