part 1

160 21 19
                                    

سال ۲۰۲۳ اداره پلیس، منطقه‌ی ۳

قدم های محکمی سمت اتاق بازجویی برداشت.
پرونده قرمز رنگ رو محکم بین انگشت هاش فشار می‌داد، تا شاید کمی از عصبانیتش کم کنه. بهش دستور داده بودن حق بازجویی ازش رو نداره، اون نباید مسائل شخصی رو وارد پرونده می‌کرد.

اما با اصرار تونست یه فرصت جور کنه و وارد اتاق بازجویی بشه.
دستگیره فلزی رو محکم کشید ، با صدای بلندی در اتاق رو بهم کوبید و حضور خودش رو به تنها فرد توی اتاق اعلام کرد، همونی که تمام تلاشش رو کرده بود تا حداقل یک بار حکم بازجویش رو بگیره.

دستبند فلزی دوره موچ دستش رو احاطه کرده بود. لبه های آهنی اون دستبند خط قرمز رنگی رو روی دستش به جا گذاشته بودن.
موهای نقره ای رنگش به حالت نامنظمی روی پیشونیش ریخته بود و حتی جلوی دید بهترش رو هم می‌گرفتن.
با صدای کوبیده شدن در سرش رو بالا اورد و از بین موهاش به اون افسر پلیس نگاه کرد؛ افسر پلیسی که کمتر از یک سال بود به اون منطقه اعزام شده بود و حالا بعد اون همه اتفاق ، اینجا روبه روی هم نشسته بودن.
یکی توی لباس پلیس و یکی توی لباس جنایت کار.

ییشینگ هرکاری می‌کرد تا عقلش بر اعصبانیتش حاکم بشه، پس برای بار هزارم این خشم رو روی پرونده بینوا خالی کرد. اون پوشه قرمزه رو محکم روی میز کوبید و هم زمان صندلی رو عقب کشید تا بشینه.

نگاهی پر از نفرت به پسر روبه روش انداخت. در حالی که پرونده رو باز می‌کرد صداش توی اون اتاق تاریک و خالی پیچید"خوب میشنوم."
پسر دوباره مقصد قبلی رو پیش گرفت و سرش رو پایین انداخت ، انگار قصد نداشت حرفی بزنه و فقط می‌خواست به اون دستبند فلزی چشم بدوزه.

نگاه کوتاهی به پسر نفرت انگیزه روبه روش انداخت و با گرفتن پرونده روبه روی صورتش شروع کرد به خوندن "بیون بکهیون ،۲۷ ساله و متولد سئول، پزشک قلابی و روانشناس دروغگو،یه خودخواه به تمام عیار..."

هرچی جلو تر می‌رفت انگار چیزایی که می‌خوند توی پرونده نبودن و از ذهن ییشینگ بیرون میومدن "یه پسر اشغال که حداقل ۲۰ تا شکایت ازش شده ،پسری که کارش بازی کردن با آدم های بی‌گناهه و هیچ قانونی هم تو زندگیش نداره تا جلوی تمام این کثافت کاری هاش رو بگیره. هیچ قانونی حتی یه ذره رحم و دلسوزی."
نفس تازه ای وارد ریه هاش کرد و ادامه داد،"و در نهایت یه مریضِ لاشی"

بکهیون بازم سکوت کرده بود و این کارش تمام زحمت های ییشینگ رو برای نگه داشتن عصبانیتش داشت به باد می‌داد.
دستش رو محکم روی میز زد، لیوان آبی که روی میز قرار داشت با ضربه ییشینگ تکون شدیدی خورد و چند قطره ای ازش رو میز ریخت .

"وقتی دارم بات حرف میزنم اون چشم های لعنتیت رو بگیر بالا بیون بکهیون، همون جوری بهم نگاه کن که قبلا نگاه می‌کردی، چرا داری ادای آدم های مظلوم رو در میاری؟"

Bitch BoyWhere stories live. Discover now