بعد از حرف های دوهوان و شرطی که گذاشته بود هیچ صدای توی اون اتاق شنیده نمیشد، حتی گرامافون هم سکوت کرده بود و هیچ موسیقی بیکلامی رو پخش نمیکرد.
تنها چیزی که توی اون اتاق خوب به گوش های دوهوان و پدرش میرسید، صدای نفس های سنگین بکهیون از عصبانیت بود.
دندون هاش رو روی هم فشار میداد و سنگین نفس میکشید.
از جاش بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد.
"مرتیکه پفیوز."
زیر لب گفت اما مطمئن شد تا به گوش های دوهوان برسه.
دستگیر در رو برای بیرون رفتن از اون اتاق کشید اما بازوش توسط یانگسو گرفته شد.
"صبر کن بکهیون بزار راجبش حرف بزنیم."
"راجبش حرف بزنیم؟"
بکهیون با عصبانیت به یانگسو نگاه کرد و انگشت اشارش رو سمت پسری گرفت که با خونسردی روی صندلی پدرش جا خوش کرده و پاهاش رو روی میز کشیده بود.
"متوجه ای پسر عوضیت ازم چی میخواد؟"
یانگسو با عصبانیت دری رو که بکهیون باز کرده بود بست و سمت پسرش چرخید."متوجه ام و حتی بیشتر از تو درباره این موضوع نگرانم."
بکهیون زبونش رو تو دهنش چرخوند و دستش رو پشت گردنش کشید.
دوهوان با لبخند به هنر دستش نگاه میکرد و لذت میبرد، جوری استرس و عصبانیت رو به جون پدرش و بکهیون انداخته بود که روحش داشت از سر حد لذت ارضا میشد.
کفش های چرمش رو از روی میز پایین انداخت و به صورت عصبی بکهیون که بیشتر از هرچیزی عاشقش بود خیر شد.
"نگفتی مستر بیون، قبول میکنی یا من یه جلسه خصوصی با آقای کیم برگزار کنم؟"
بکهیون خوب میدونست دوهوان بیشتر از هرچیزی عاشق حرص خوردن و عصبی شدنش بود، تا همینجا هم زیادی اجازه داده بود لذت ببره.
عصبانیت توی وجودش رو خفه کرد و نیشخندی پر از نفرت روی لب هاش نشست.
سمت میز خم شد و دست هاش رو روش ستون کرد.
"واقعا فکر کردی من میتونم اون کار انجام بدم؟"
دوهوان متقابلا آرنج هاش رو روی میز گذاشت و یک سانتی صورت بکهیون قرار گرفت.
"دقیقا بهترین فرد رو انتخاب کردم."
بکهیون عصبی تو صورت پسر خندید اما قبل از این که از کوره در بره نفر سوم اتاق بینشون قرار گرفت.
"دوهوان این احمقانه ترین کاره، بکهیون تو این کار حرفه ای نیست."
"اههه بیخیال بابا یادت رفته؟چند سال پیش وقتی داشتی اعضای بدن یک مرد رو خارج میکردی بکهیون در طول جراحی کنارت بود، میدونی که کدوم میگم؟ همون که همسر اون مرد تصمیم گرفته بود اعضای بدن شوهرش رو اهدا کنه اما تو و بکهیون هر عضوش رو دو برابر قیمت فروختید."
دوهوان حالت تفکر به خودش گرفت و ادامه داد.
"فکر کنم ماشینت رو با همون پول خریدی درسته؟"بکهیون جلوی دست های مشت شدش رو گرفته تا توی صورت دوهوان فرود نیان. دیگه شمار نفس های سنگینی که بیرون میفرستاد از دستش در رفته بود.
"کارای ما با مدیریت و نظارت خودمون هست و همه چیز تمیز انجام میشه اما تو داری اونو میفرستی جایی که ممکن ازش مدرکی به جا بمونه."
"نگران نباش بابا پای منم این وسط گیره ها، مطمئنم اگه پلیس بگیرش اون اول اسم منو میاره. بخاطر خودمم که شده مجبورم مراقبش باشم."
یانگسو آرنج بکهیون رو گرفت و اون رو از پسر سرکشش دور کرد.
"بکهیون بهش فکر کن، ما این راه رو تا نصفه رفتیم اگه شروعش نکرده بودیم خودم جواب رد بهش میدادم اما اگه کیم بفهمه خواستیم سرش کلاه بزاریم از شکایتش نمیگذره، این یعنی نابود شدن همه چیزی که تو این ۱۰ سال ساختیم."
بکهیون با چشم های مشکی و عصبیش به یانگسو خیره شده بود.
دوهوان جوری اون رو تو منگنه قرار داد بود که نه راهش پس داشت نه راه پیش.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...