part8

368 53 4
                                    

(Jin)انقدر که طوفان شدید بود چشمامو بسته بودم . گرد و خاک تموم شد و سرمو بالا اوردم و زی رو روبروم دیدم . هممون سر جامون از ترس خشک شده بودیم . عصامو محکم توی دستم گرفتم و بچه ها همه آماده ی حمله شدن و زی با صدای ترسناکش قهقهه ای سر داد . صدای قلبمو می تونستم بشنوم . همش خودمو لعنت میکردم که چرا اونشب با کوک اومد تو این سرزمین عجیب و غریب .زی: چیه موجودات حقیر ؟ نکنه ترسیدین؟ خب حقم دارید باید بترسین .هوسوک : ما از تو نمی ترسیم .زی بلند خندید: طاهرا خیلی جرئت داری !نامجون با عصبانیت گفت : ما همه پشت همیم .زی برگشت سمت نامجون و گفت : اها راستی ممنون بابت کتاب خانوادگیتون و بعد با صدای بلند قهقهه زد .نامجون و یونگی و تهیونگ اخم کرده بودن و حسابی عصبانی بودن .یونگی : اشکالی نداره بعدا سر فرصت کتابو ازت پس میگیریم .زی رفت نزدیک یونگی و تو چشماش نکاه کرد و گفت : مثلا چجوری؟یونگی آب دهنشو قورت داد و هیچی نگفت .دیگه داشت حرصم درمیومد و با عصبانیت داد زدم : تو معلوم هست چی از جون ما می خوای؟ چرا اینکارارو میکنی؟زی اومد نزدیکم و صورتمو با اون دست استخونیش گرفت . قلبم داشت از سینم میزد بیرون .زی توی چشمام نگاه کرد: تو چرا هیچ بویی ازت حس نمی کنم؟ تو چی هستی؟ نه گرگینه ای نه خون آشام.تهیونگ به یونگی و نامجون گفت :دیدین گفتم !نامجون:فعلا وقت این حرفا نیست .سعی کردم دست زی رو از صورتم جدا کنم ولی  
زورش خیلی زیاد بود . عصامو محکم توی دستم فشار دادم و وردی که جیمین یادم داده بود رو گفتم هم من هم زی هر دوتامون پرت شدیم.زی با تعجب بهم نگاه میکرد و بقیه هم تعجب کرده بودن هم خوشحال بودن . از جام بلند شدم ، و عصامو روبروی زی گرفتم و به عصام دستور دادم که زی رو آتیش بزنه . لباس زی آتیش گرفت و حسابی ترسیده بود ولی اونم خیلی قوی بود و تونست آتیشو خاموش کنه و با سرعت از اونجا رفت.همه از خوشحالی بالا و پایین میپردین و منو بغل میکردن .جونگکوک:ایول جین حسابی حالشو جا اوردی !جیمین دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و میخندید و گفت :واقعا عالی بود کرک و پر زی ریخت .نامجون:آفرین جین .یونگی :کارت خوب بود .هوسوک : خیلی خوب شد حالا دیگه جرئت نمیکنه تهدیدمون کنه.تهیونگ یه گوشه ایستاده بود و سرشو پایین انداخته بود و بهش نگاه کردم . و گفت : معذرت میخوام که سرت داد زدم . حق با تو بود .لبخندی زدم و گفتم : اشکالی نداره . بچه ها بیاین برگردیم خونه .(Taehyung)برگشتیم خونه و من حسابی ناراحت بودم که چرا با جین دعوا کردم اون راست گفته بود که می تونه آینده رو ببینه . تصمیم گرفتم از این به بعد بهش اعتماد کنم ولی خب بازم آبمون تو یه جوب نمیره . شب موقع خواب رفتم توی اتاق دیدم جین روی تخت خوابیده ، رفتم نزدیکتر و نشستم روی زمین روبروش و تو فکر فرو رفتم . به صورتش زل زدم . چرا من باید باتو هم اتاق باشم؟ اصلا چرا من از تو خوشم نمیاد ؟ خب معلومه چون خیلی رو مخی و همش رئیس بازی درمیاری! ولی... تو چرا انقدر خوشگلی؟ اگه دختر بودی تا الان به خدمتت رسیده بودم و حسابی حالتو جا میووردم! ناخودآگاه دستمو بردم نزدیک لباش و اخم ریزی کردم ، این چرا انقدر لباش بزرگه بنظر خیلی نرم میاد . با شیطنت انگشتمو توی لباش فرو کردم و جین اخم ریزی کرد و چشماشو به سختی باز کرد و زدم زیر خنده .با غرغر گفت : داری چیکار میکنی؟ خواب بودما!خندیدم و گفتم :میدونم خواب بودی . فقط خواستم یکم اذیتت کنم . بعدم از روی زمین پاشدم و جین همینجور گیج بهم نگاه میکرد . بهش گفتم :چیه خب؟ بگیر بخواب دیگه .جین با اخم گفت :واسه چی دستتو کردی توی دهنم؟خنگ!بعدمشم پشتشو کرد بهم و خوابید .راست میگه چرا اینکارو کردم . رفتم روی تخت خوابیدم و گفتم : فکر نمیکنی لبات زیادی بزرگن؟جین با تعجب برگشت سمتم و گفت :چیییی؟!به خودم اومدم و گفتم ای احمق این چه حرفی بود زدی !با خنده گفتم : هیچی بابا شوخی کردم بگیر بخواب .جین اخمی کرد و رفت زیر پتوش و خوابید.

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now