part 27

40 15 43
                                    


همیشه گفتن زمان می‌گذره، تند یا کند بالاخره تموم میشه. زمان، روز‌های خوب و بد‌‌‌ رو در خودش حل می‌کنه و می‌بره. گاهی آدم ازش جلو میزنه و حس سر خوشی تمام وجودش رو می‌گیره و گاهی چنان آدم رو پشت سرش به جا میزاره که احساس می‌کنه با پای برهنه روی خاک داغ قدم میزاره.

زمان برای بکهیون هم می‌گذشت گاهی تند مثل لحظه های شیرینش کنار جیسو‌، گاهی کند مثل این روزهای اخیر مخصوصا دیشب.
زمان، بکهیون رو پشت سر گذاشته بود و یک نفس به جلو می‌رفت. سیاهی های گذشته‌ی پسرک مثل گیاه‌های مارپیچ و قطور از دل زمین بیرون میومدن و دست و پاش رو می‌بستن.

وقتی از خونه‌ی یوری برگشتن بکهیون مجبور شد خودش برای ییشینگ توضیح بده و البته تمام اون حرف‌های دردناک رو سانسور کرد.
جیسو کم حرف تر شده بود. درواقع اصلا حرف نمیزد اما خودش رو هم توی اتاق حبس نمی‌کرد . بیرون می‌نشست و به مکالمات اونها گوش می‌داد.

برق چشم‌های دخترک که روزی مثل یه ستاره چشمک می‌زد رفته رفته کم تر شد و حالا از دیشب خاموش شده بود. انگار که یه دزد زیرک سر راه به کمین ایستاده بود و در وقت مناسب تمام نور درخشان چشم‌هاش رو دزدید.

اين سکوت جیسو، بکهیون رو بیشتر اذیت می‌کرد. در طول روز بیشتر اخم می‌کرد و بیشتر توی سینه‌اش احساس درد می‌کرد.
این رو حتی ییشینگ هم متوجه شده بود.

جیسو‌یی که زمان روی کوچیک ترین بی نظمی شاخک هاش تیز می‌شد و تا درستش نمی‌کرد خوابش نمی‌برد از دیشب نسبت به همه چیز بی اهميت شده بود.
حتی بکهیون برای این که کمی امیدوار بشه وسایل رو از عمد کج‌وکوله میزاشت تا واکنش جیسو رو ببینه اما دختر باز هم اهمیتی نمی‌داد.

روی کاناپه نشسته بود و به تلویزیونی که نمی‌دونست چی نشون میده خیره شده بود.
جای خالی کناریش به داخل فرو رفت و بدن جیسو رو کمی تکون داد. انگار کسی کنارش نشسته بود.
اما اون بکهیون نبود چون بوی بکهیون رو نمی‌داد.

"اگه گفتی تلویزیون چی داره نشون میده یه بستنی مهمونت میکنم."
جیسو سمت چانیول چرخید و بی رنگ و رو خندید.
"نمیدونم چی نشون میده."
"میدونم منم واسه همین با جرعت شرط گذاشتم."

چانیول پاش رو روی پاش انداخت و یکی از دست هاش رو پشت گردن جیسو قرار داد.
کمی سرش رو به پشت سر چرخوند و از گوشه چشمش به بکهیون خیره شد‌.
پسر که کمک ییشینگ داشت پشت لبتاب کار می‌کرد به محض قرار گرفتن چانیول کنار جیسو تمرکزش بهم ریخت و چیزی از حرفای ییشینگ رو نفهمید.

چانیول پوزخندی زد و سمت جیسو برگشت با دست دیگه‌اش موهای دخترک رو بغل گوشش فرستاد و گفت:"انقدر ناراحت نباش عزیزکم."
تعجب تو نگاه دخترک چرخید و با دهنی نیم باز به چانیول خیره شد‌.
"این کارا برای چیه اوپا!؟"
چانیول لب‌هاش رو روی هم فشار داد تا یک وقت از خنده زیاد نترکه سپس سمت گوش جیسو خم شد و پچ‌پچ کنان گفت:"می‌خوام یکم فشاریش کنم."

Bitch BoyWhere stories live. Discover now