What A Beautiful Mess This Is

By 7yearswithkyungsoo

22.1K 4.4K 4.8K

کیونگسو تصمیم میگیره بالاخره برای تمیز کردن آپارتمانش که همه جاش رو گند برداشته با یه شرکت خدماتی تماس بگیره... More

Introduction
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
قسمت چهاردهم
قسمت پانزدهم
قسمت شانزدهم
قسمت هفدهم
قسمت هیجدهم
قسمت نوزدهم
قسمت بیستم
قسمت آخر

قسمت سیزدهم

998 191 140
By 7yearswithkyungsoo

سلاااام قشنگاااا من بعد از یه هفته شلوغ برگشتم😁😁

اما اینبار به دلیل دیگه ای اومدم سلام کنم😁😁

میخواستم بهتون بگم که این پارت از جایی که علامت زدم یه اسمات کوچولوی نصفه و نیمه ای داره پس اگه خوندنش اذیتتون میکنه یا سنتون کمه خودتون حواستون باشه دیگه😁😁

امیدوارم این قسمت رو هم دوست داشته باشین😍😍😍

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

بکهیون یه شالگردن بزرگ زرد رو برداشت و چند دور دور گردنش پیچید و همونطور که هی ژست های مختلف میگرفت پرسید "نظرت راجع به این یکی چیه؟"

سهون که مشغول بررسی بقیه لباسا بود با لحن خشکی گفت "افتضاحه!"

بکهیون با اخم بهش نگاه کرد و به طرف آیینه رفت اما وقتی خودش رو تو اون شالگردن زرد احمقانه دید فهمید مثل اینکه حق با سهون بوده. به سختی اون رو از دور گردنش باز کرد و سر جاش گذاشت و به طرف ردیف کت ها رفت. یه کت چرم قهوه ای چشمش رو گرفت، اون رو برداشت تا جلوی خودش بگیره که ببینه بهش میاد یا نه که صدای سرد و خشک سهون رو شنید "میدونی بک تو زیادی برای اون کت قد کوتاهی!"

بکهیون با عصبانیت کت رو سر جاش برگردوند و گفت "میدونی الان واقعا پشیمونم که گذاشتم باهام بیای خرید"

-"هی!! خود تو ازم خواهش کردی که باهات بیام!"

بکهیون با تمسخر گفت "اوه خواهش میکنم منو نخندون! خودتم میدونی که هیچی چیزی جذاب تر از من تو زندگی تو وجود نداره"

سهون پوزخندی بهش زد و دوباره مشغول گشتن بین لباس ها شد.

بکهیون به طرف ویترین مغازه رفت و جلوی مانکنی که یه کت بلند آبی رنگ پوشیده بود ایستاد و داشت تلاش میکرد تصور کنه که اون کت بهش میاد یا نه.

یه دفعه یه صدای بم و عمیق از پشت سرش گفت "به نظر من اون خیلی بهت میاد!"

وقتی بکهیون برگشت دید که یه پسر جوون قد بلند و جذاب داره با لبخند نگاهش میکنه و چال گونه اش که کاملا مشخص بود کمکش کرد که خیلی زود بتونه اسم این پسر جذاب رو به خاطر بیاره.

بکهیون با ذوق گفت "چانیول!"

لبخند پسر بلندتر دیگه از این بزرگتر نمیتونست بشه، اصلا فکرش رو نمیکرد که بکهیون اسمش رو یادش مونده باشه، یه قدم جلوتر اومد و به مانکن پشت بکهیون اشاره کرده و دوباره گفت "به نظرم اون کت بهت میاد" و بکهیون قطعا حاضر بود حالا اون کت رو بخره اگه به نظر چانیول بهش میومد. چانیول به سمتش خم شد و گفت "میدونی دیگه چی بهت میاد؟" 

بکهیون خنده اش گرفته بود چون محض رضای خدا این تیکه دیگه خیلی قدیمی بود، اون از زمان دبیرستانش دیگه اینو از کسی نشنیده بود. چانیول میخواست به اغواگرانه ترین حالتی که میتونست کنار گوشش بگه "من خیلی بهت میام" اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه یه پسر جوون کنار بکهیون ایستاد و دستش رو خیلی مالکانه دور کمرش حلقه کرد. اون پسر قد بلند بود با پوست روشن و موهای بلوند.

سهون همونطور که با اخم به چانیول خیره شده بود خطاب به بکهیون گفت "هی بیبی! این کیه دیگه؟"

بکهیون با خنده زد رو دستش و گفت "مشکلی نیست سهون"

چانیول دید که اخم های پسر جوون به سرعت باز شد و با لحن بی تفاوتی گفت "باشه پس کاری داشتی صدام کن" و بعد به همون سرعتی که کنارشون ظاهر شده بود بین قفسه های لباس ها دوباره غیب شد.

بکهیون با دیدن قیافه گیج چانیول بلند خندید و گفت "اون دوستم سهونه، این برنامه همیشگیمونه، وقتی یکی میخواد باهام لاس بزنه اون میاد و ادای دوست پسرم رو درمیاره و منم اگه از طرف خوشم نیومده باشه باهاش همراهی میکنم تا راحت تر طرف رو بپیچونم"

چانیول یکم دیگه با گیجی نگاهش کرد و بعد گفت "اما تو الان به اون گفتی که بره"

-"آره بهش گفتم بره اما تو هم اگه زودتر به خودت نجنبی و یه کاری نکنی تو رو هم میپیچونم! اون تیکه ات زیادی قدیمی بود"

"پس اگه اینطوریه" چانیول گلوش رو صاف کرد و گفت "به نظر من تو از دَه، نُه میگیری"

بکهیون حالا بهش اخم کرده بود و چانیول با خنده ادامه داد "منم اون یه دونه ای هستم که لازم داری تا کامل بشی!"

پسر کوچکتر با خنده سرش رو تکون داد و گفت "این یکی رو تا حالا نشنیده بودم"

چانیول گوشیش رو از کیفش بیرون آورد و با لحنی جدی گفت "میدونی گوشی من یه مشکلی پیدا کرده، میتونی بهش زنگ بزنی ببینم کار میکنه یا نه!"

بکهیون که از بازی چانیول خوشش اومده بود گوشیش رو بهش داد تا شماره اش رو بنویسه و همونطوری که میخندید شماره چانیول رو گرفت. وقتی گوشیش زنگ خورد بکهیون فکر کرد که دیگه صحبتشون تموم شده اما مثل اینکه چانیول هنوز کارش باهاش تموم نشده بود چون دوباره خیلی جدی گفت "میدونی من نامرئی ام"

بکهیون ابروهاش رو با تعجب بالا داد، واقعا دوست داشت بدونه چانیول داره چی کار میکنه برای همین گفت "نه نیستی"

-"پس...یعنی میتونی منو ببینی؟"

-"آره"

-"مثلا فردا شب خوبه؟"

بکهیون که تازه فهمیده بود گول خورده بلند خندید و گفت "باشه قبوله چون از این یکی خوشم اومد"

چانیول برای اینکه معلوم نباشه چقدر هیجان زده است پوزخندی زد و گفت "پس یعنی فردا شب یه دِیت حساب میشه؟"

-"قطعا همینطوره"

چانیول همونطور که آروم عقب عقب میرفت گفت "پس من بعدا بهت زنگ میزنم تا جزییات قرارمون رو بهت بگم"

بکهیون در حالی که با قدم های آروم و کوتاه دنبالش حرکت می کرد گفت "و امیدوارم اون قولی که دفعه پیش بهم دادی هم تو قرار فردامون باشه". چانیول که به نظر چیزی یادش نمیومد با تعجب سر جاش ایستاد. بکهیون با شیطنت نگاهش کرد و گفت "قول دادی آپارتمان منو به هم بریزی و بعد کمکم کنی که مرتبش کنم؟"

چانیول احساس کرد مغزش هنگ کرده، اون خیلی خوب یادش بود که اونروز چه حرفایی زدن اما اون موقع فکر نمی کرد که بکهیون جدی باشه، فکر میکرد فقط اون پسر شیطون یکم تو لاس زدن بی پرواست. اما حالا بکهیون دوباره جلوش ایستاده بود و داشت یه پیشنهاد وسوسه انگیز بهش میداد، چانیول هیچوقت با هیچ کس اینقدر سریع جلو نرفته بود اما نمیدونست چرا توانایی نه گفتن به پسر روبروش رو نداره و با صدایی که یکم بم تر شده بود گفت "قولی که دادم اولویت اول منه" و بکهیون احساس میکرد حتی با شنیدن اون صدای عمیق هم داره هیجانزده میشه.

چانیول نگاهی به ساعتش انداخت و با عجله گفت "خدای من دیرم شد، من باید برم، هنوز کلاس دارم ولی بعدش بهت زنگ میزنم" و بکهیون همینطور که دور شدن چانیول رو نگاه میکرد نمیتونست جلوی تصوراتش رو از کارایی که میخواد با چانیول بکنه بگیره. بعد از چند لحظه تازه یادش اومد که با سهون اومده بود خرید و توی مغازه دنبال سهون گشت و دید که اون جلوی یه آیینه ایستاده و داره همون شاالگردن زردی که یکم پیش به بکهیون گفته بود افتضاحه رو برای خودش امتحان میکنه. بکهیون با عصبانیت گفت "چیکار داری میکنی؟" و سهون با قیافه پوکری بهش نگاه کرد و گفت "به نظرم به من میاد"، یکم دیگه به تصویرش تو آیینه نگاه کرد و با لحن بی حسش ادامه داد "و در ضمن تو واقعا بی شرم و حیایی"

بکهیون یکم با اخم نگاهش کرد و فکر کرد تا جوابش رو بده اما نتونست جوابی پیدا کنه چون به نظر خودش هم حرف سهون حقیقت محض بود!

🐣🐶🐣🐶🐣🐶🐣🐶🐣🐶🐣🐶🐣🐶

جونگین از خواب قشنگی که داشت میدید بیدار شد، چندباری آروم پلک زد تا بتونه چشمای خوابالودش رو باز کنه، هنوز تصویر لبای وسوسه انگیز و چشمای قشنگ کیونگسو که تو خوابش کنارش بود جلوی چشماش بودن. دستاش رو دور خودش پیچید درست همونطوری که کیونگسوی توی خوابش بغلش کرده بود. کیونگسوی توی خوابش هم درست مثل کیونگسوی واقعی شیرین و نرم بود و حداقل تو خوابش تونسته بود هر چقدر دلش میخواد اون فسقلی رو بچلونه. با یادآوریش دوباره لبخند روی لباش اومد و بعد از چند لحظه شروع کرد به خندیدن چون الان خودش هم دقیقا داشت مثل اون بچه دبیرستانی هایی که تازه عاشق شدن و خودش بارها به خاطر رمانتیک بازیاشون مسخره شون کرده بود ، رفتار میکرد.

گوشیش رو از میز کنار تختش برداشت و یه پیام "صبح بخیر" ساده برای کیونگسو فرستاد. تازه ساعت شش صبح بود و از اونجایی که امروز شنبه است مطمئن بود کیونگسو هنوز خوابه، دیگه بعد از اینهمه وقت، خوب همه عادت ها و برنامه روزانه کیونگسو رو میدونست. لبه تخت نشست و پاهاش رو روی زمین گذاشت. دستاش رو بالای سرش کشید و کش و قوسی به بدنش داد و دوباره فکرش به این سمت کشیده شد که واقعا به طور احمقانه ای عاشق شده و بعید میدونست دیگه راه فراری براش باشه، کیونگسو یه جوری قلبش رو گیر انداخته بود که دیگه کاری از دستش بر نمیومد. همونطوری که به طرف حموم میرفت مدام این کلمه رو با خودش تکرار میکرد...عشق! با خودش فکر کرد شاید هنوز برای استفاده از این کلمه زیادی زود باشه، نمیخواست کیونگسو رو به هیچ وجه تحت فشار بذاره، همونطوری که داشت دوباره به خودش و فکرای بچه گانه اش میخندید یه دفعه رفت زیر دوش و آب داغ ریخت توی دهنش که به خاطر خنده باز مونده بود و به سرفه افتاد...حالا مطمئن بود اگه همینطوری پیش بره و هی بدون اینکه به اطرافش توجهی کنه مثل یه نوجوون عاشق پیشه غرق فکر کردن به کیونگسو بشه  بالاخره به زودی یه بلایی سرش میاد.

🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻

اونا به اندازه کافی قرارهاشون رو تو کافی شاپ و رستوران گذرونده بودن و تصمیم گرفتن این دفعه برای تنوع با هم برن سینما و فیلم ببینن. برای همین جونگین الان بیرون آپارتمانش ایستاده بود و منتظر بود که کیونگسو بیاد دنبالش. وقتی بعد از چند دقیقه ماشین جلوی پاش ترمز کرد با خوشحالی سوار شد. کیونگسو با لبخند بهش سلام کرد و بعد از چک کردن آییه بغلش و زدن راهنما دوباره شروع به حرکت کرد اما یه دفعه با حس لبای جونگین کنار لباش تقریبا داشت میرفت توی جدول کنار خیابون و با شنیدن صدای خنده پسر کنارش زیر لب فحشی داد، فرمون رو محکمتر گرفت و با کلافگی داد زد "چندبار باید بهت بگم موقع رانندگی اینکارو نکن!" 

جونگین دستش رو محکم روی دهنش گذاشت تا جلوی صدای خنده هاش رو بگیره چون مطمئن بود اگه کیونگسو دوباره صدای خنده اش رو بشنوه کتک خوردنش حتمیه!

🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻

وقتی بالاخره تو پارکینگ سینما توقف کردن جونگین دوباره به طرفش خم شد و شروع به بوسیدنش کرد و اینبار کیونگسو بدون هیچ شکایتی جواب بوسه اش رو داد اما قبل از اینکه کنترل بدنش از دستش خارج بشه جونگین تصمیم گرفت که خودش زودتر عقب بکشه، از دفعه قبل که توی آپارتمانش کیونگسو نذاشته بود جلوتر برن کاملا این رو احساس کرده بود که کیونگسو از یه چیزی میترسه...شاید از اینکه نمیدونست الان دقیقا رابطه شون چیه یا تو آینده قراره چه اتفاقی بیافته اما واقعا دلش میخواست زودتر بتونه بفهمه که این چیه که کیونگسو رو اذیت میکنه، از اینکه اینقدر همیشه تردید و استرس داره اصلا خوشش نمیومد. برای همین تصمیم گرفته بود تا وقتی مشکل کیونگسو برطرف نشده همه چی رو آروم پیش ببره و هیچ فشاری بهش نیاره، تصمیم گرفته بود که هر وقت همدیگه رو میبوسن این خودش باشه که زودتر عقب میکشه تا بتونه اون حس خواستنی رو که نسبت به کیونگسو داره راحت تر کنترل کنه، میترسید که اگه یه موقع نتونه جلوی خودش رو بگیره و تسلیم خواسته هاش بشه، کیونگسو رو بترسونه و اعتمادش رو از دست بده و به هیچ وجه این رو نمیخواست.

اما اینبار قبل از اینکه بتونه عقب بره، این کیونگسو بود که دستش رو پشت گردنش گذاشت و دوباره جلو کشیدش تا بازم ببوستش. واقعا تصمیم داشت مقاومت کنه اما با حس زبون گرم و خیس کیونگسو روی لباش، آخرین قطره های مقاومتش هم دود شد و رفت هوا و لباش رو از هم فاصله داد. این واقعا انصاف نبود...همه حس هایی که پسر کوچکتر با حرکت لبا و زبونش بهش میداد برای قلب و مغزش زیادی بود و فقط تونست بین بوسه شون آهی از روی درموندگی بکشه. همینطور که دقیقه ها میگذشت جونگین احساس میکرد داره زیر داغی لبای کیونگسو ذوب میشه تا اینکه بالاخره اون پسر بی رحم انگار دلش به حالش سوخت و با برداشتن دستش اجازه داد جونگین عقب بره و دوباره نفس بکشه. کیونگسو صورتش رو با دستش قاب گرفت و همونطور که به چشمای خمار شده جونگین نگاه میکرد با شیطنت گفت "فیلم!" اما وقتی نگاه گیج جونگین و دید خندید و دوباره گفت "اگه زودتر پیاده نشی من مجبورم بازم ببوسمت بعد دیگه به فیلم دیدن نمیرسیم جونگین!"

جونگین چند لحظه فکر کرد تا یادش اومد اصلا برای چی اومده بودن اینجا و آروم گفت "آها راست میگی اومدیم فیلم ببینیم" اما فکرش مشغول این بود که بین پیاده شدن و فیلم دیدن یا موندن توی ماشین و بوسیدن اون لبای خوشمزه یکی رو انتخاب کنه و البته که اصلا تصمیم سختی نبود، حتی بدون فکر کردن هم میدونست چی رو ترجیح میده اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه کیونگسو از ماشین پیاده شد و منتظر بهش خیره شد و جونگین هم با بی میلی پیاده شد و مثل یه پسر حرف گوش کن دنبال کیونگسو راه افتاد.

🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻

بعد از اینکه فیلم تموم شد و از سالن سینما اومدن بیرون، جونگین داشت با شرمندگی بهش نگاه میکرد و لبخند میزد تا شاید کیونگسو باهاش آشتی کنه. واقعا به نظر خودش کار بدی نکرده بود خوب اون فقط دلش میخواست تمام مدت فیلم به اون پسر کوچولو بچسبه و سرش رو توی گودی گردنش فرو کنه و عطرش رو نفس بکشه (البته کار ساده ای نبود چون مجبور بود برای اینکه بتونه اینکار رو بکنه تو صندلیش فرو بره تا قدش کوتاهتر بشه و بتونه سرش رو روی شونه کیونگسو بذاره!) به وسطای فیلم هم که رسیده بودن به نظرش رسیده بود که مشکلی پیش نمیاد اگه فقط یکی دوتا بوسه کوچولو از اون لبای درشت بدزده به هر حال مسلما نرمی اون لب ها خیلی از فیلم جذابتر بود.

اما برای کیونگسو واقعا مسئله مهمی بود چون مدتها صبر کرده بود تا این فیلم اکران بشه و بتونه ببینتش اما فقط همون حس گرمای نفسای جونگین روی گردنش و بوی خوب موهاش به اندازه کافی حواسش رو پرت میکرد دیگه چه برسه به حس بوسه هاش! تمام مدت داشت به جونگین و به اراده ضعیف خودش در مقابل اون پسر شکلاتی لعنت میفرستاد چون هر کار کرده بود نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و تقریبا نصف بیشتر فیلم رو داشت جواب بوسه هاش رو میداد. جونگین داشت با آرامش میبوسیدش و لب پایینش رو میمکید که چراغ های سالن روشن شد و بهشون فهموند که فیلم تموم شده. حالا ردیف پشت سرشون همه داشتن اونا رو نگاه میکردن و وقتی یکی براشون سوت کشید کیونگسو از خجالت قرمز شد و بدون اینکه حتی منتظر جونگین بمونه با سرعت از سالن بیرون رفت.

جونگین دنبالش دویید و بالاخره بعد از چند لحظه تونست بهش برسه و کیونگسو شروع به غر زدن کرد که بالاخره هم نتونست این فیلم رو کامل ببینه و همه اش هم تقصیر جونگینه. پسر بلندتر هم تمام مدت با صبوری به غرغراش گوش میکرد و داشت همه تلاشش رو میکرد تا با صدای بلند نخنده تا بیشتر از این کیونگسو رو عصبانی نکنه و با اینکه از نظرش همه چی تقصیر اون نبود اما به هر حال بازم از کیونگسو معذرت خواهی کرد هرچند در حقیقت دلش میخواست باهاش بحث کنه و بگه که خودش هم مقصر بوده به هر حال کیونگسو میتونست جواب بوسه هاش رو نده اونوقت آخر فیلم رو از دست نمیداد اما مطمئن بود بعدش اون فسقلی زنده اش نمیذاره پس دهنش رو بسته نگه داشت.

غرغرای کیونگسو تازه تموم شده بود که یه دفعه دوتا پسر جوون که داشتن به طرفشون میومدن بلند صداش کردن. کیونگسو با دیدنشون با خوشحالی براشون دست تکون داد و وقتی به هم رسیدن همدیگه رو بغل کردن. پسری که قدش کمی کوتاه تر بود نگاهش به سمت جونگین کشیده شد و بعد از چند لحظه چشماش از تعجب گرد شدن و یه جوری بهش نگاه میکرد که انگار میشناستش و این واقعا برای جونگین عجیب بود چون مطمئن بود قبلا هیچ وقت اون دو نفر رو ندیده.

کیونگسو با اشاره به اون دو نفر گفت "جونگین اینا ییشینگ و جونمیون هستن. دوستا و همکارای من" و جونگین از روی ادب تعظیم کوتاهی کرد.

"بچه ها این هم جونگینه. اون ..." ناخودآگاه داشت از دهنش میپرید که بگه اون خانم نظافتچی منه اما به موقع جلوی زبونش رو گرفت و تو دلش چندتا فحش آبدار به بکهیون داد که این کلمه رو انداخته تو دهنش و بعد داشت دنبال یه کلمه مناسب میگشت تا جونگین رو باهاش معرفی کنه. سکوت عجیبی بینشون رو گرفته بود و جونمیون و ییشینگ هی نگاهشون بین اون دوتا میچرخید و منتظر بودن تا کیونگسو جمله اش رو تموم کنه که جونگین یهو گفت "من دوست پسرشم!" قبل از اینکه بفهمه، این حرف رو گفته بود و حالا داشت تو ذهنش خودش رو لعنت میکرد مثلا خیر سرش تصمیم گرفته بود آروم جلو بره که کیونگسو راحت باشه و حالا جلوی دوستاش بدون اینکه نظر کیونگسو رو بپرسه همچین حرفی زده بود! واقعا چرا بعضی وقتا اینقدر احمق میشد. با ترس و نگرانی از گوشه چشمش به کیونگسو نگاه کرد تا عکس العملش رو ببینه که دید کیونگسو همینطوری بدون اینکه پلک بزنه فقط به روبروش خیره شده، الان حتی شک داشت که اون داره نفس میکشه یا نه!

جونمیون برای از بین بردن جو معذب بینشون با لبخند رو به جونگین گفت "خیلی از آشناییت خوشبختم جونگین. ما تعریفت رو از کیونگسو و بکهیون زیاد شنیدیم."

جونگین که با استرس منتظر بود تا بالاخره کیونگسو یه چیزی بگه به سختی لبخندی در جوابشون زد.

ییشینگ گفت "حالا شما چه فیلمی دیدین؟ما هنوز نتونستیم بین جنگ ستارگان و مارشِن تصمیم بگیریم"

وقتی کیونگسو بازم چیزی نگفت جونگین آروم جواب داد "ما مارشن رو دیدیم"

-"فیلمش خوب بود؟"

"اممم..." کیونگسو شروع به صحبت کرد و جونگین با اضطراب منتظر موند تا ببینه چی میگه. کیونگسو ادامه داد "راستش نمیدونم دقیقا بهتون بگم چجوری بود چون از وسطای فیلم یه مقدار...حواسم پرت شد" و بعد به جونگین نگاه کرد و پسر بلندتر با دیدن لبخند کیونگسو بالاخره خیالش راحت شد.

جونمیون خندید و همونطور که با شیطنت ابروهاش رو بالا مینداخت رو به ییشینگ گفت "پس منم میخوام مارشن رو ببینم! اصلا بدم نمیاد اگه منم یکم حواسم پرت بشه" و دوباره با صدای بلندتری شروع به خندیدن کرد.

ییشینگ دستش رو روی دهن دوست پسرش گذاشت تا صدای خنده هاش بیشتر از این بلند نشه و گفت "بهش توجهی نکنین. بعضی وقتا دیوونه میشه...اوه راستی باید یه اعترافی بکنم جونگین! به نظر من تواز نزدیک حتی خیلی جذابتر از تو فیلمت به نظر میرسی"

جونگین که حسابی گیج شده بود با تعجب پرسید "چی؟چه فیلمی؟"

ایندفعه نوبت جونمیون بود تا قبل از اینکه دوست پسرش سوتی دیگه ای بده از اونجا دورش کنه برای همین همونطور که ییشینگ رو دنبال خودش میکشید گفت "فکر کنم شما رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته. فیلم داره شروع میشه ما دیگه باید بریم خدافظ"

جونگین به طرف کیونگسو برگشت و گفت "قضیه چی بود؟"

کیونگسو با بی خیالی فقط شونه هاش رو بالا انداخت و جونگین رو یکم هل داد تا به طرف پارکینگ حرکت کنن. جونگین هنوز به خاطر حرف ییشینگ ذهنش مشغول بود اما به محض حس انگشتای گرم و کوچیک کیونگسو دور دستش همه چی رو فراموش کرد و تصمیم گرفت به چیز دیگه ای غیر از پسر کنارش فکرنکنه.

وقتی به جلوی ماشینشون رسیدن ایستادن. کیونگسو با اینکه خودش خیلی هیجانزده بود اما تصمیم گرفت یکم جونگین رو اذیت کنه برای همین پوزخندی زد و با طعنه بهش گفت "که تو دوست پسرمی! آره؟"

جونگین با تردید گفت "البته فقط اگه تو بخوای که دوست پسرت باشم. باور کن از گفتنش قصدی نداشتم، من نمیخوام تو رو تحت فشار بذارم. میتونم هر چقدر که بخوای صبر کنم" جونگین یه نفس اینا رو گفت و بعد به صورت کیونگسو خیره شد تا عکس العملش رو ببینه و وقتی دید پوزخندش جاش رو به قشنگترین لبخند قلبی شکلی که تا حالا دیده داده و گونه هاش صورتی شدن، دیگه سر از پا نمیشناخت.

کیونگسو که خجالت زده شده بود آروم گفت "میخوام" و جونگین اون لحظه تمام انرژیش رو مصرف کرد تا جلو نره و بلایی سر اون لپای صورتی نیاره. قلبش اونقدر تند میزد که احساس میکرد الان از سینه اش میزنه بیرون. هیچ کلمه ای پیدا نمیکرد که بتونه بگه چقدر خوشحاله برای همین فقط با لبخند بهش خیره شد اما کیونگسو یه دفعه اخم کرد و جونگین احساس کرد قلبش دیگه نمیزنه، داشت از ترس سکته میکرد، نکنه کیونگسو یه دفعه نظرش عوض شده و دیگه نمیخوادش.

-"جونگین!"

کیونگسو آروم گفت و لبخند جونگین محو شد و حاضر بود تا با شنیدن کلمه های بعدی قلبش بشکنه.

-"داری دستمو میشکنی جونگین!آآآآخخخ ولم کن دیگه!"

جونگین خودش هم نفهمیده بود که از شدت هیجانش چقدر داره محکم دست کیونگسو که تو دستش بود رو فشار میده و حالا که فهمید اخم کیونگسو برای چی بوده آروم خندید و دستش رو زود ول کرد ، بلافاصله محکم بغلش کرد و سرش رو تو گردن پسر توی بغلش فرو کرد آخه اونجا الان یکی از جاهای مورد علاقه اش بود و وقتی دستای کیونگسو هم بالا اومدن و دور کمرش حلقه شدن دیگه لبخندش بزرگتر از این نمیتونست بشه. چندتا بوسه کوچیک روی گردنش گذاشت و گفت "حتی نمیتونی تصور کنی الان تا چه حد خوشحالم کیونگسو. احساس میکنم الان دارم تبدیل به لوس ترین و احمق ترین آدم روی زمین میشم اما اصلا برم مهم نیست"

کیونگسو خندید و آروم کنار گوشش گفت "دوست پسر من، کیم جونگین! خیلی قشنگه، مگه نه؟"

جونگین چندبار پشت سر هم سرش رو تکون داد و کیونگسو محکم تر بغلش کرد، حالا دیگه دلش نمیخواست جونگین هیچوقت از بغلش بیاد بیرون. کم کم داشت به این نتیجه میرسید که این احساسی که الان کنار جونگین داره، حس امنیتی که جونگین بهش میده، میتونه همه تردیدا و ترساش رو بالاخره شکست بده.

🐧🐧🐧🐻🐻🐻🐑🐑🐑🐰🐰🐰🐧🐧🐧🐻🐻🐻

به پیشنهاد جونگین از یه رستوران سر راهشون مرغ سوخاری گرفتن و به آپارتمان کیونگسو برگشتن. کیونگسو هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که خوردن یه شام ساده جلوی تلویزیون تا این حد براش لذت بخش باشه. موقع پخش پیام های تبلیغاتی کیونگسو خاطره هایی از ماجراهای عاشقانه ییشینگ و جونمیون تعریف کرد و بیشتر از همه شروع آشنایی و دوستیشون برای جونگین جالب بود و تا آخر شام داشت بهش میخندید، اینکه اون دوتا با هم تو یه اتاق توی شرکت گیر افتاده بودن و قفل در خراب بود و باز نمیشد به نظرش دقیقا مثل اتفاقات توی سریالای عاشقانه لوس بود. جونگین همه دست و صورتش با اون وضع غذا خوردنش چرب شده بود و به هر چیز کوچیکی که کیونگسو تعریف میکرد میخندید و کیونگسو همونطوری که بهش نگاه میکرد یاد خاطره ای که سهون از بهترین قرارش تعریف کرده بود افتاد. حالا کاملا میفهمید سهون اون موقع چه حسی داشت چون خودش همین الان داشت تجربه اش میکرد، داشت کنار جونگین از ساده ترین چیزها لذت میبرد، کنار جونگین همه چی براش به طرز احمقانه ای قشنگ بود.

🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻❤❤❤🐧🐻🐧🐻

بعد از اینکه غذاشون تموم شد جونگین با همون دست و صورت چرب و روغنیش میخواست کیونگسو رو بغل کنه که با چشم غره و داد پسر کوچیکتر مجبور شد بره اول دست و صورتش رو بشوره. وقتی از آشپزخونه بیرون اومد دستاش رو جلوی کیونگسو گرفت تا ببینه تمیز شدن و کیونگسو با خنده دستاش رو کنار زد و گفت "احمق". جونگین کنارش روی مبل نشست و خودش رو به کیونگسو چسبوند و گفت "آره دوست پسرت یه احمقه". کیونگسو به طرفش برگشت و با دیدن لبای آویزون پسر کنارش با خودش فکر کرد که جونگین دقیقا از کی از یه مرد جذاب به یه بچه لوس بغلی تبدیل شد. جونگین دوباره سرش رو تو گردنش فرو برد و کیونگسو گفت "آره دوست پسر احمقم که اصلا در جریان نبودم که قراره تبدیل به یه تدی خرس گنده بشه که از تو بغلم نمیاد بیرون!"

-"همینه که هست! پس بهتره زودتر بهش عادت کنی!"

+18🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞

از حس حرکت لبای گرم جونگین روی گردنش احساس میکرد داره میسوزه و فقط دلش میخواست دوباره طعمشون رو بچشه برای همین بدون اینکه لحظه ای تردید کنه خم شد و لباشون رو به هم رسوند. جونگین سرش رو کج کرد تا بتونه راحت تر ببوستش و بعد از چند لحظه بوسه شون دیگه آروم و ملایم نبود، جنگ بین لبا و زبوناشون برای به دست آوردن کنترل بود.

جونگین کاملا احساس میکرد که بوسه های کیونگسو تغییر کردن، انگار مشتاق تر و بی پرواتر شده بودن، شاید به این خاطر بود که حالا رسما دوست پسر هم بودن و کیونگسو احساس امنیت بیشتری نسبت به رابطه شون میکرد و آماده بود بهش نزدیک تر بشه و جونگین واقعا از این بابت خوشحال بود و با همون اشتیاق و عطش جواب بوسه هاش رو میداد. اما وقتی کیونگسو روی مبل خوابید و جونگین رو روی خودش کشید پسر بلندتر متوقف شد و سعی کرد خودش رو بلند کنه، نباید جلوتر میرفت، نمیتونست خودش رو کنترل کنه، هنوز خیلی زود بود، نمیدونست کیونگسو چی میخواد، نمیدونست تا کجا میتونه پیش بره و از ناراحت کردن پسر زیرش میترسید. اما وقتی کیونگسو دوباره یقه تیشرتش رو گرفت و اون رو محکم پایین کشید تا بیفته روش همه چی رو فراموش کرد. کیونگسو دستاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد تا نتونه عقب بکشه و کنار گوشش زمزمه کرد "ادامه بده!"

جونگین احساس میکرد قلبش دیگه نمیزنه، تمام فانتزی هایی که تو این مدت از گرمای تن کیونگسو زیر دستاش و داغی بوسه هاش داشت جلوی چشماش ظاهر شده بودن و وقتی کیونگسو پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد دیگه مغزش خاموش شد و با حرکتی که به کمرش داد و برخورد پایین تنه هاشون به هم هر دوشون آهی از لذت کشیدن. جونگین دوباره و دوباره کارش رو تکرار کرد و بعد از چند لحظه کیونگسو دیگه نمیتونست جلوی ناله هاش رو بگیره، جونگین بدون اینکه حرکت پایین تنه اش رو متوقف کنه دوباره لبای درشتش رو تصاحب کرد و بی وقفه اونا رو میبوسید و میمکید و خیلی زود هر دوشون کاملا سخت شده بودن و به نفس نفس افتاده بودن. انگشتای کیونگسو که روی کتفش کشیده میشدن حتی از روی تیشرتش هم انگار داشتن پوستش رو میسوزوندن. کیونگسو هماهنگ با حرکت جونگین بدنش رو تکون داد و از شدت لذت سرش رو عقب برد و آروم ناله کرد. جونگین نمیتونست چشم ازش برداره، گردن و صورت سفیدش حالا داشتن صورتی میشدن و با فشار دیگه ای که به پایین تنه هاشون آورد آه پر لذتی کشید ، این صحنه به نظرش قشنگترین چیزی بود که تاحالا دیده بود. اینکه کیونگسو اینجوری بین بازوهاش میلرزید و ناله میکرد لذت بخش ترین چیزی بود که تا حالا تجربه کرده بود. لباش رو به گردن کیونگسو رسوند و چند تا بوسه آروم روش گذاشت اما نتونست آروم ادامه بده، خیلی وقت بود که دوست داشت یه رد پر رنگ از خودش روی اون گردن سفید بذاره و الان دیگه دلیلی نمیدید که جلوی خودش رو بگیره به هر حال کیونگسو دیگه مال اون بود! پوست گردنش رو بین لباش کشید و اینقدر به مکیدنش ادامه داد تا مطمئن باشه اثرش تا چند وقت میمونه ، زبونش رو آروم رو جای مارکش کشید تا دردش کمتر بشه و این وسط ناله های ریز و آروم کیونگسو زیر گوشش واقعا داشتن به مرز انفجار میرسوندنش. دستاش رو دور کمر کیونگسو حلقه کرد تا بیشتر به خودش بچسبونتش و با بیشتر شدن سرعت حرکت پایین تنه اش، انگشتای کیونگسو با بی قراری توی موهاش فرو رفتن. خودش هم باورش نمیشد که اینقدر سریع و ساده داره به مرز ارضا شدن میرسه و با شنیدن اسمش که از بین اون لبای قشنگ با ناله بیرون اومد بیشتر از اون نتونست مقاومت کنه و تو شلوارش خالی شد. هنوز کیونگسو رو محکم بین بازوهاش گرفته بود و از لرزش بدنش و نفس های بریده اش کار سختی نبود که بفهمه اون هم ارضا شده.

پایان +18🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞

اصلا دوست نداشت از روی کیونگسو بلند بشه، میتونست تا صبح تو همون پوزیشن بخوابه اما مسلما دلش نمیخواست دوست پسرش رو همون روز اول له کنه برای همین به سختی خودش رو یکم فاصله داد و دید که کیونگسو هنوز چشمهاش بسته است و از بین لبای نیمه بازش آروم نفس میکشه، بی اراده خم شد و یه بوسه آروم کنار لبای قشنگش گذاشت و باعث شد چشماش باز بشن. کیونگسو همونطور که بهش خیره بود دستش رو بالا آورد و آروم موهایی که به پیشونیش چسبیده بودن رو کنار زد و جونگین با لبخند به طرف دستش خم شد تا بیشتر گرمای انگشتاش رو حس کنه. "کیونگسو!" آه آرومی کشید و گفت "نمیدونی چقدر توی لعنتی رو دوست دارم!"

کیونگسو خنده آرومی کرد و با صدایی که یکم به خاطر ناله هاش گرفته بود گفت "منم امیدوارم همینطوری که میگی باشه!" و خودش رو یکم بالا کشید و یه بوسه کوچیک روی پیشونیش گذاشت.

🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻

جونگین از حموم اومد بیرون و کیونگسو با دیدن اینکه هنوز شلوارش رو نپوشیده سعی کرد جلوی افکار منحرفانه ای که دوباره داشتن تو سرش میچرخیدن رو بگیره. تنها لباس زیر استفاده نشده ای که براش مونده بود و هنوز از تو جعبه اش بیرون نیومده بود یکی از اونایی بود که بکهیون براش خریده بود و جونگین خودش احساس میکرد هر لحظه ممکنه به خاطر شرت طرح مینیونی که پوشیده از خنده منفجر بشه.

کیونگسو با غر گفت "چطوریه که تو حتی با اینم سکسی به نظر میرسی اما من وقتی اینا رو میپوشم شکل بچه های دبستانی میشم؟!" و جونگین دیگه نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و با خوشحالی گفت "واقعا؟پس به نظرت من سکسی ام؟"

"فقط دهنتو ببند و شلوارت رو بپوش" و برای اینکه بیشتر از این محبور نباشه جلوی نگاهش که هی به سمت پایین کشیده میشد رو بگیره پشتش رو به جونگین کرد و کلیدش رو از روی میز برداشت اما با شنیدن صدای خنده بلند جونگین با تعجب به سمتش برگشت و دید که روی مبل خم شده و از شدت خنده حتی نتونسته شلوارش رو کامل بپوشه. با تعجب گفت "چی شد یهو؟"

جونگین وسط خنده هاش به سختی گفت "حالا فهمیدم چرا اصرار داشتی من لباس زیرهات رو نشورم!"

کیونگسو مطمئن بود که دیگه از این قرمز تر نمیتونه بشه و برای اینکه خجالت زدگیش رو قایم کنه اخم کرد و با داد گفت "فقط خفه شو و بجنب عوضی! اگه نه باید پیاده برگردی خونه ات!"

جونگین بالاخره موفق شد بین خنده هاش شلوارش رو بپوشه. کیونگسو جلوی در منتظرش بود اما قبل از اینکه بتونه در رو باز کنه جونگین به سرعت خودش رو بهش رسوند و محکم از پشت بغلش کرد و چند تا بوسه آروم کنار گوشش گذاشت. کیونگسو بالاخره اخمش رو باز کرد، سرش رو چرخوند و لباشون رو به هم رسوند. جونگین اصلا دلش نمیخواست ولش کنه، میتونست ساعت ها همینطوری با اون پسر اخموی کوچولو تو بغلش بمونه و خوشحال باشه اما کیونگسو بعد از چند لحظه خودش رو از بین بازوهاش بیرون کشید و اون رو با خودش از خونه بیرون آورد. همونطوری که دست گرم کیونگسو رو تو دستش گرفته بود و به طرف پارکینگ میرفتن جونگین با خودش فکر کرد که با همین وضعیتم راضیه، اینکه کیونگسو هر از چند گاهی بهش نزدیک میشه و باز دوباره اونو به عقب هل میده، اینکه خیلی راحت اون رو به هر طرفی که دوست داره میکشونه، تا وقتی کیونگسو کنارش بمونه و خوشحال باشه اونم هیچ شکایتی نداره.خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بود خوشحالی و راحتی کیونگسو رو اولویت اولش قرار بده و خواسته و ها و نیازهای خودش رو فعلا یه جایی پس ذهنش قایم کنه. به دست آوردن اعتماد و قلب کیونگسو براش از هر چیزی مهم تر بود، تحمل حتی یه لحظه ناراحت کردن این فرشته ای که کنارش راه میرفت رو هم نداشت، وقتی قلب کیونگسو کاملا برای خودش میشد اونوقت به اندازه کافی وقت برای چیزای دیگه هم پیدا میکرد!

Continue Reading

You'll Also Like

92.8K 19.5K 25
من پارک چانیول ،تاپ آیدل کره، یه صبح بیدار شدم و دیدم اون رازی که به مدت ده سال سعی در مخفی کردنش داشتم، توسط ساسنگ فن نفرت انگیزم که به اسم BBH معرو...
3.9K 973 12
پارک چانیول، بیزینس‌من جوانی که هر لحظه از زندگیش رو به کار کردن گذرونده و سر و صدای زیادی در دنیای اقتصاد کره به پا کرده، هیچ وقت تصور نمیکرد یک روز...
17.2K 4.3K 10
❈Saving You In Colors ❈Genre: Omegavers, Romance, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl شاید ۸ ماه زمان کافی‌ای برای شناخت یک نفر به نظر نرسه،...
723 201 7
Paralian: The one who lives by the sea; ancient Greek, noun. Completed Chanbaek Au Genre: slice of life, illness, angst, romance Sad end death warnin...