•Complete~Daddy Long Legs ||...

Af Blind_Day

44.2K 12.1K 3.3K

...Complete... ▪︎مقدمه: بابا لنگ دراز عزیز... تمام دل خوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم! وقتی میفه... Mere

چهارشنبه های نحس
اولین نامه
گروه آواز
دست دوم فروشی
اسم جدید
وراج
شما چه شکلی هستید؟
تصویر بابا
کادو‌ی کریسمس
تعطیلات کریسمس
کاراگاه کوکی وارد میشود
مردودی
آنفولانزا
هدیه
دید جدید
بازگشت به پرورشگاه
آشنای یونگی
شکلات
اولین دیدار
خاطرات تلخ
پسر خانواده‌ی کیم
خانواده دار
کیم‌ها
پایان کاراگاه کوکی
خواهر جیمین
اولین رابطه
پیک نیک
پیانو
خداحافظی کوتاه
احساسات‌ عجیب
بدهکاری
عذر میخواهم
جناب
آزادی
دوستت دارم
تویی؟
گذشته ی خاکستری
بُعدی دیگر
شیرینی بی"پایان"
Fic

زندگی واقعی

1K 281 59
Af Blind_Day

وقتی بارون شدید تر شد، تصمیم گرفتم چراغ ها رو خاموش کنم و درک اطلاعات سنگینی که در کمتر از یک ساعت متوجهشون شده بودم رو به زمان دیگه ای موکول کنم. صدای برخورد قطرات بارون به پنجره ذهن آشفتم رو منقبض کرده و باعث میشد افکارم پشت سر هم دوباره و دوباره برخلاف تلاش هام برای نگه داریشون پشت ‌سد مغزم، بیرون بریزن.

تصور کسی که همیشه برام پول میفرستاد و بهش مدیون بودم کیم نامجون همسر سوکجین هیونگ بود برام غیر قابل درک بود. برای اولین بار نمیدونستم چیکار کنم و توی اون لحظه چه واکنشی از خودم نشون بدم. تهیونگ گفته بود که فردا صبح به دیدنشون میریم. برام مهم نبود که از درسام عقب میمونم، به هر حال میخواستم از اون رشته انصراف بدم و به دنبال علاقم برم. حالا که میدونستم اون کیم تهیونگ دیکتاتور قیمم نیست خیالم راحت تر بود. کافیه به جین هیونگ بگم این رشته رو نمیخوام و اون فوری من رو به رشته ی دل خواهم میفرسته.

میخواستم پیش نامجون هیونگ برم و دلیل رو ازش بپرسم، میخواستم بدونم که بین اون همه دختر و پسر با استعداد و کوچیک تر که میتونستن بزرگش کنن و از تنهایی در بیان من رو انتخاب کرده بودن تا درس بخونم و اینطوری من حتی نمیتونستم توی پیری مراقبشون باشم.

با رعد و برقی که زده شد نگاهم رو به پنجره دادم، بارون شدید تر شده بود و آسمون برای غرش های بعدی آماده میشد. مگه نگفته بود از رعد و برق میترسه؟ پس چرا رفته بود! نگاه مرددم رو به در اتاق دادم و بعد از کلنجاری که با خودم داشتم در آخر پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم.
"به درک."
به سمت در رفتم و قبل این که پشیمون بشم توی راهرو دنبال اتاق تهیونگ میگشتم. همونطور که فکر میکردم متلی مثل اون جا مسافرای زیادی نداشت و در اتاق کناریم بعد زدن چند ضربه باز شد و صورت تهیونگ که بنظر هنوز قصد خواب هم نکرده بود ظاهر شد.

"اینجا چیکار میکنی؟"
با تعجب پرسید اما من فقط کنارش زدم و وارد اتاق شدم، نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه بهش به سمت تخت رفتم و خودمو روش پرت کردم.
"تو از رعد و برق میترسی و منم کسی نیستم که تنهات بذارم."
با جدیت حرفم رو زدم و فوری زیر پتو پناه گرفتم. از حرفی که زده بودم خجالت میکشیدم.

چند لحظه ای سکوت برقرار شد تا وقتی که تشک پایین رفت و صدای گرم تهیونگ توی گوشام پیچید.
"ممنون...دو دل بودم که برگردم اتاقت یا نه."
از صداقتش لبخندی روی لبم شکل گرفت اما چیزی نگفتم و فقط خودم رو به خواب زدم. حس کردم کنارم دراز کشید. پتویی که به کل برای خودم کرده بودم رو کمی آزاد گذاشتم و با پشت پام قسمتی ازش رو به سمتش پرتاب کردم. صدای خندش و بعد اون کشیدن پتو روی خودش باعث شد نفس عمیقی بکشم و با فکر این که گرمای پشت سرم بخاطر وجود اونه کم کم چشمام گرم شد و با همون لبخندی که به لب داشتم به خواب رفتم. من دیگه تنها نبودم...

فردا صبح از اون هوای طوفانی خبری نبود و آفتاب وسط آسمون بدون هیچ مانعی میدرخشید. صاحب متل از خواب بیدارمون کرد و گفت وقتی به پمپ بنزین رفته برای ما هم بنزین خریده. اینطوری خیلی زود لباسای خیس دیشبمون که با تشکر از رادیاتور ها خشک شده بود به تن کردیم و بعد از طی مسیر طولانی از متل تا پای ماشین، سوار ماشین گرون قیمت تهیونگ که بخاطر بارون دیشب حسابی برق میزد شدیم و به سمت سئول حرکت کردیم.

همونطور که دیشب تصمیم گرفته بودم یک سال برای آزمون میخوندم و وارد دانشکده پزشکی میشدم. همین قدر از قبول کردن جین هیونگ مطمئن بودم. از دیشب که مین وا رو ول کرده و با تهیونگ رفته بودم گوشیم خاموش شده داخل جیب شلوارم رها شده بود. شرمنده و خجالت زده بودم و از دیشب که بلند اعتراف کردم قصدم از نزدیکی به خواهر بهترین دوستم فقط سواستفاده بوده بیشتر از قبل خجالت میکشیدم حتی تو روی جیمین نگاه کنم. از یونگی هم خجالت میکشیدم. من با داییش وارد رابطه شده بودم، رابطه ای که اگه مادر یونگی میفهمید قطعا سکته میکرد.

توی راه حرفی نمیزدیم. هر دومون میدونستیم که به طرف مقابل دروغ گفتیم و این باعث شده بود جو بینمون کمی سنگین و آزار دهنده بشه. چرا برای شکستن این سکوت تلاشی نمیکردم؟ خب حقیقتا خودم هم نمیدونستم! فقط شاید حس میکردم هر چی بیشتر حرف بزنیم ممکنه بیشتر بهم آسیب بزنیم.
راه بین دئگو تا سئول با قطار راحت تر و سریع تر طی میشد. وقتی که ماشین جلوی خونه ی جین و نامجون هیونگ پارک شد نفس راحتی کشیدم. بالاخره از این جو خسته کننده رها شده بودم. هوای داخل ماشین دم کرده و من حتی برای پایین کشیدن پنجره دودل بودم، وحشت داشتم که سکوت شکسته بشه.

جین هیونگ با دیدن ما پشت در خونش زیاد متعجب نشد انگار تهیونگ بهش خبر داده بود که قراره به اونجا بریم. الان که میدونستم قیم واقعیم اون و همسرشه بهش احساس نزدیکی بیشتری میکردم.
"بیاید تو."
جین هیونگ از جلوی در کنار رفت و جلوتر از ما دو تا وارد خونه شد. سرم رو پایین انداختم و پشت سر تهیونگ بدون این که به اطرافم توجهی نشون بدم راه افتادم. کفشام رو در اوردم همراه تهیونگی که مثل من ساکت بود وارد اون خونه ی گرم و صمیمی شدم.
نامجون هیونگ اولین کسی بود که توی هال بعد از بلند کردن سرم به چشمم خورد. مرد مضطرب از قسمت راست خونه قدم زنان به سمت چپ میرفت و دوباره راه رفته رو برمیگشت. میتونستم از قدم های بی حالش بگم که خیلی وقته داره این کار رو انجام میده.

"هیونگ خوبی؟!"
با صدای تهیونگ نگاه وحشت زده ی نامجون بالا اومد و با دیدن من انگار که بیشتر وحشت کرده باشه نفسش رو حبس کرد و با سقلمه ی جین نفس حبس شدش رو رها کرده و به نفس نفس افتاد.
"چرا ایستادین؟بشینین!"
نفس عمیقی کشیدم و برخلاف جین هیونگ که سعی داشت جو رو آروم کنه یک قدم جلو گذاشتم عزمم رو جزم کردم و محکم بعد از چند ساعت متوالی سکوت، افکاری که ذهنم رو خسته کرده بود به زبون اوردم.

"تهیونگ همه چیو بهم گفته."
جین دستی به بازوی همسرش کشید و با مهربونی سرش رو تکون داد.
"میدونیم، تهیونگ دیشب همه چی رو بهمون گفت. من همون اول میدونستم به همدیگه علاقه دارید."
نمیدونستم از این که تهیونگ همه چی رو به اون دو نفر گفته خوشحال باشم یا ناراحت؟ شاید برای اعلام همگانی زود بود، شاید با اطلاعات بعدی که قرار بود به ذهنم هجوم بیاره و پازل وجودم رو کامل کنه خیلی چیزا تغییر میکرد. ما حتی هنوز با هم به درستی کنار نیومده و راجع به این رابطه حرف نزده بودیم.

"خب چرا نمیشینید تا باهم حرف بزنیم؟اینطور ایستاده یکم ناراحت کنندس. انگار که دعوا داریم."
جین هیونگ با خنده زورکی گفت و به زور بازوی مردش رو کشید تا بشینه. اون زوج برام زیادی آرمانی بودن. کاش من و تهیونگ اگه قراره باهم باشیم مثل اونا بشیم.

به تنهایی روی مبل دونفره ی جلوی تلویزیون نشستم و تهیونگ روی مبل یک نفره ی کنارم نشست و صداش رو صاف کرد.
"نامجون هیونگ فکر کنم الان وقتش باشه."
نامجون هیونگ نگاه گنگش رو اول به تهیونگ داد و بعد از نفس عمیقی چشماش رو بست. خودم رو برای حرفاش آماده کردم و به سمت جایی که با جین هیونگ نشسته بود چرخیدم تا دید دقیق تری بهشون داشته باشم.

"من و جین قیم قانونی تو هستیم جونگکوک..."
در سکوت فقط سرم رو تکون دادم و منتظر ادامه ی حرفش شدم. نامجون هیونگ بعد از مکثی کوتاهی ادامه داد.
"چهار سال پیش من اون پرورشگاهی که توش زندگی میکردی رو خریدم چون مدارکی که جمع کرده بودم من رو به اونجا رسونده بود."

شاید اشتباه دیدم اما قطره اشکی از چشمای نامجون هیونگ چکید و پشت دستش رو خیس کرد.
"چه مدارکی؟"از حرفاش گیج شدم و اون سکوت داشت دیوانم میکرد. وقتی سکوت نامجون هیونگ طولانی شد، جین هیونگ نفس عمیقی کشید و بعد از نوازش پشت دست همسرش تصمیم گرفت حرفی که همسرش در بیانش ناتوان بود رو ادامه بده.

"جونگکوک یادته که بهت گفتم چه بلایی سر مادر و پدر نامجون اومده؟"
سرم رو تکون دادم. درک میکردم که مرد با یاداوری اون خاطرات قطعا ناراحته.
"بعد از اون اتفاق خانواده ای که صاحب فرزند نمیشدن نامجون رو به فرزندی قبول کردن و اینطور شد که نامجون از اون فلاکتی که درش گیر افتاده بود نجات پیدا کرد. ده سال گذشت و بعد از تلاشای فراوون والدین جدید نامجون صاحب یه دختر شدن."
با دقت به حرفای جین هیونگ گوش میدادم اما نمیفهمیدم اینا چه ربطی به من داره.

"وقتی اون دختر هفده سال داشت والدین نامجون توی تصادف فوت میکنن و نامجون سی و پنج ساله سرپرستی خواهرش رو به عهده میگیره. اون زمان من و نامجون باهم زندگی میکردیم و یجورایی ازدواج کرده بودیم. نامجون بخاطر ارتباطمون خیلی به خونه ی ما رفت و آمد داشت. بعد از پنج سال زندگی با جیرا یک شب من و نامجون به خونه برنگشتیم و تهیونگ هم پیش خانوادش بود. خواهرش جیرا توی خونه تنها بود. اون شب پرادر بزرگتر عوضیم از نبود من و نامجون استفاده کرد، به خونه ی ما اومد و به جیرا تجاوز کرد."

هر چقدر که داستان جلوتر میرفت چشمای من گشاد تر میشد. این بار نامجون به حرف اومد و نذاشت جین هیونگ ادامه بده.
"صبح فرداش وقتی به خونه برگشتیم خواهرم گوشه ی راه پله ها گریه میکرد و جنازه ای هم وسط خونه غرق خون افتاده بود. اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم اون جنازه، برادر همسرم بود و از چیزایی که دیدم فهمیده بودم که اون مرد چه غلطی کرده. درمونده تر از هر وقت زمانی بودم که خواهرم خودش رو به پلیس معرفی کرد. من نتونسته بودم از دختر خانواده ای که بهشون مدیون بودم مراقبت کنم..."

متوجه جابه جا شدن تهیونگ از روی مبل تک نفره به کنارم شدم. پسر خودش رو بهم نزدیک کرد و پشتم رو نوازش کرد. نمیدونم چرا از شنیدم داستان اونا هر لحظه گیج تر و غمگین تر میشدم. انگار که غمشون رو با تموم وجودم حس میکردم.
"...جین چون از ذات کثیف برادرش خبر داشت من رو بخشید اما خانوادش نه. جیرا بخاطر اون حرومی زندانی شد. اون زمان بود که متوجه شدیم از اون کثافت حاملس. من اصرار داشتم که بچه رو سقط کنه اما اون قبول نمیکرد. نُه ماه بعد سر زایمان دووم نیورد و فوت کرد. وقتی رفتم که لاعقل بچه رو تحویل بگیرم اونا بهم گفتن که بچه هم همراه خواهرم مرده..."

هرلحظه که داستانشون به آخرش نزدیک میشد پازل های ذهنم کامل و کامل تر میشدن.
"...تا هفت سال پیش که یکی از کارمندای زندانی که خواهرم داخلش مرده بود بهم گفت که اون بچه زنده مونده و اونا به یه پرورشگاه تحویلش دادن..."
نامجون نگاه ترسیده و شاید کمی مشتاقش رو به من داد، نفسم برید و به پشتی کاناپه تکیه زدم. خوب شد جین هیونگ گفت بنشینیم وگرنه حتما تا الان غش میکردم. تهیونگ هنوز با دستای گرمش انگشتام رو نوازش میکرد.

"...خیلی گشتم جونگکوک تا تونستم پرورشگاه رو پیدا کنم. با کمک تهیونگ کل پرورشگاه رو خریدم تا بتونم بچه ی خواهرم رو پیدا کنم، بعد خرید کل پرورگشاه از همه ی بچه ها آزمایش خون گرفتم و با بدبختی تونستم وسیله ای از خواهرم پیدا کنم که برای انجام آزمایش DNA مناسب باشه."
لبخندی روی لبای لرزونش شکل گرفت و چشماش درخشید.
"اون بچه تو بودی جونگکوک...خواهر زاده ی من و برادر زاده ی جین...تویی...کیم جونگکوک!"

_____________________

اهم...یادتونه پرسیدم بنظرتون مادر پدر خونده ی نامجون کین؟
دقیقا بخاطر این بود🤐
این شوک بهتر بود یا شوک قسمت قبلی؟
کلا این آخریا هی شوک تو شوک شده یه مشت پشمم اینجا توی فیک مونده😂
پشماتونو جمع کنین بعد ریزش...نظافت رو رعایت کنین^-^
خلاصه که وویت و کامنت یادتون نره♡~

Fortsæt med at læse

You'll Also Like

103K 16.8K 22
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
75K 9.4K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
108K 11.3K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
27.3K 5.5K 27
با ابروی بالا رفته به مرد که چاقو رو روی گلوی کوک گذاشته بود خیره شد و قهقه ای سر داد = پس تو فکر من تو دام تو گیر افتادم ؟؟ اشک فیک کنار چشمش رو پا...