part5

495 65 4
                                    

جیمین چشماش از تعجب گرد شده بود و ترسو به راحتی توی چشماش میشد دید و گفت : نگو که زی برگشته!هوسوک با تعجب : چی؟!زی؟!جونگکوک با ناراحتی سرشو پایین انداخته بود  گفتم: زی دیگه کیه بچه ها؟جونگکوک بلاخره حرف زد: زی دشمن قدیمی همه ی موجودات ماورائیه!-چی؟ مگه اون کیه ؟چجور موجودیه؟جیمین: یه موجود خیلی خطرناک و خبیث که خودشو برتر از همه ی ما و آدما میدونه .هوسوک سری تکون داد و گفت: اون هممونو نابود میکنه باید یه فکری کنیم .جونگکوک:متاسفانه زی برگشته و قصد نابودی هممونو داره شانس اورد که خیلی سریع قایم شدم . با چشمای خودم دیدم که شکم سه تا جادوگرو سفره کرد و بعد به درخت آویزونشون کرد . دلم نمی خواد اینو بگم ولی فکر میکنم بهتر باشه یه جلسه با اون خون آشاما داشته باشیم.جیمین :چیییی؟هوسوک دستشو روی پای جیمین گذاشت:چاره ی دیگه ای نداریم.دستی تو موهام کشیدم و گفتم :خب اگه این بهترین راهِ همینکارو کنیم. فقط من نمی تونم قول بدم که با اون سه تا پشه دعوام نشه.بچه ها زدن زیر خنده .جونگکوک همراه خنده ش گفت:وای جین نگران نباش سعی کن آرامشتو حفظ کنی که با اون سه تا پشه دعوات نشه!هممون کلی خندیدیم .از جام پاشدم :خیلی خب بچه ها چجوری باید به اون سه تا خبر بدیم که میخوایم ببینیمشون؟جیمین :کاری نداره اون با من . فقط بگین کی میخواین ببینیمشون.هوسوک:خوبه پس تعیین قرار ملاقات با جیمین . بنظرم امشب خوبه موافقین؟سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم: اره خوبه موافقمجونگکوک و جیمین هم موافقت خودشون اعلام کردن .هوسوک:خب پس امشب میریم پیش اون سه تا پشه.شب شد چراغای خونه رو خاموش کردیم و شنلامونو پوشیدیم . بچه ها تصمیم گرفتن تا قلعه ی خون آشاما تبدیل نشن . پیاده از توی جنگل تاریک راه افتادیم سمت قلعه . بلاخره رسیدیم به قلعه. کلاه شنلمونو از روی سرمون برداشتیم .جیمین: ما برای جلسه با رئیسای شما اومدیم . نگهبانای جلوی قلعه درو برامون باز کردن . و ما وارد قلعه شدیم یه نفر مارو تا اتاق جلسه همراهی کرد. در اتاقو برامون باز کردن و ما وارد شدیم . نامجون و تهیونگ و یونگی پشت میز نشسته بودن . از جاشون بلند شدن .تهیونگ:به به خیلی خوش اومدین از این طرفا!نامجون پوزخندی زد و گفت : فکر میکردم دفعه بعد که همو میبینیم دعوا کنیم ولی درخواست جلسه دادین. هوسوک: ما برای مسخره بازی و کل کل اینجا نیومدیم مسئله ی مهمی پیش اومده .یونگی دستاشو روی میز گذاشت و توی هم قفل کرد:بنشینید . مسئله چیه؟هممون نشستیم پشت میز و شروع کردم به حرف زدن-جونگکوک دیشب بیرون بود وقتی توی راه برگشت به خونه بود متوجه چیز مشکوکی شد . جونگکوک خودت ادامشو بگو .جونگکوک سری تکون داد و ادامه داد: زی برگشته .نامجون و تهیونگ و یونگی چشماشون از تعجب گرد شد و با ناباوری بهمون نگاه میکردن .نامجون :چطور ممکنه ؟! مگه زی رو نابود نکرده بودی جناب جین؟دستی تو موهام کشیدم و گفتم : من چه بدونم لابد زنده شده همونجوری که من زنده شدم .اون سه تا پوکر فیس بهم نگاه میکردن . جونگکوک ادامه داد: دیشب جلوی چشمای خودم سه تا
جادوگرو کشت و شکمشونو سفره کرد و روده هاشونو کشید بیرون و بعد هم به درخت آویزونشون کرد.یونگی سری تکون داد : اگه اینطوری باشه که یه جنگ حسابی در راهِ.تهیونگ : اون هممونو نابود میکنه باید یه فکری بکنیم .سری تکون دادم :ما هم علاقه ای نداشتیم بیایم اینجا ولی مجبور شدیم بخاطر این مسئله بیایم و از شما بخوایم که همکاری کنیم .نامجون:ما خودمون به تنهایی می تونیم از پسش بر بیایم بهتره شما گرگینه ها یه فکری به حال خودتون بکنید .هوسوک عصبانی شد و می خواست از جاش پاشه که نامجونو بزنه ولی کوک و جیمین جلوشو گرفتن .جیمین با عصبانیت گفت: خیلی پست فطرتین . مارو باش اومدیم اینجا با کیا مشورت کنیم . الحق که به قول جین پشه های خونخوارین.تهیونگ با اخم داشت بهمون نگاه میکرد .من با حرص از جام پاشدم و گفتم:بچه ها پاشید بریم هیچ آبی از اینا گرم نمیشه.جونگکوک: اره بریم بچه ها .هوسوک با حرص بهشون گفت :اره آفرین خودتون تنهایی با زی بجنگین.و از اونجا رفتیم بیرون . هممون عصبانی بودیم .هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدیم . نفسمو بیرون دادم -بچه ها نگران نباشین حسم بهم میگه اون سه تا پشه خودشون بزودی میان پیشمون و ازمون درخواست کمک میکنن.جونگکوک چشماش برقی زد: جدی میگی؟!امیدوارم که اینطور بشه.هوسوک :منم حس جینو دارم اون بزودی دست از پا دراز تر برمیگردن.جیمین: امیدوارم .(شب بعد)هوا بدجوری طوفانی شده بود و بارون شدیدی میبارید . جیمین داشت با گوشیش بازی میکرد .هوسوک هم داشت کتاب می خوند و کوک هم طبق معمول پای بازیاش بود.منم وایساده بودم پشت پنجره و بیرونو نگاه میکردم . فضای بیرون واقعا ترسناک شده بود و دلهره ی عجیبی گرفته بودم .(قلعه ی خون آشام ها)(راوی)نامجون پشت میز نشسته بود و داشت کتابشو مطالعه میکرد . یونگی هم لم داده بود روی کاناپه و با گوشیش بازی میکرد و تهیونگ عصبی وسط سالن هی قدم میزد و دلهره داشت ‌.یونگی:اه تهیونگ بگیر بشین یه دقیقه چته هی راه میری ؟تهیونگ چنگی به موهاش زد : یونگی هیونگ تو که درکم نمیکنی استرس دارم همش حس میکنم قرار یه اتفاقی بیوفته.نامجون کتابشو بست و گذاشت روی میز :تهیونگ!بهتره بیخودی نگران چیزی نباشی اولا که اتفاقی نمیوفته ، دوما اگه هم افتاد ما به سادگی از پسش برمیایم . تهیونگ با حرص گفت :اخه هیونگ چطور انقدر مطمئنی ؟ من میگم اشتباه کردیم که قبول نکردیم با اون گرگینه ها همکاری کنیم . نکنه یادتون رفته جین چقدر قویه؟! اون کسی بود که تا صد سال پیش به هممون حکومت میکرد .یونگی گوشیشو پایین اورد و نشست و گفت: ولی بچه ها یه چیزایی درمورد اون پسره جین مشکوکه .نامجون با تعجب برگشت سمتش :چه چیزایی؟تهیونگ:اره خیلی عجیبه . رفتاراش با کیم فرق داره ولی قیافش دقیقا خودشه و اینکه من اصلا بوی اونو نمی تونم حس کنم. یونگی قیافه ی متفکری به خودش گرفت : میگم نکنه جین اون کیم نباشه؟تهیونگ :چی؟ چطور ممکنه ؟ اگه اون نباشه پس کیه ؟نامجون :احتمالش هست ولی صبر کنید ببینیم چیکار میخواد بکنه باید خیلی حواسمون بهش باشه شاید نقششه که اینطوری رفتار کنه .همونطور که مشغول حرف زدن درمورد هویت اصلی جین بودن صدای ریخته شدن شیشه از توی سالن پایین قلعه اومد .هرسه تاشون نکران و هراسون بهم نگاه میکردن . نامجون از پشت میز پاشد و رفت دکمه ی بغل تابلوی پشت سرشو فشار داد و تابلو کنار رفت و یه گاوصندوق رمز دار ظاهر شد و سریع رمزو وارد کرد و درش باز شد و شمشیراشونو برداشت و یکیشو خودش برداشت و دوتای دیگه رو به تهیونگ و یونگی داد . یونگی خیلی سریع از توی اتاقش فلوت جادوییش رو اورد .نامجون:بچه ها نترسید و آماده باشید اگه احیانا گیر افتادیم از در مخفی فرار میکنیم .تهیونگ:باشه هیونگ در اتاقشون با شدت باز شد و زی با شنل مشکی روبروشون ظاهر شد . تهیونگ و نامجون و یونگی با ترس به زی زل زدن .زی سرشو بالا اورد سمت چپ صورت و بدنش فقط استخون بود و سمت راست بدنش پوست و گوشت داشت . عصای بلندی دستش بود .و با صدای ترسناکی گفت :مشتاق دیدار!

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now