part4

542 71 0
                                    

بلاخره مهمونی تموم شد و از قلعه خارج شدیم باید کمی دور تر میشدیم تا بچه ها تبدیل شدن و منو ببرن . نباید کسی می فهمید که من دو رگه ام . وارد جنگل شدیم و من پشت کوک سوار شدم و می خواستیم حرکت کنیم که یدفعه متوجه سایه هایی دورمون شدیم . من هنوز ماسکمو از روی صورتم برنداشته بودم . همشون شنل داشتن که سه تاشون شنلاشونو برداشتن و دیدم همون سه تان . یونگی :خب خب جایی می رفتین؟حسابی ترسیدم -جونگکوک باید چیکار کنیم ؟جونگکوک:نگران نباش ما هم همینو می خواستیم .هوسوک : چی می خواین؟نامجون: ما میخوایم اون تازه وارد ماسکشو برداره .تهیونگ: تو چه موجودی هستی که پشت یه گرگینه نشستی . من حتی نمی تونم بوی تورو حس کنم .نکنه تو یه ...جیمین : جین امشب یکم خستس واسه همین کوک ازش خواست پشتش سوار شه بعدم فکر نمیکنم این چیزا به شما مربوط باشه.تهیونگ:بهتره ماسکتو دربیاری وگرنه ...پریدم وسط حرفش -وگرنه چی ؟! مثلا چه غلطی می خوای بکنی ؟ فکر کردی کی هستی که به ما میگی چیکار کنیم چیکار نکنیم؟جونگکوک و هوسوک و جیمین با تعجب به من نگاه میکردن و  هنگ کرده بودن.یونگی: اوهو جنابعالی کی باشین ؟ چقدر جرئت داری!تهیونگ با سرعت زیادی اومد نزدیکم و دستشو برد سمت ماسکم و گفت : خیلی مشتاقم بدونم تو کی هستی .ماسکو آروم از روی صورتم برداشت و هر سه تاشون از تعجب خشکشون زد . تهیونگ با لکنت گفت : این...چ...طور ...ممکنه؟!یونگی : تو مگه نمرده بودی؟!نامجون : من خودم تورو کشتم چطور ممکنه!پوزخندی زدم و حسابی توی نقشم فرو رفتم و تصمیم گرفتم انتقام جدمو از اینا بگیرم -هه. فکر کردی من به همین سادگیا میمیرم؟! بهتره هرچه زودتر برید گورتونو گم کنید تا اون رومو نشونتون ندادم پشه های خونخوار!هر سه تاشون خیلی سریع از اونجا رفتن سمت قلعشون .جونگکوک و جیمین هوسوک زدن زیر خنده جونگکوک: وای جین عالی بود حسابی برگاشون ریخت .جیمین با خنده گفت :قیافه ی اون نامجون و یونگی رو دیدین؟ آی دلم هوسوک : وای اره رنگشون پریده بود .خندیدم و گفتم-ولی بچه ها اونا حتما برمیگردن و میان سراغم . حالا من باید چیکار کنم؟ ببینم کوک راهی هست که من بتونم برگردم خونه؟جونگکوک با تعجب گفت:برگردی خونه؟! برای چی اخه؟جیمین با ناراحتی گفت: ولی جین ما به تو نیاز داریم تو باید کمکمون کنی .هوسوک : بله درسته مخصوصا الان که فکر میکنن تو رئیس کیم هستی قطعا راحتمون نمیذارن .نفسمو بیرون دادم شروع به فکر کردن کردم که چه کاری باید انجام بدم .بعد از چند لحظه گفتم-خیلی خب کمکتون میکنم فقط باید بهم بگین که چیکار کنم و چجوری قدرتامو پیدا کنم.بچه ها خوشحال شدن .جیمین:هرکاری بخوای برات میکنیم و کمکت می کنیم .هوسوک:درسته ما هواتو داریم .جونگکوک: بیاین پیمان برادری ببندیم و تا ابد باهم باشیم .لبخندی زدم و گفتم -من هستم .روز بعدهوسوک: خب بچه ها پاشین بیاین صبحانه بخوریم باورتون نمیشه جین چه غذاهایی درست کرده .لبخندی زدم و گفتم-ای بابا خجالتم نده هوسوک.جیمین به غذا ناخونک زد و گفت:اوممممم چه خوشمزه س .جونگکوک: خب نظرت چیه که از این به بعد آشپزی با تو باشه .-باشه من مشکلی ندارم اتفاقا عاشق آشپزیم .هوسوک:خب پس حله . خونه رو هم من و جیمین تمیز میکنیم .خریدا هم باشه با کوک .کوک زیرچشمی به هوسوک نگاهی انداخت و چشم خره ای رفت.هوسوک: اوه چیه نکنه میخوای همین یه کارم انجام ندی .جونگکوک : نخیر من کی همچین حرفی زدم .خنده ای به کیوت بودنشون کردم  و گفتم-خیلی خب بچه ها دعوا نکنید با کمک همدیگه کارارو انجام میدیم باشه؟همشون خندیدن و قبول کردن . شب شد جونگکوک هراسون از بیرون اومد . رفتم جلو دستمو گذاشتم روی شونش -چی شده کوک اتفاقی افتاده؟جیمین و هوسوک هم حسابی نگران بودن .جونگکوک : بچه ها یه مشکلی پیش اومده .-چه مشکلی؟جونگکوک: هوسوک و جیمین باید یه قضیه ای رو برای جین بگیم.هوسوک : چی شده؟من حسابی دلشوره گرفتم -کدوم قضیه رو باید به من بگین؟جیمین چشماش از تعجب گرد شده بود و ترسو به راحتی توی چشماش میشد دید و گفت : نگو که زی برگشته!

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now