part7

400 60 1
                                    

با تعجب بهش نگاه کردم و سعی کردم جدی باشم و گفتم : من و تو یه خرده حسابایی باهمدیگه داریم ولی فعلا ازش چشم پوشی میکنم .تهیونگ لبخندی زد و گفت : خوبه نامجون هیونگ . فعلا بهتره باهم کنار بیایم چون چاره ای نداریم . و بعد تهیونگ رو به من کرد و گفت : ولی ازمون نخواین که تو یه اتاق بخوابیم.جونگکوک و جیمین و یونگی و هوسوک از خنده داشتن غش میکردن . و من و نامجون پوکر بهشون نگاه میکردیم .نامجون:اخه به چی می خندین؟تهیونگ اخمی کرد :کجای حرفم خنده دار بود .جونگکوک با خنده گفت :همه جاش ولی باید بگم متاسفانه تو هم اتاقی جین شدی تا بعدا بتونیم بریم یه جای بزرگتر .شب شد  نامجون ازم خواست که باهاش برم توی بالکن تا باهام حرف بزنه . نامجون سرشو با ناراحتی پایین انداخته بود و گفت : جین ازت معذرت میخوام راستش میخواستم درمورد ۱۰۰ سال پیش باهات صحبت کنم . جین من نمی خواستم تورو بکشم .با ناراحتی بهش نگاه میکردم و دستامو مشت کرده بودم و ادامه داد:راستش زی ازم خواست که اونکارو بکنم و گفت اگه نکنم همه ی خونوادمو آتیش میزنه من مجبور شدم و بخاطرش عذاب وجدان داشتم . شما خیلی با ما خوب رفتار میکنین و من واقعا ازت معذرت میخوام .سری تکون دادم و گفتم : فعلا نمیدونم چی باید بگم ولی اون اتفاق قلبمو به درد میاره باید بیشتر درموردش فکر کنم.نامجون سرشو تکون داد و با ناراحتی گفت: میفهمم حق داری منم ازت نمی خوام که منو ببخشی فقط می خواستم جریانو بدونی .لبخند زوری زدم و گفتم : باشه بیا بریم تو . موقع خواب بود رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و به خونوادم فکر میکردم . دوست ندارم مامان و بابام بخاطرم غصه بخورن . مامان ، بابا من زود برمیگردم پیشتون فقط یکم دیگه صبر کنید من این ماموریت رو تموم کنم .  انقدر که توی افکار خودم غرق بودم که اصلا متوجه حضور تهیونگ نشدم .تهیونگ سینشو صاف کرد و گفت : اهم اهم با تعجب برگشتم سمتشو و از روی تخت نیم خیز شدم و گفتم : اوه اصلا حواسم بهت نبود بیا بگیر بخواب . بعد به دستاش نگاه کردم و گفتم : پس رختخوابات کو؟تهیونگ با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت : رختخواب کم اومد فقط یه بالشت و یه پتوی مسافرتی موند .دستمو گرفتم جلوی دهنم و ریز بهش خندیدم . تهیونگ اخمی کرد و گفت : به چی می خندی ؟با خنده گفتم : هیچی ...هیچی . تهیونگ با ناراحتی بهم نگاه میکرد و قیافش خیلی کیوت شده بود . درسته که ازشون خوشم نمیاد ولی گناه داره جای خواب نداره .بعد نشستم و سرمو خاروندم بعد با تعجب به تهیونگ نگاه کردم و گفتم : ببینم  مگه خون اشاما روزا نمی خوابن؟با اخم کیوتی که داشت گفت : چرا ولی چون ما با آدما و موجودات دیگه همش سر و کار داریم و یه شرکت توی سئول داریم ساعت خوابمون تغییر کرده .گفتم :آهااان . پس یعنی تو آفتاب هم نمی سوزین؟تهیونگ: چرا میسوزیم ولی ما یه لباس مخصوص زیر لباسامون می پوشیم و انگشتری داریم که از ما در برابر نور آفتاب محافظت میکنه .گفتم : آهااان چه جالب . خب پس اینطوری که نمیشه باید یه فکری به حالت کنم . ظاهرا چاره ی دیگه ای ندارم بیا بچه جون نصف تخت مال تو نصف دیگشم مال من شانس اوردیم تخت دو نفره س .تهیونگ سری تکون داد و اومد و روی نصفه ی دیگه ی تخت خوابید .نگاهی بهش کردم و گفتم : هی یه وقت غلت اینا نزنیا که من حوصله ندارم یهو میبینی از تخت شوتت کردم پایین .تهیونگ اخمی کرد و گفت : من اصلا غلت نمیزنم !خنده ای کردم و گفتم : خواهیم دید !(Taehyung) شب مجبور شدم کنار جین بخوابم چون جا نبود . خیلی اعصابم خورد بود دلم تخت خودمو می خواست این پسره هم خیلی ادا داره هی میگه غلت نزن ،فلان نکن و... ایشششش.بالاخره خوابم برد . صبح شد با صدای جین بیدار شدم .جین : هی پشه پاشو زود باش باید بریم جنگل کلی کار داریم .با اخم سرمو از توی بالشت بالا اوردم و گفتم :چی میگی سر صبحی بذار یکم دیگه بخوابم .شروع کرد به تکون دادنم و گفت : هی پاشو دیگه چقدر می خوابی الان وقت خواب نیست همه بیدارن .بعد پاشد و پتورو از روم برداشت و منم شروع کردم به غرغر کردن :جین ازت متنفرم حالتو میگیرم!جین با اخم بهم نگاه کرد و با حرص گفت :اینو باش یه پشه منو تهدید میکنه !با عصبانیت تو جام نشستم خیلی خب پاشدم آقای گرگ!و با حرص بهش نگاه کردم و تو دلم گفتم آخر بدجوری حالتو میگیرم پسره ی پررو !رفتیم پایین و دیدم گرگینه ها دارن صبحانه میخورن و برای ما هرکدوم ظرفایی پر از خون اماده کرده بودن  . جونگکوک : خب راستش فکر کردم شاید تو این مدت خون بدنتون کم شده باشه .نامجون :چطور مگه؟جیمین با عصبانیت گفت : اخه دیشب یه پشه سعی داشت خون منو بخوره!نامجون و تهیونگ با اخم به یونگی نگاه کردن . یونگی دستاشو بالا اورد و گفت  : هی هی باور کنید فقط داشتم
سر به سرش میذاشتم .جیمین با اخم به یونگی نگاه میکرد. جین با عصبانیت گفت : بچه ها قرار نشد از این شوخیا باهم بکنیم .نامجون : من از طرف یونگی ازتون معذرت میخوام اون یه وقتایی خیلی شوخی میکنه . و بعد با ارنجش به پهلوی یونگی ضربه  زد و اشاره کرد که معذرت خواهی کنه .یونگی با بی حوصلگی گفت : معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه .(Jin)شب شد و دور هم نشسته بودیم و هرکسی مشغول کارای خودش بود و منم توی اتاقم نشسته بودم یدفعه حس بدی بهم هجوم اورد . تصویرای نامفهومی رو میدیدم انگار یه موجود ترسناک با شنلش داشت به سمت جنگل گرگینه ها نزدیک میشد . صورت و دستام خیس عرق شده بودن و میلرزیدم همون لحظه جونگکوک در اتاقو باز کرد و سریع اومد کنارم شروع کرد به صدا زدنم از دهنم کف میومد و چشمام تار میدید حس میکردم همه بالای سرمن . جیمین یه چیزی توی دهنم ریخت و کم کم لرزش بدنم تموم شد و دیدم بهتر شد  جونگکوک سرمو روی پاهاش گذاشته بود و بقیه هم دورم جمع شده بودن .هوسوک با نگرانی گفت : حالت خوبه؟جیمین به جونگکوک نگاه کرد و گفت : فکر کنم جین تونسته یکی دیگه از قدرتاشو کشف کنه .خون آشاما با تعجب بهمون نگاه کردن . تهیونگ گفت : مگه جین قدرتاشو قبلا کشف نکرده بود . گیج و منگ سرمو از روی پای جونگکوک برداشتم و گفتم : بچه ها فکر کنم آینده رو دیدم .جیمین با نگرانی پرسید :چی دیدی؟سرمو پایین انداختم: زی داره به جنگل گرگینه ها میاد اون نباید جای مارو پیدا کنه .هوسوک و جونگکوک با نگرانی بهم نگاه کردن . تهیونگ :اوه نه باید خیلی مراقب باشیم که مخفیگاهمونو پیدا نکنه !نفسمو بیرون دادم و گفتم :حق با تهیونگه .یونگی : ولی تو چجوری هنوز داری قدرتاتو پیدا میکنی مگه تو قبلا قدرتمند ترین نبودی؟من به کوک و هوسوک و جیمین نگاه کردم و گفتم : چیزه یه ماجراییه که شاید بعدا براتون گفتم .نامجون گفت : یعنی هنوز بهمون اعتماد نداری؟گفتم : شما باید ...کوک پرید وسط حرفم و گفت : ما خودمونو به شما ثابت کردیم الان وقتشه شما خودتونو به ما ثابت کنید .تهیونگ :که اینطور پس باید ثابت کنیم .با نگرانی گفتم : بچه ها الان وقت این حرفا نیست باید یه فکری به حال زی بکنیم .نامجون: حق با جینِ.جونگکوک : بیاین آماده شیم بریم حال این زی رو جا بیاریم .جیمین : من میرم وسایلمونو بیارم یونگی و نامجون و تهینگ شمشیراتونم بردارید . یونگی تو هم فلوتتو بردار .یونگی با لبخند کجی به جیمین نگاه کرد و گفت : ای به چشم .جیمین با اخم بهش نگاه کرد و  نامجون گفت :عه یونگی سر به سرش نذار .کم کم حاضر شدیم و رفتیم توی جنگل و حدود نیم ساعت اطرافو گشت زدیم . جونگکوک اومد سمتم و گفت : جین تو چیز مشکوکی ندیدی؟سرمو به نشونه نه تکون دادم . تهیونگ و جیمین اومدن کنارمون .جیمین :ما هم چیزی پیدا نکردیم .تهیونگ : جین مطمئنی توهم نزدی؟با اخم بهش نگاه کردم  و گفتم : من مطمئنم دیدمش و توهم نزدم .تهیونگ صداشو برد بالا و یقمو گرفت و  گفت : وای به حالت اگه سر کارمون گذاشته باشی .عصبانی شدم و یقشو گرفتم و صدامو بردم بالا و گفتم : صداتو بیار پایین من هیچکسو سر کار نذاشتم  من اونو واقعا دیدم .جیمین و کوک و هوسوک اومدن از هم جدامون کردن . نامجون و یونگی از دور میدویدن و و نامجون داد زد: بچه ها فرار کنید!تا اومدیم فرار کنیم دور و اطرافمون رو طوفان گرفت و همه جا گرد و غبار شد!

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now