part6

430 55 0
                                    

(خونه گرگینه ها)
جونگکوک: جین چرا زل زدی به پنجره ؟ حالت خوبه؟برگشتم سمتش -نه راستش حس بدی دارم نمیدونم چرا همش حس میکنم قرار اتفاق بدی بیوفته یا شایدم افتاده .هوسوک از جاش پاشد و اومد کنارم و دستشو گذاشت روی شونم و گفت: نگران نباش جین امیدوارم که اتفاقی نیوفتاده باشه بد به دلت راه نده .آهی کشیدم و رفتم روی کاناپه نشستم و سرمو بین دو دستام گرفتم . جونگکوک نشست کنارم و گفت: جین میخوای بریم سراغ اون خون آشاما.با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:چییی؟! نه بابا اخه واسه چی بریم اونجا مگه ندیدی چجوری باهامون رفتار کردن .جیمین :اره حق با جینِ . کوک ما نمی تونیم هی بریم اونجا اون خون آشاما پررو میشن.هوسوک :بچه ها راستشو بخواین منم حس بدی دارم و یه انرژی منفی خیلی زیادی رو از سمت قلعه ی اون خون آشاما حس میکنم .
هممون با تعجب بهش نگاه کردیم. چنگی توی موهام زدم و گفتم: میگم نکنه زی رفته سراغشونو یه بلایی سرشون اورده؟همه شوکه شدن جونگکوک :اره ممکنه منم دارم اون انرژی منفی رو حس میکنم .جیمین:بنظرتون باید بریم اونجا.هوسوک اخمی کرد و گفت: نه!مگه ندیدی که اون نامجون گفت که با ما همکاری نمیکنه و خودشون به تنهایی از پسش برمیان؟سرمو تکون دادم وگفتم :ولی هوسوک من حس میکنم اون دوتا یعنی یونگی و تهیونگ زیاد با نظر نامجون موافق نبودن . من نمیگم بریم کمکشون کنیم ولی بهتره بریم یه سر و گوشی آب بدیم .جونگکوک سرشو تکون داد : منم با جین موافقم فقط بریم ببینیم چه خبره . هوسوک :خیلی خب اگه شما فکر میکنین اینکار درسته اوکی بریم .جیمین:ولی بچه ها جین هنوز نتونسته قدرتاشو پیدا کنه و ما هم اصلا وقت نکردیم کمکش کنیم بنظرتون چیکار کنیم ؟ جونگکوک دستشو زیر چونش زد و داشت فکر میکرد. هوسوک : فهمیدم!ما سه تا با تعجب برگشتیم سمتش :چیو؟هوسوک :من یه چیزی از جدت دارم که ممکنه بدردت بخوره.چندتا پلک زدم و گفتم :چی؟هوسوک :صبر کن الان میام .رفت توی اتاقش و بعد از چند لحظه برگشت و یه عصای چوبی که سرش یه الماس بنفش بود رو با خودش اورد و سمت من گرفت .جونگکوک با تعجب گفت :اینو از کجا اوردی من فکر میکردم گم یا دزدیده شده.هوسوک خنده ای کرد:نه من برای این روز قایمش کرده بودم.با تعجب بهشون نگاه میکردم و عصارو از هوسوگ گرفتم و دستی روش کشیدم که یه دفعه الماس نورانی شد .بچه ها با ذوق بهم نگاه میکردن .جیمین با هیجان گفت:واااای کار کرد!هوسوک :عالی شد!جونگکوک با خوشحالی شونه هامو گرفت و گفت :خودشه!تو دقیقا همونی تو مثل جدتی!با تعجب بهشون نگاه میکردم و با لکنت گفتم : من...من باید با..این...چی...کار کنم؟کوک لبخندی زد :جین تو فقط باید ذهنتو متمرکز کنی این عصا خودش کمکت میکنه که قدرتاتو پیدا کنی و حتی بتونی درمقابل زی مبارزه کنی و شکستش بدی . ولی خب هنوز زوده و اصلا انتظار نمیره که بتونی همین امشب شکستش بدی.سری تکون دادم . جیمین دستشو روی شونم گذاشت و گفت :نگران نباش جین ما هواتو داریم نمیذاریم آسیبی ببینی .لبخندی زدم:باشه بزنین بریم.جونگکوک :ارههه من عاشق مبارزه ام.هوسوک:خب پس منتظر چی هستی.شنلمو پوشیدم و بچه ها تبدیل شدن و منم پشت جونگکوک سوار شدم و عصامو محکم توی دستم گرفتم و فقط به اینکه قرار با چه موجودی روبرو بشم فکر میکردم .بلاخره رسیدیم .همه محافظا یا مرده بودن یا زخمی روی زمین افتاده بودن . از پشت کوک پایین اومدم و وارد قلعه شدیم . همه جا بهم ریخته بود . هیچ صدایی نمیومد .جونگکوک:بچه ها فکر کنم ترتیب اون خون آشامارو داده.هوسوک:اره احتمالا.جیمین:بیاین بریم بالا یه نگاهی بندازیم.-باشه بریم .رفتیم بالا درو که باز کردم دیدم نامجون یه طرف افتاده ، تهیونگ روی زمین افتاده و یونگی هم پهلوش زخمی شده و داشت سعی میکرد پهلوشو ترمیم کنه. وقتی مارو دید سرشو اورد بالاو گفت:ش...شماها اینجا چیکار میکنین؟نفسمو بیرون دادم:اومدیم کمکتون ولی مثل اینکه دیر رسیدیم .یونگی پوزخندی زد و گفت: حتی اگه شماها هم بودین بازم از پسش برنمیومدیم.هوسوک اخمی کرد و گفت :چطور مگه؟یونگی لبشو تر کرد: اون خیلی قوی تر و خطرناک تر از این حرفاست. روز به روز داره قوی تر میشه با کشتن هر موجود ماورائی اون کلی نیرو دریافت میکنه . درواقع نیروهای مارو میدزده .نشستم روی زمین کنارش:الان با سماها چیکار کرده؟یونگی نگاهی بهم کرد و گفت : نمی بینی مگه زده لت و پارمون کرده؟اخمی کردم :چرا میبینم منظورم این بود قدرتاتونو گرفته یانه ؟خنده ای کرد:نه نگرفته ولی کلی تهدیدمون کرد و گفت اگه کتاب خانوادگیمونو بهش ندیم می کشتمون .(یک ساعت قبل در قلعه ی خون آشام ها)زی:مشتاق دیدار!تهیونگ با لکنت گفت: تو..تو چی ازمون میخوای؟ برای...چی... اومدی اینجا؟زی با صدای ترسناکش خندید : اگه میخواید قیمه قیمتون نکنم بهتره اون کتاب خونوادگیتونو بهم بدین .نامجون با تعجب گفت:چیییی؟ چطور جرئت میکنی همچین چیزی ازمون بخوای؟زی اومد جلو و دستشو زد زیر چونه ی نامجون و با اون چشمای ترسناک و قرمزش توی چشماش زل زد و گفت : انگار هوس مردن کردی ! و نامجونو محکم پرت کرد و کوبیدش به دیوار . نامجون به سختی از جاش بلند شد و شمیشیرشو برداشت و حمله کرد سمت زی ولی زی بازم پرتش کرد . یونگی سمت زی حمله کرد و دست زی رو با شمشیرش خراشید و زی عصبانی شد و با ناخن های بلندش پهلوی یونگی رو زخمی کرد. و رفت سراغ تهیونگ و تهیونگ حسابی ترسیده بود و با شمشیرش به سمت زی حمله کرد و زی اونم پرت کرد و نگاهی به تهیونگ که روی زمین افتاده بود انداخت و رفت سمتش و دور گردن تهیونگو با دستش گرفت و از روی زمین بلندش کرد و تهیونگ احساس خفگی بهش دست دادهدبود . زی گفت: ببین بچه جون اگه میخوای  تو و اون پسرخاله هاتو نکشم زود جای اون کتاب خونوادگیتونو بهم بگو
تهیونگ از گوشه ی چشماش اشکاش پایین میومد .نامجون به سختی از روی زمین سرشو بلند کرد و تو چشمای تهیونگ با التماس نگاه کرد که جای کتابو بهش نگه ولی تهیونگ دستشو به سختی بالا اورد و جای کتابو بهش نشون داد.(زمان حال)دستی توی موهام کشیدم و به یونگی نگاهی کردم و گفتم : که اینطور . پس اون کتاب خونوادگیتونو با خودش برده .حالا میخواین چیکار کنین؟یونگی با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم واقعا نمیدونم .هوسوک روی زمین کنارمون نشست و گفت: بیاین لجبازی رو بذاریم کنار و باهم همکاری کنیم بنظرم پاشو برادراتو ببریم خونه ی ما اینجا دیگه امن نیست.جونگکوک :اره درسته که ازتون خوشم نمیاد ولی حق با جینه باید باهم همکاری کنیم و بهتره شما به خونه ی ما بیاین هیچ کس جای خونه ی مارو نمیدونه اونجا برامون امنه.یونگی سری تکون داد :باشه باهاتون میایم. هوسوک: خیلی خب بچه ها کمک کنین نامجون و تهیونگ رو ببریم .سری تکون دادیم و من تهیونگ رو انداختم رو کولم و هوسوک و جونگکوک هم نامجون رو بلند کردن و جیمین هم به یونگی کمک کرد و رفتیم سمت خونمون .(Taehyung)چشمامو باز کردم و خودمو توی یه مکان نا آشنا دیدم . -این اتاق ... من کجام؟یدفعه یه نفر گفت: بلاخره بیدار شدی !چشمامو ریز کردم و اطرافمو دید زدم و دیدم یه نفر جلوی میز و آینش نشسته و داره به صورتش آلوئه ورا میزنه وقتی برگشت سمتم از تعجب چشمام گرد شد .-ت..تووووو؟!جین چشماشو تو کاسش چرخوند و گفت :اره پس کی؟ اینجا خونمونه مثلا!پوفی کشیدم و اخم ریزی کردم و گفتم : خب میشه بگی من چرا اینجام ؟جین نفسشو با حرص بیرون داد و گفت : خب ما اومدیم قلعتون چون حس کردیم زی اومده سراغتون و حدسمونم درست بود و وقتی اومدیم اونجا همتون لت و پار افتاده بودین یه گوشه . بنظرت باید چیکار میکردیم؟ بعدم یونگی همه چیو برامون تعریف کرده .چنگی توی موهام زدم و گفتم : خب الان باید چیکار کنیم؟جین لبخندی زد و گفت: هیچی فعلا اینجا می مونید تا یه نقشه ی درست و حسابی بکشیم . و بعد از جاش بلند شد و گفت : خب دیگه من باید برم جایی .و عصاشو براشت و از اتاق رفت بیرون .گیج و منگ از جام پاشدم و درو باز کردم و از پله ها رفتم پایین و دیدم همه دور میز نشستن .جونگکوک برگشت سمتم و گفت : به به خون آشامِ عزیز بالاخره بیدار شدی؟یونگی :بیا بشین باید صحبت کنیم .نامجون سکوت کرده بود و حرفی نمیزد .هوسوک از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:بیا بشین یه چیزی بخور باید صحبت کنیم . فکر کنم جین یه چیزایی بهت گفته .سری به نشونه ی تایید تکون دادم .جیمین : من میرم دنبال جین باید بریم جایی کار داریم و یه چشمک به جونگکوک زد و رفت بیرون.(Jin)با جیمین رفتیم توی جنگل یه منطقه ای رو انتخاب کرده بودیم واسه تمرین . تقریبا کار هر روزمون بود من خیلی از نیروهامو پیدا کرده بودم و از این قضیه خیلی خوشحال بودم .با جیمین در حال تمرین کردن بودیم که متوجه صداهای عجیبی شدیم صداها از پشت تپه ای که اونطرف تر بود میومد و شدیدتر شدن و به فریاد تبدیل شدن  . جیمین با انگشتش اشاره کرد که ساکت باشم و آروم اروم رفتیم سمت تپه و صداها قطع شدن . یه چیزی به سرعت از اونجا رفت و باعث ایجاد باد شدیدی شد . وقتی باد قطع شد متوجه چیزی روی زمین شدیم . جیمین دست منو گرفت و هردو حسابی با دیدن صحنه ی روبرومون شوکه شده بودیم .جیمین:زی اینجا بوده!من با لنکت گفتم: اون...اونا گرگینه بودن؟جیمین با ناراحتی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت :جین بهتره همین الان برگردیم خونه .مکثی کردم و گفتم : باشه بریم .رفتیم سمت خونه و  به محض اینکه رسیدیم دیدم هوسوک و یونگی دم دور میز نشستن و دارن شطرنج بازی میکنن . جیمین چپ بهشون نگاه کرد و گفت : بیاین تو کارتون داریم .هوسوک با تعجب بهمون نگاه کرد و از جاش بلند شد: چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و با دست بهشون اشاره کردم که بریم داخل . همگی دور میز جمع شدیم . جونگکوک: خب بچه ها نمی خواین بگین چی شده؟تهیونگ: مشکلی پیش اومده؟جیمین دستی توی موهاش کشید و گفت : وقتی من و جین بیرون توی جنگل بودیم متوجه سر و صداهایی شدیم که کم کم به فریاد تبدیل شدن و وقتی رفتیم نزدیک با جسد سه تا گرگینه مواجه شدیم .هوسوک با ترس و نگرانی گفت : یعنی چی ؟ کار اون زی عوضیه !جونگکوک با عصبانیت گفت: من اون زی رو نابود میکنم !سرمو پایین انداختم و گفتم : این برای ما گرگینه ها خیلی درداوره ولی باید به بقیه خبر بدیم که مراقب خودشون باشن و از کشته شدن باقی گرگینه ها توسط زی جلوگیری کنیم.جونگکوک : درسته !بنظرم باید یه جلسه با عموم داشته باشیم .تهیونگ : بچه ها اگه کمکی از ما برمیاد بهمون بگین .یونگی :درسته که ما دشمنان دیرینه ایم ولی الان وقت جنگیدن نیست و باید باهم همکاری کنیم .نامجون بالاخره سکوت رو شکست و گفت : من واسه کارا و اشتباهات
گذشتم ازتون معذرت میخوام .همه با تعجب به سمتش برگشتیم .و ادامه داد: جین میخوام اگه بشه باهات خصوصی صحبت کنم .

نقاشی جادویی (تهجین، جینوی)(Full) 🟣تمام قسمت ها آپ شد🟣Where stories live. Discover now