توی مسیر به سئونگ و مینسوک زنگ زده بود تا خبر صوت سومی رو بهشون بده. سئونگ، ارشد ییشینگ، از پسر درخواست کرد تا یری رو به اداره بیاره و بیشتر اون صوت رو مورد برسی قرار بدن، اما کنجکاوی بهگونهای به آرامش و صبوری او چنگ میانداخت که قبل از رفتن به اداره ترجیح داد خودش به اون صوت گوش بده.جلوی ورودی خونهی کیم ماشین رو پارک کرد، با اضطراب کمربند ایمنی رو به پشت پرت کرد و پیاده شد.
آرزو داشت ساعت کاری جیسو تموم شده باشه وگرنه اگه اینجا میدیدش مثل بازجو های حرفهای سوال پیچش میکرد.
خدمتگزار شخصی عمارت بعد از به زنگ در اومدن ایفون به استقبالش اومد ، ییشینگ رو از کنار مجسمهی از جنس مرمر و حوض بزرگ پر از اب گذروند، محوطهی پشت خونه با درختان ساکورا تزئین شده بود و از دور وسوسه دیدن اون باغ رو به دل ییشینگ مینداخت.
خدمتکار پس از باز کردن در طلایی رنگه خونه ، پسر رو به داخل دعوت کرد.
چشم های ییشینگ کنجکاوانه گوشه به گوشهی خونه رو واکاوی کرد.
کنار اون همه مجسمه، تابلو و گلدون های گرون قیمت، فرشی بزرگ که آمیخته از رنگ های فیروزهای ،طوسی و یاسی بود توجهش رو خرید، فرشی که با احترام خاصی بین یه دست مبل سلطنتی پهن شده بود و حتی خدمتکار ها هم جرعت راه رفتن روی اون رو نداشتن.
پسرک ابروش رو کمی بالا فرستاد و با فکر این که خانواده یری چقدر ثروتمند هستن سمت پله ها چرخید و این پا و اون پا کرد، نمیدونست میتونه بالا بره یا نه، او زمانی برای فکر کردن و انتظار کشیدن نداشت."اومدی."
یری پله ها رو به سرعت دوتا یکی طی کرد و کنار ییشینگ قرار گرفت.
پسرک میتونست به خوبی ترس و نگرانی رو از توی چشمهای دختر بخونه.
"تو اون رو گوش دادی؟"
یری که تا الان خودش رو بزور نگهداشت بود تا کسی از حالش خبر دار نشه بغض نوک دماغش رو قرمز کرد و اشک هاش رو به چشم هاش هدیه داد.
"هی آروم باش."
ییشینگ بی اراده دستش رو بالا اورد و اشک های گرم یری رو از روی گونههاش کنار زد.
"همه چیز درست میشه باشه؟ لطفا گریه نکن."
دختر با پشت آستین های بلندش خیسی گونههاش رو خشک کرد و با گلایه گفت:"چی رو درست میشه، اون دیگه مرده."
"چی! لطفا بزار اون صوت رو گوش کنم یری."
یری گوشی رو با دست های لرزونش سمت ییشینگ گرفت و بغضش رو مهار کرد.
ییشینگ آیکون سبز رنگ رو زد و با پخش صدا شدن صدای سومی ابرو هاش بهم گره خورد.
"سلام یری.."صدای سومی گرفته و با ترس آمیخته بود؛ آروم حرف میزد و تن صداش میلرزید.
"میدونم وقتی داری اینو گوش میدی فهمیدی که چند روزه نیستم و خبری ازم نیست، متاسفم، متاسفم که اینجوری رفتم، حتی بدون خداحافظی. میدونی، تو فوقالعاده بودی یری، یه دوست بینظیر، من لیاقت دوستیت رو نداشتم."قطرهای اشک از چشم های بی قرار یری افتاد وقتی که سومی این حرف رو زد.
"نمیدونم چی شد که به اینجا رسیدم شاید هم میدونم، شد دیگه... لطفا سرزنشم نکن باشه؟ یری من نمیدونم قرار اینجا چه بلایی سرم بیارن اما دلم میخواد جسدم برگرده خونه، دوست ندارم تنها بمونم..."
صدای سومی یهو قطع شد و بعد صدای خش خش به گوش رسید.
ییشینگ صدای گوشی رو بیشتر کرد و ابرو هاش بیشتر توی هم فرو رفتن.
سومی دوباره با صدای پر از هراس ادامه داد:
"نمیتونم زیاد حرف بزنم این گوشی رو از یه پسر به اسم هان گرفتم، میدونی پسر خوبیه وقتی کلی گریه کردم راضی شد گوشیش رو بهم بده، بهم گفت از من خوشش میاد و وقتی رفتیم خارج میخواد بهم پیشنهاد قرار بده، بازم دارم پر حرفی میکنم، یری حسم میگه من هیچ وقت پام به خارج نمیرسه و هیچ وقت قرار نیست هان حرفش رو بهم بزنه، پشیمونم میخوام برگردم اونجا و دوباره زندگی کنم، قول بده وقتی این صوت رو میشنوی حداقل دنبال جسدم بگردی. میخوام برگردم پیش مادرم، هان برای اونا کار میکنه بهم گفت چیزی از برنامهاشون نمیدونه و اولین بار باهاشون قرار کار کنه، بدون اجازه رفتم توی گوشش و فهمیدم توی یه اتوشویی کار میکنه، درست کنار رست..."
و دوبار صدای خشخش، اما این بار دیگه صدای از سومی شنیده نشد.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...