part14

347 53 6
                                    

(Jin)
جونگکوک و تهیونگ اومدن کنارم و ازم محافظت میکردن . به سختی خودمو نگه داشته بودم و دیگه نای مبارزه کردن نداشتم ولی نباید کم میووردم و باید از عصا محافظت میکردم . زی بی وقفه بهمون حمله میکرد و ما هم از خودمون دفاع میکردیم . ولی هرکاری میکردیم نمی تونستیم از شرش خلاص شیم به جونگکوک و تهیونگ گفتم : بچه ها بهترین راه اینه که قدرتامونو جمع کنیم و با کمک عصا نابودش کنیم این عصا با کمک هم دیگه جواب مید و قدرت وصف ناپذیری رو به ما میده .تهیونگ با نگرانی گفت :جین خواهش میکنم به خودت فشار نیار تو دو روزه که خون نخوردی .جونگکوک :جین برو عقب من ازت محافظت میکنم .اشک توی چشمام جمع شد و لبخندی زدم و گفتم :من هم پا به پای شما مبارزه میکنم .زی :هه فکر کردین شما سه تا بچه می تونید منو شکست بدین؟جونگکوک :معلومه که می تونیم .و بعد جونگکوک به زی حمله کرد و دستشو زخمی کرد و زی هم عصبانی شد و با تما قدرتش جونگکوک رو پرت کرد و من و تهیونگ داد زدیم :جونگکوک!تهیونگ اخمی کرد و با عصبانیت تمام به زی حمله ور شد و پای زی رو زخمی کرد ولی زی به تهیونگ هم حمله کرد و پرتش کرد . گفتم :نههه تهیونگ .با نگرانی رفتم کنار جونگکوک و تهیونگ و خودم رو روی زمین انداختم و صداشون میزدم هردوشون از درد به خودشون می پیچیدن . اشکام همینجور میریخت و گفتم :بچه ها نگران نباشین همونجور که بهتون قول داده بودم ماموریت رو به پایان میرسونم .
جونگکوک و تهیونگ با نگرانی بهم نگاه کردن و تهیونگ دستمو گرفت و گفت :نه جین خواهش میکنم اینکارو نکن .جونگکوک :جین خواهش میکنم نه . تو نباید اینکارو بکنی اگه ادامه بدی کشته میشی .لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشین . اگه بمیرم هم برمیگردم به دنیای خودم . یدفعه صدای آشنایی به گوشم خورد :کجا میخوای بری جین ؟ فکر کردی ما میذاریم بمیری ؟!با خوشحالی برگشتیم سمت صدا و بچه هارو دیدیم از خوشحالی هممون زدیم زیر گریه و نامجون و یونگی و هوسوک و جیمین شروع کردن به مبارزه کردن با زی . منم عصامو محکم توی دستم گرفتم و تا اومدم پاشمتهیونگ بازومو گرفت و به سختی نشست  و گفت :جین خواهش میکنم من نمی تونم مردنتو ببینم .لبخندی زدم و دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم : تهیونگ من ازتون محافظت میکنم .بچه ها حسابی به زی آسیب زدن و منم به سختی پاشدم و تمام نیروهامو جمع کردم و به سمت زی حمله بردم انرژی زیادی جمع شده و بود و با تمام قدرتم بهش ضربه زدم و زی نابود شد . حس کردم روح توی بدنم نیست و همه نگران سمتم اومدن افتادم روی زمین و تهیونگ و بقیه سریع اومدن کنارم و تهیونگ نشست روی زمین و منو بلند کرد و توی بغلش گرفت و سرمو روی سینش گذاشت و گریه میکرد و گفت :دیوونه این چه کاری بود کردی ؟ مگه نگفتم اینکارو نکن . جین خواهش میکنم طاقت بیار .به سختی چشمامو باز نگه داشتم و لبخندی زدم و به سختی دستمو بالا اوردم و آستن تهیونگ رو گرفتم توی دستم  و خودمو نگه داشتم . اشکام همینجور از گوشه ی چشمام پایین میریخت . همه با نگرانی دورم جمع شده بودن و صدام میزدن . به سختی لب زدم :بچه ها ... ازتون ممنونم که این مدت پیشم بودین و مثل برادرام بودین . جونگکوک ازت ممنونم که منو به دنیای خودتون اوردی . فکر کنم وقتشه به دنیای خودم برگردم .درد توی تمام بدنم پیچیده بود و آروم دستمو بالا اوردم و روی صورت تهیونگ گذاشتم . تهیونگ با گریه گفت :جین تو نمی تونی به این زودی تنهام بذاری . من کلی حرف باهات دارم . من تازه می خواستم بهت بگم که چقدر دوستت دارم .همه شوکه بهمون نگاه میکردن .تهیونگ ادامه داد :جین خواهش میکنم پیشم بمون . لبخندی زدم و با گریه گفتم : تهیونگ من تمام مدت از احساساتت با خبر بودم . لطفا گریه نکن اینطوری با عذاب وجدان اینجارو ترک میکنم .جونگکوک همینجور گریه میکرد و گفت :جین تو خیلی بدی چطور می تونی از مردن حرف بزنی ما نجاتت میدیم .گفتم : جونگکوکی من باید برگردم . دیگه دیر شده .تهیونگ سرمو به سینش چسبوند و گفت :خیلی بدجنسی جین خیلی ... هرجا بری پیدات میکنم . جین دوستت دارم .دستم که روی صورت تهیونگ بود افتاد پایین و چشمام بسته شد و همه جا تیره و تار شد .
(راوی)
جین اونارو ترک کرد و ناپدید شد . همه گریه میکردن و حالشون بد بود و تهیونگ شروع به داد زدن کرد و اسم جین رو صدا میزد .جونگکوک یه گوشه نشسته بود و زانوهاشو توی بغلش گرفته بود و اروم گریه میکرد . همشون رفتن خونه و هیچکدومشون حرف نمیزدن . تا اینکه نامجون سکوت رو شکست و گفت : من یه فکری دارم بچه ها .ما می تونیم جین رو برگردونیم .تهیونگ و جونگکوک انگار که دوباره به زندگی برگشتن و رفتن کنار نامجون .نامجون لبخندی زد .جونگکوک :خب بگو ببینم چجوری

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now