part3

642 72 4
                                    

و بعد یه چشمک به من زد و رفت توی اتاقش.از روی کاناپه بلند شدم و از پله ها رفتم بالا و در اتاقو باز کردم و واردش شدم . اتاق گرم و خوبی بود همه وسایلش هم کامل بود رفتم سمت تخت و روش دراز کشیدم . دستمو گذاشتم زیر سرم و به فردا فکر میکردم . با خودم فکر کردم یعنی اینا واقعیه؟ واقعا خواب نمی بینم؟ چطور ممکنه؟ وای خدایا یعنی من واقعا وارد دنیای موجودات ماورائی شدم! ولی چرا من؟ دستمو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم و خواب رفتم.صبح روز بعد -هی جین! زود باش بیدار شو !بدو دیرمون میشه باید واسه شب حاضر بشیم پاشو دیگه .شروع کردم به غر غر کردن ×اه هیونگ بذار بخوابم دیگه چرا همیشه کله صبح منو بیدار می کنین !-هی هی جین من هیونگت نیستم من جونگکوکم!سرمو خاروندم و چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی گفتم ×جونگکوک؟ یهو خواب از سرم پرید ×چیییی؟ جونگکوووک؟! یعنی من خواب نمی دیدم ؟!جونگکوک خنده ای کرد و نشست لبه ی تخت -نه پسر خواب نمی دیدی و الانم بهتره پاشی بری یه دوش بگیری و بریم صبحانه بخوریم کلی کار داریم .پاشدم رفتم دوش گرفتم . دیگه کم کم باید باور میکردم اینا همش واقعیه . شب شد وقت موعود رسید . جونگکوکبهم یه دست لباس و شنل داد و گفت که باید گردنبندمو بندازم و تا وقتی اون بهم نگفته هیچ حرفی نزنم .-میگم جونگکوک برای چی می خوای منو به اون مهمونی ببری؟یکم مکث کرد و گفت×برای اینکه تو خاصی هنوز خبر نداری ولی بزودی میفهمی تو می تونی به ما گرگینه ها کمک بزرگی کنی فقط اول باید کمکت کنم تا خودتو پیدا کنی . پدرِ پدربزرگ تو قبلا بر گرگینه ها حکمرانی میکرده و اون موفقیت های زیادی برای ما به ارمغان اورده بود و در گذشته قلمرو ما از خون آشاما قوی تر بود . ولی اونا با نیرنگ و کلک جد تورو دستگیر کردن و کشتن.من فقط با تعجب به حرفای جونگکوک گوش میکردم و باورشون برام سخت بود .چطور ممکنه جد من گرگینه باشه؟جونگکوک اومد نزدیکتر بهم نشست و دستشو گذاشت روی شونم و گفت×میدونی جین تو خیلی شبیه اونی . من مطمئنم تو هم قدرتای جدتو داری ولی فقط باید کمکت کنیم که کشفشون کنی . باشه؟چندتا پلک زدم و لب زدم-میدونی جونگکوک راستش من اصلا هیچکدوم از حرفاتو نمی فهمم . چطور جد من گرگینه بوده ؟چطور ممکنه من گرگینه باشم؟لبخندی زد و گفت ×خب جین من تورو از وقتی به دنیا اومدی زیر نظر داشتم . تو دقیقا شبیه اونی و خونوادت هم از این موضوع خبر داشتن و همیشه تو رو از هرچیزی مربوط به این ویژگیت دور میکردن که هیچوقت نتونی کشفش کنی . و همسر جدت هم خون آشام بود واسه همین من فکر میکنم تو باید دو رگه باشی . پدرت هم دو رگه س و اینو میدونه ولی به تو نگفته. دستامو گذاشتم دو طرف سرم و به حرفای جونگکوک فکر میکردم .-جونگکوک اگه من دو رگه م چرا هیچ قدرتی ندارم .لبخندی زد ×گفتم دیگه اونا نذاشتن بفهمی و من و دوستام اینجاییم تا کمکت کنیم .یدفعه صدای زنگ در اومد و جونگکوک گفت×بفرما اومدن و پاشد رفت درو براشون باز کرد .دو تا پسر تقریبا هم سن و سال خودمون بودن . اومدن تو و جونگکوک من و اونارو بهم معرفی کرد. یکیشون موهاش مشکی بود و صورت لاغری داشت و لبخند خوشگلی رو لباش بود اون یکی هم موهاش طلایی بود و ریزه میزه بود .بنظرم خیلی کیوت بودن.×خب هیونگای عزیزم ایشون اسمش جین همون فرشته ی نجاتمون .اونا اومدن نزدیکم و خودشونو معرفی کردن .*سلام من جیمینم از آشنایی باهات خوشبختم.+سلام منم هوسوکم خوشحالم که میبینمت .بعد هوسوک رو به جونگکوک کرد و گفت+وای کوکی این دقیقا خود ارباب کیمه خیلی شبیهشه . اونا حتما فکر میکنن ارباب برگشته .جونگکوک روبه من کرد و گفت ×خب واقعا هم خودشه مطمئنم اون از پس همه چی برمیاد .صدامو صاف کردم و گفت -بچه ها جونگکوک همه چیو بهم گفت تمام سعی خودمو میکنم .جیمین اومد نزدیکم و دستشو گذاشت روی شونم و گفت*امید همه ما تویی جین . ما کمکت میکنیم ولی امشب باید طبق نقشه پیش بریم. خوشبختانه توی مهمونی امشب باید ماسک بزنیم .×خب خوبه می تونیم فعلا از جین محافظت کنیم ولی قصد دارم آخر مهمونی کاری کنم همشون از تعجب برگاشون بریزه.هوسوک و جیمین زدن زیر خنده.با تردید گفتم -امممم میگم بچه ها من دقیقا باید چیکار کنم .جیمین اومد نزدیکم و دستشو گذاشت روی صورتم *نه عزیزم تو قرار نیست کاری بکنی فقط حضورت کافیه تا همشون دود شن .بعد زد زیر خنده.بلاخره شب شد و ما به سمت قلعه حرکت کردیم و من پشت جونگکوک نشسته بودم. جیمین گفت *خب بلاخره رسیدیم. آماده ای جین؟سرمو به نشونه تایید تکون دادم .-آره اماده ام.هوسوک و جونگکوک گفتن خب بزنین بریم .

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now