•Complete~Daddy Long Legs ||...

By Blind_Day

44.2K 12.1K 3.3K

...Complete... ▪︎مقدمه: بابا لنگ دراز عزیز... تمام دل خوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم! وقتی میفه... More

چهارشنبه های نحس
اولین نامه
گروه آواز
دست دوم فروشی
اسم جدید
وراج
شما چه شکلی هستید؟
تصویر بابا
کادو‌ی کریسمس
تعطیلات کریسمس
کاراگاه کوکی وارد میشود
مردودی
آنفولانزا
هدیه
دید جدید
بازگشت به پرورشگاه
آشنای یونگی
شکلات
اولین دیدار
خاطرات تلخ
پسر خانواده‌ی کیم
خانواده دار
کیم‌ها
پایان کاراگاه کوکی
خواهر جیمین
اولین رابطه
پیک نیک
پیانو
خداحافظی کوتاه
احساسات‌ عجیب
بدهکاری
عذر میخواهم
جناب
دوستت دارم
تویی؟
گذشته ی خاکستری
بُعدی دیگر
زندگی واقعی
شیرینی بی"پایان"
Fic

آزادی

947 280 93
By Blind_Day

توی اتاق زیر شیروونی، پشت میز چوبی که قبلا متعلق به کیم تهیونگ بود نشسته بودم و بعد از دوماه تلاش داشتم کلمات رو در کنار هم قرار بدم و برخلاف دلخوریم نامه ای برای بابا لنگ دراز بنویسم.اون قیم من بود و دوماه به او نامه ننوشته بودم و میترسیدم اگه به اینکار ادامه بدم از دستم عصبانی بشه.

نگاهی به عکسایی که جیمین از کلبشون برام فرستاده بود انداختم و اخمام دوباره توی هم فرو رفت.جیمین وقتی فهمید نمیتونم باهاش به کلبه برم حسابی دلخور شد،گفت که مثل یونگی براش وقت نمیگذارم و با اینکه یونگی قسم خورده بود که مادرش نمیگذاره اما جیمین وسایلش رو زیر بغل زده و رفته بود.

و مین‌وا باهام بهم زده بود،همین... به راحتی بهم گفته بود من اون مردی نیستم که دنبالشه و حرفای همیشگی اینکه من میتونم بهتر از اون رو پیدا کنم.

"جونگکوک عزیزم؟"
صدای فریاد جین هیونگ به گوش رسید و از افکار ناراحت کننده ای که این دو ماه قصد فراموشیشون رو داشتم بیرون کشید.

"دوباره رفتی اون بالا؟"
صدای خس خس جین هیونگ و ضربه های عصبانی پاش نزدیک شد و بعد از چند لحظه در رو باز کرد.

"صدبار بهت گفتم اینجا کثیفه نیا اینجا."
به سمت جین هیونگ برگشتم و قامتش که تند تند خم میشد و کاغذ های مچاله رو جمع میکرد دنبال کردم.

"بلند شو بیا کمک کن اینجارو تمیز کنیم."
"شما که گفتید اینجا نیاز به تمیز شدن نداره چون تهیونگ هیونگ قرار نیست بیاد."

"خب وقتی دارم تمیز کنم یعنی قراره بیاد دیگه."
"ها؟"
جین هیونگ کاغذ هارو داخل سطل آشغالی چپوند و من هنوز به مکان قبلیش که دیگه اثری ازش نبود زل زده بودم.

"چرا هنگ کردی؟بلند شو دیگه!"
"تهیونگ هیونگ داره میاد؟"
با گیجی و صدای لرزونی پرسیدم.

"آره دیگه داره میاد.گفته که میخواد بهمون سر بزنه."
با سیخونک جین هیونگ سرم رو تکون دادم، از جام بلند شدم و توی تمیز کردن اون اتاق که قبلا برای تهیونگ هیونگ بوده بهش کمک کردم.
تابستون قبل منتظر تهیونگ هیونگ نشستم و نیومد. حالا که میخواستم ازش دور بشم اومده؟خوبه جونگکوک!چه شانس قشنگی داری تو...

خونه ای که این تابستون همراه با نامجون و جین هیونگ اومده بودیم در سئول نبود بلکه در یکی از روستاهای اطراف سئول قرار داشت.یک جورایی مزرعه بود با درختای میوه و چند گوسفند، گاو، مرغ و خروس که توی این دو ماه هر روز صبح زود توی جمع کردن تخم مرغ و دوشیدن شیر گاو و گوسفند به جین هیونگ کمک میکردم.
خوب بود! لاعقل مشغول میشدم و از افکاری که به تازگی شروع شده بودند فرار میکردم.

بقیه ی روز رو به تمیز کردن باقی خونه پرداختیم.نه اینکه برای اومدن تهیونگ هیجان زده باشیم.جین هیونگ عادت داشت خونه رو هر روز تمیز کنه و جارو بکشه.همونطور که گفتم اون وسواس داره،با اینکه خودش قبول نمیکنه.

نامجون هیونگ علف های هرز رو کوتاه کرد و بعد اون به شهر رفت تا خرید کنه.جوری که از هیجان این چند ساعتش متوجه شده بودم اون خیلی بیشتر از جین هیونگ به تهیونگ علاقه نشون میداد.

وقتی برای چندمین بار توی اون ماه مجسمه هایی که برق میزدن رو دستمال میکشیدم در خونه به صدا در اومد.
"در رو باز کن جونگکوک،حتما تهیونگه!"
ناگهان قلبم به تپش و دستام به لرزش افتاد، از مجسمه فاصله گرفتم تا بلایی سرش نیارم.این همه فرار و الان قرار بود در رو براش باز کنم و خوش آمد گویی کنم؟

وقتی دوباره در به صدا در اومد آهی کشیدم و دستمال رو روی میز انداختم به هرحال مجسمه کثیف نبود که دستمال رو آلوده کنه.
جلوی در ایستادم،یعنی فاصله ی من با کیم تهیونگ فقط همین در چوبی بود؟دستمو به سمت دستگیره بردم و فوری پایین کشیدم. نمیخواستم بیشتر از این لفتش بدم و عصبانیت اعضای خانواده رو برانگیزم.

"اوه سلام جونگکوکی."
خودش بود،کیم تهیونگ همیشه خندون با یه بلوز نخی و اون لبخند سوراخ کننده که تا عمق وجودت رو به آتیش میکشید.

"مامان بابا هستن؟"
کمی سر کشید و سعی کرد از پشت سرم داخل خونه رو نگاه کنه.

"اوه بیاین تو!"
اونموقع بود که فهمیدم باید از جلوی در کنار برم و بذارم اون مرد خسته ی راه وارد بشه.

"اوه تهیونگ!"
نامجون هیونگ سرشو از سالن اصلی بیرون کرد و با دیدن تهیونگ که جلوی در ایستاده بود با خوشحالی گفت و به سمت تهیونگ اومد.

"پسر بی معرفت ما چطوره؟"
دستشو دور گردن پسرش حلقه کرد، اون رو به دنبال خودش کشید و به سمت هال برد. تهیونگ درحالیکه با خنده جواب نامجون هیونگ رو میداد لحظه ای به سمتم برگشت، لبخندی به پهنای صورتش تحویلم داد و بعد از اون پشت دیوار ناپدید شد و من موندم با یک صورت داغ کرده و قلبی که هنوز نافرمانی میکرد.

"جونگکوک میشه بری صندوق نامه رو چک کنی؟"
جین هیونگ همراه با سینی قهوه از آشپزخونه بیرون اومد و من رو که نگاهم هنوز محو زمین بود مخاطب قرار داد.سرم رو تکون دادم از دری که هنوز بسته نشده بود بیرون اومدم و به سمت صندوق نامه رفتم.داخلش فقط یه نامه بود به نام...
'جئون جونگکوک'

با تعجب بررسیش کردم و با دیدن اسم فرستنده فوری همونجا بازش کردم. خطوط نامه رو تند تند از زیر نگاه مضطربم گذروندم.با آخرین حرف چشمام تا آخر گشاد شد لبخندی درست مثل لبخندای از ته دل تهیونگ روی لبم شکل گرفت و با هیجان به سمت خونه دویدم.

"جونگکوک با اون کفشای گلی وسط خونه چیکار میکنی؟"
جینی هیونگ غر زد و توجه بقیه رو به من که با هیجان وسط سالن خونه درست روی فرش مورد علاقه‌ی جین هیونگ ایستاده بودم جمع کرد.
نفس نفس میزدم و به نگاه کنجکام نامجون هیونگ و تهیونگ و نگاه عصبی جین هیونگ اهمیتی نمیدادم.
کاغذ رو جلوی نامجون هیونگ گرفتم و با هیجان کمی توی جام پریدم،نمیتونستم آروم و قرار داشته باشم.

"داستانی که ماه پیش برای انتشاراتی فرستاده بودم تایید شده میخوان داستانم رو چاپ کنن."
با هیجان نالیدم،نامجون هیونگ هم مثل من هیجان زده شد،دستش رو جلو اورد تا نامه رو از بین انگشتام بیرون بکشه.

"وای واقعا جونگکوک؟"
جین هیونگ در یک ثانیه عصبانیت و اینکه میخواست سر به تنم نباشه رو به فراموشی سپرد. جیغی از روی هیجان زد و به سمتم اومدم‌.تهیونگ که کنار نامجون هیونگ روی مبل نشسته بود نامه رو از دست مرد گرفت و با خنده گفت.
"اوه جونگکوک عزیز انگار برات یک چک هم فرستادن."
با خنده سر تکون دادم.جین هیونگ محکم بغلم کرد و بوسه ای روی سرم گذاشت.

"میخواستم شام امشب رو به افتخار اومدن تهیونگ بپزم اما الان یه مناسبت مهم تر داریم."
تهیونگ خندید و پا روی پا انداخت و به مبل تکیه زد.
"اوه جینی دلم رو شکستی."

خندیدم و نگاهی به تهیونگ انداختم،اون هم به من نگاه کرد و قبل اینکه بفهمم چیشد چشمکی برام فرستاد.گونه هام لحظه به لحظه سرخ و سرخ تر شد.اون مرد داره با قلب بی تجربه ی من چیکار میکنه؟

شام لذیذی که جین هیونگ پخت با همراهی تهیونگ و شوخی هاش گذشت.شب هنگام وقتی نامجون هیونگ و جین هیونگ ظرفارو میشستن در کنار همدیگه روی صندلی های جلوی پنجره ی هال نشستیم و به ستاره ها زل زدیم.

"جونگکوک؟"
همونطور که نگاهم به ستاره ها بود جوابش رو دادم.

"بله؟"
میتونستم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کنم اما از تماشای صورتش خودداری میکردم.

"اولین داستانت راجع به چی بود؟"
"پسری که به دنباله استقلاله؟"
هومی کرد،اما هنوز نگاهش به من بود و معذبم میکرد.
"مثل خودت؟"

به آرومی از برداشت مضحک و دور از انتظارش خندیدم و سرم رو تکون دادم.
"نه من مستقل نیستم،من برای مستقل شدن زیادی ضعیف و وابستم."

"مسئله درباره ی قیمته؟"
سرم رو تکون دادم بالاخره نگاهم رو از ستاره ها گرفتم اما به تهیونگ نگاه نکردم و با لجبازی به دستام زل زدم.برای زدن حرفام مردد بودم.

"من نمیخوام نویسنده بشم."
"اوه..."
سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت.اولین بار بود که حرف دلم رو به کسی میزدم.
"پس میخوای چیکاره بشی؟"
مردد پرسید انگار از زدن حرفش مطمئن نبود.

"پزشک."
"اوه یه پزشک؟فکر نمیکردم به زیست شناسی و اینطور چیزا اهمیتی بدی!"
"خودم هم فکر نمیکردم...اما من فقط از نوشتن لذت میبرم و نمیتونم به عنوان شغل بهش نگاه کنم."
"خب نظرت چیه به قیمت بگی؟شاید قبول کرد."

دستمو روی دسته های مبل کوبیدم و از جام بلند شدم بالاخره به سمتش چرخیدم و به چشمای گنگش که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد زل زدم.
"مشکل همینه،اون برای تک تک کارام تصمیم میگیره و من مجبورم اطاعت کنم چون فکر کنید چی؟من یه یتیمم که خانواده ای ندارم و اون داره در قبال آزادیم بهم پول میده.من آزادیم رو به اون مرد فروختم."
اون قدر تند تند حرفم رو زدم که بعد از زدن آخرین کلمه به نفس نفس افتادم. من گفتمش...تا به حال به کسی حرف دلم و اینکه از کجا اومدم رو نگفته بودم و الان به اون مرد گفتمش.

"جونگکوک..."
انتظار داشتم بهم ترحم کنه از اینکه دروغ گفتم ازم متنفر شه یا هر چیزی جز اینکه محکم بغلم کنه.
"تو یه انسان آزادی...همه ی انسانا آزادن تو حق نداری آزادیت رو بفروشی یا قیمت حق نداره آزادیت رو با خورد و خوراک بخره باهاش حرف بزن باشه؟مطمئنم اونم قبول میکنه خب؟"

محکم تر من رو توی آغوشش فشرد،سرم دقیقا روی سینش بود و ضربان قلبش رو به وضوح میشنیدم.
سرم رو تکون دادم و از آغوشش بیرون اومدم.
"نه اون قبول نمیکنه اون آزادی من رو قبول نداره،وقتی ازش خواستم برای تابستون به خونه ی جیمین برم میخواستم رابطم رو با دوست دخترم درست کنم..."

صورتم با قطرات اشکی که روی صورتم میریخت خیس میشد.
"اون با یه نامه ی کوتاه از طرف منشیش بهم دستور داد که به اینجا بیام و الان ببینید من توی اولین رابطم شکست خوردم فقط بخاطر کسی که از چشمام بیشتر بهش اعتماد داشتم."

غمی که توی صورتش موج میزد رو حس میکردم دستش رو جلو اورد و خیسی صورتم رو با انگشتای ظریف و سفیدش گرفت.
"اینقدر میخواستی رابطت با مین‌وا رو حفظ کنی؟"
سرم رو تکون دادم و به چشمای غبار آلودش زل زدم.
"نه نه مسئله این نیست،بالاخره باید باهاش بهم میزدم اما اون با اینکارش بهم فهموند من حتی حق ساده ای مثل سفر کردن به جایی که میخوام رو ندارم."

"پس براش تلاش کن.."
"چی؟"
دوباره لبخند زد و شونه ام رو فشرد.
"برای آزادیت تلاش کن درسته که آزادی زیباست اما یادت نره هر زیبایی یه زشتی هم با خودش داره،وقتی به این آزادی رسیدی مراقب باش اون زشتی بهت آسیب نرسونه."

سرم رو تکون دادم و سعی کردم لبخند هر چند کوچیک به لب بیارم.
"بچم رو به گریه انداختی؟"
صدای بلند جین هیونگ توی سالن پیچید و باعث شد نگاهمون که در هم غرق شده بود نجات پیدا کنه و به سمت اون برگشتیم.

"اوه خدای من بچه تو چرا گریه کردی؟تهیونگ چیزی بهت گفت؟به حرفای این نفهم توجه نکن مثل نامجون زبونش دست خودش نیست!"
همونطور که تهیونگ با جین بحث میکرد بهشون لبخند زدم و توی افکارم غرق شدم.

حق با تهیونگ هیونگ بود شاید بابا لنگ دراز فقط نمیخواست من با این زشتی آسیب ببینم چرا توی این دو ماه فقط به جنبه ی منفی نگاه کردم و اینطور اون مرد رو متهم کردم؟اون مردی بود که من رو از جهنم پرورشگاه نجات داد خرجم رو بدون هیچ منتی میداد و من رو با این خانواده ی زیبا آشنا کرد.اون قطعا سزاوار بیشتر از اینا بود،بیشتر از اینکه من اینطور متهمش کنم...

صبح روز بعد درحالی بیدار شدم که جین هیونگ میگفت تهیونگ باید زودتر از موعد بره و توی سئول براش کار پیش اومده.
وقتی که برای بدرقش کنار ماشینش ایستادیم لبخندی از پشت فرمون بهم زد و اشاره کرد که جلو برم.

"منتظر روزیم که به آزادی که میخوای برسی."
خندیدم و سرم رو تکون دادم دوباره بهم چشمکی زد،نمیدونستم چرا اما حس میکردم با این لبخند میخواد جذابیتش رو به رخم بکشه!

ماشین حرکت کرد و در طی جاده ی خاکی حرکت کرد و لحظه به لحظه دور و دورتر شد.هیچوقت فکر نمیکردم حرف زدن با مردی که پونزده سال از خودم بزرگتر و ثروتمند باشه اینطور بهم آرامش بده،همون آرامشی که توی این دوماه به دنبالش بودم.شاید من متغییر گنگ آرامش رو این همه سال اشتباه بدست اورده بودم!

____________________

سلام به همگی^-^
آغا شرمنده من تازه فهمیدن قسمت قبل نگفتم که آپ نداریم و هرروز آپ فعلا کنسله~.~
دیگه قسمتای آخره:")
و بیشتر داستانیه تا نامه*-*

راجع به اون فیک ترجمه ای که گفتم!!
شک کردم که واقعا بیشتر مترجمامون اجازه میگیرن یا نه...😂(شوخی!!!)
هر نویسنده ای که از فیکش خوشم اومده و بهش میگم، میگه اجازه ترجمه نمیده.🤧
پس شاید کلا بیخیالش بشم🥺

ممنون از اینکه این فیک رو دنبال میکنید💜~
وویت و کامنت یادتون :")؟
لاب‌یا♡~

Continue Reading

You'll Also Like

108K 11.3K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
15.8K 2K 29
جانگکوک افسر پلیسیه که مامور میشه برای پیدا کردن راز تاریک خاندان کیم که حزب مخالف بتونه قدرتشون رو درهم بشکنه اما برحسب اتفاق کلید این راز پسر کوچیک...
233K 47.6K 59
𝙈𝙮𝙨𝙩𝙚𝙧𝙮, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚, 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 تهیونگ از اون نوجونایی بود که خودش رو با انواع و اقسام بازی‌های موبایل و کامپیوتری سرگرم می‌کرد و خب، مسلم...
7.9K 1.2K 10
✔︎ کامل شــده ⚠︎ رولت روسـی: بـازیِ شانسی‌ کـه هیچ کس نمیدونـه تیـر هفتم سهم کیـه! ༄~•~•~•~•~•~•~•~•~༄ ...