part 3

75 18 73
                                    

فضای معذب کننده و بشدت مزخرفی بود. انقدر از روی اجبار و نقش بازی کردن الکی لبخند زده بود که ماهیچه های صورتش کش اومده بودن؛ بکهیون حس می‌کرد اگه یکم دیگه ادامه پیدا کنه پوست صورتش کنده میشه و روی زمین میوفته.

سعی می‌کرد یک لحظه هم با هیون چشم تو چشم نشه.
اما نگاه های سنگین هیون رو به راحتی روی خودش احساس می‌کرد.
بالاخره بعد از کلی حرف زدن راجب هیون و شنیدن سفارش‌های سفت و سخت آقای کیم ، روزها و ساعت‌های ملاقات رو مشخص کردن.قرار بر این شد که چند دقیقه ای این دو نفر رو باهم تنها بزارن، تا کمی گپ بزنن و پزشک جدیدِ هیون معاینه اش رو شروع کنه.

پشت سر ویلچر وارد اتاق خواب پسرک شد و یری تا جلوی در اتاق بکهیون رو همراهی کرد.
دسته های ویلچر رو توی مشتش گرفته بود و بی اراده اون دسته های پلاستیکی رو فشار می‌داد.
وقتی کاملا وارد اتاق شدن، یری با هيجان دستش رو برای برادر کوچیک ترش تکون داد و در اتاق رو به آرومی بست.

حالا دیگه جز صدای نفس های نامنظم هیون چیز دیگه ای توی اتاق شنیده نمیشد.
بکهیون هنوزم پشت ویلچر قرار داشت و انگار حالا حالا ها قصد نداشت اون دسته های مشکی رنگ رو رها کنه.

اتاق نسبت به پسری که توانایی راه رفتن نداشت زیادی بزرگ بود. بکهیون مطمئن بود که هیون یک ذره هم از فضای اون اتاق استفاده نکرده.
بالکن بزرگی روبه روی تخت قرار داشت که با پرده های آبی رنگی تزئین شده بود. کنار کمد بزرگ و شیک توی اتاق مقداری وسایل فیزیوتراپی وجود داشت.
اما چیزی که بیشتر از همه چشم بکهیون رو گرفته بود قاب عکس های بزرگ روی دیوار بودن.
عکس هیون کنار خانوادش اونم در حالی که لبخند بزرگی روی لب هاش نشسته بود.

عصبی خندید، دسته های ویلچر رو رها کرد و به سمت عکس ها قدم برداشت.
دست هاش رو بالا اورد شروع کرد به دست زدن.
"واو واقعا تشویق داری."
چشم های عصبیش هنوزم روی اون عکس ها می‌چرخید، جوری بهشون خیره شده بود که انگار دوست داشت همشون رو آتیش بزنه.

دست های هیون بی هدف به اطراف صورتش حرکت می‌کردن و پسرک یک ذره کنترل هم روشون نداشت. گاهی سعی می‌کرد با ناخن هاش دسته های ویلچر رو چنگ بزنه اما نمی‌تونست. اون هر وقت عصبی و ترسیده بود این شکلی می‌شد.

بکهیون چشم های پر از نفرتش رو از اون قاب عکس ها گرفت و هیون رو هدف بعدیش قرار داد.
"دستات پیش فعال تر شدن، بلد نیستی نگهشون داری؟ میخوای برات با طناب به صندلی ببندمشون ؟"
اشک کم کم توی چشم های هیون جمع شد. دوست داشت بیرون بره ، دلش می‌خواست خواهرش رو صدا بزنه تا یری بیاد و نجاتش بده. بلند فریاد بزنه که اون پزشک رو نمیخواد، داد بزنه و تمام حرف های تلنبار شده توی دلش رو به زبون بیاره اما هیچ کاری نمیتونست بکنه، اون حتی توان کنترل دست های لعنتیش رو هم نداشت.

Bitch BoyWhere stories live. Discover now