What A Beautiful Mess This Is

By 7yearswithkyungsoo

22.1K 4.4K 4.8K

کیونگسو تصمیم میگیره بالاخره برای تمیز کردن آپارتمانش که همه جاش رو گند برداشته با یه شرکت خدماتی تماس بگیره... More

Introduction
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت دوازدهم
قسمت سیزدهم
قسمت چهاردهم
قسمت پانزدهم
قسمت شانزدهم
قسمت هفدهم
قسمت هیجدهم
قسمت نوزدهم
قسمت بیستم
قسمت آخر

قسمت یازدهم

1K 195 255
By 7yearswithkyungsoo

ییشینگ آروم به شونه بکهیون زد تا توجهش رو جلب کنه و وقتی بکهیون نگاهش کرد با سر به کیونگسو اشاره کرد و آروم پرسید "کیونگسو چشه؟چرا اینطوری شده؟"

بکهیون نگاه ییشینگ رو دنبال کرد و کیونگسو رو دید که داره یه سری برگه ها رو کپی میکنه و با لبخند یه دسته دیگه مدارکی که باید کپی بشن رو از آقای لی میگیره، چون مثل اینکه آقای لی هرچی دنبال سهون گشته اون رو پیدا نکرده و کیونگسو اولین کسی بوده که دستش بهش رسیده تا کارهاش رو بهش بده.

بعد از اینکه آقای لی رفت، کیونگسو در حالی که هنوز خنده رو لباش بود و انگار تو دنیای دیگه ای سیر میکرد مشغول انجام دادن کاری شد که در حقیقت مال یکی دیگه بود.

بکهیون هوم آرومی گفت و مشغول بقیه کارش شد. ییشینگ که از جواب ندادن بکهیون اعصابش خورد شده بود دوباره به بازوش زد و منتظر نگاهش کرد.

بکهیون سرش رو تکون داد و گفت "اون بچه فقط...خوشحاله! همین! احتیاجی نیست خیلی از اون مغزت کار بکشی که بفهمی چی شده عزیزم"

ییشینگ اخم کوچیکی کرد و گفت "یعنی داری میگی کیونگسو به خاطر اینکه داره به جای سهون مدارک شرکت رو کپی میگیره خوشحاله؟"

بکهیون کارش رو متوقف کرد و با تعجب به ییشینگ نگاه کرد، اصلا نمیفهمید این آدم چجوری بعضی وقتا میتونه اینقدر خنگ باشه، باز خوبه حداقل صورت جذابش جبران این گیجی و بی حواسیش رو میکرد.

"خوب فکر کن ییشینگ! به نظرت کیونگسو چرا اینقدر خوشحاله؟ فکر میکنی چه اتفاقی ممکنه اقتاده باشه که وقتی مجبوره کارهای سهون رو به جاش انجام بده بازم تا این حد خوشحاله؟ها؟"

ییشنگ برای چند لحظه به روبروش خیره شد و دوباره به کیونگسو نگاه کرد که داشت با ماشین کپی کار میکرد و مثل احمقا با خودش میخندید. مغزش داشت به شدت تلاش میکرد تا یه دلیلی برای این وضعیت دوستش پیدا کنه که یهو ابروهاش با تعجب بالا رفتن و با چشمای گرد شده به طرف بکهیون برگشت و گفت "خدای من! بالاخره انجامش داده، مگه نه؟ با جونگین خوابیده؟"

بکهیون خندید و گفت "اممم نه دقیقا...البته همدیگه رو بوسیدن و اولین قرارشون هم دو روز دیگه است و مطمئن باش به زودی به اونجاها هم میرسن"

ییشینگ که حالا چشماش از خوشحالی برق میزد دوباره به کیونگسو نگاه کرد و گفت "خیلی براش خوشحالم. چند سال بود که اینطوری ندیده بودمش"

"آره درسته و از وقتی این قضیه پیش اومده خیلی هم خوش اخلاق تر شده و کمتر رو اعصاب من راه میره"

ییشینگ نگاهی بهش انداخت و گفت "میدونی که تو نمیتونی منو گول بزنی بیون بکهیون! پشت این نقاب بی تفاوتی و مسخره بازی که همیشه میزنی یه شخصیت دیگه داری، تو هم مثل بقیه ما یه روی احساساتی و عاشقانه هم داری"

بکهیون ادای عق زدن درآورد اما ییشینگ بهش اهمیتی نداد و دوباره گفت "واقعا امیدوارم تو هم یه روزی با یکی آشنا بشی"

بکهیون با خنده گفت "اوه من با خیلی ها آشنا شدم ییشینگ! و از آشناییشون خیلیییی هم لذت بردم، میدونی که منظورم چیه؟"

ییشینگ چشم غره کوچیکی بهش کرد و گفت "پس بذار جمله ام رو اصلاح کنم. امیدوارم یه روز با یکی آشنا بشی که به خاطرش اونطوری لبخند بزنی"

بکهیون با بی حوصلگی گفت "احمق نباش شینگ! یه شب سکس فوق العاده میتونه باعث بشه من اونطوری لبخند بزنم عزیزم" به صندلیش تکیه داد تا راحت تر ییشینگ رو ببینه و ادامه داد "میگم تو امروز به جز قهوه مخصوصت اشتباهی نوشیدنی دیگه ای نخوردی؟ به نظرم امروز بیشتر از قبل گیجی"

ییشینگ سرش رو تکون داد و گفت "واقعا تعجبی نداره که شما دوتا بهترین دوستای همین. حتی نمیدونم اینهمه شباهت بینتون رو چجوری توضیح بدم"

بکهیون بلند خندید و گفت "وای ییشینگ تو داری به من توهین میکنی! ما دوتا هیچ شباهتی به هم نداریم. من هم خوشگل ترم هم قدم بلندتره هم ده برابر از اون باهوشترم"

ییشینگ لبخند تمسخرآمیزی بهش زد و ترجیح داد بیشتر از این باهاش بحث نکنه چون خوب میدونست که بکهیون قرار نیست به حرفاش گوش کنه و فقط گفت "حالا هرچی. اما حرفای من رو یادت باشه بکهیون. اون روز بالاخره میرسه!" و بعد بدون اینکه منتظر جوابی بمونه پشتش رو کرد و به طرف میز خودش رفت.

بکهیون با اخم به رفتنش نگاه کرد و همونطور که دوباره مشغول کارش میشد گفت "هنوز تازه ساعت ده صبحه اما ییشینگ انگار چند تا قوطی آبجو خورده!"

🐑🐶🐑🐶🐑🐶🐑🐶🐑🐶🐑🐶🐑🐶🐑🐶🐑🐶

کیونگسو نفس لرزونش رو بیرون داد و برای چندمین بار به تصویرش تو آیینه نگاه کرد اما اصلا از قیافه اش راضی نبود. چند دقیقه دیگه جونگین میرسید تا برای اولین قرارشون با هم برن بیرون و اون دوست داشت ظاهرش بی نقص باشه. بعد از به هم ریختن کل کمد لباسش بالاخره با کمک بکهیون که با اسکایپ نظراتش رو بهش میگفت تصمیم گرفت یه پیرهن آبی کمرنگ بپوشه با همون شلواری که شب تولد ییشینگ پوشیده بود و جونگین ازش تعریف کرده بود.

با صدای گوشیش یهو از جا پرید و احساس کرد ضربان قلبش هر لحظه داره بالاتر میره. جونگین پیام داده بود که رسیده و تو پارکینگ منتظرشه و کیونگسو هم براش نوشت که تا چند لحظه دیگه میاد پایین. چند ساعت قبل سر این قضیه با هم پشت تلفن بحثشون شده بود چون جونگین اصرار داشت بیاد جلوی در آپارتمانش دنبالش و به نظرش این بی ادبی بود که تو پارکینگ منتظرش بمونه اما کیونگسو زیربار نرفته بود و مجبورش کرده بود به حرفش گوش کنه و جونگین هم در نهایت با غرغر قبول کرده بود هرچند کیونگسو توی دلش حسابی از این رفتار جونگین قند آب شده بود.

کیف پول و کلیدش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. تمام مدت داشت دعا میکرد که امروز مشکلی پیش نیاد و همه چی خوب پیش بره. خیلی هیجان داشت، تا حالا خیلی به خاطر جونگین هیجان زده شده بود اما اینبار فرق داشت، اگه قرار اولشون خوب پیش میرفت مسلما قرار دوم و سومی هم در راه بود و بعد ممکن بود به چیزی که کیونگسو واقعا دوست داشت ختم بشه، اینکه بتونه رابطه طولانی مدتی با جونگین داشته باشه.

وقتی رسید تو پارکینگ دید که جونگین به دیوار تکیه داده و با گوشیش مشغوله. صداش کرد و جونگین به محض شنیدن صداش صاف سر جاش ایستاد و کیونگسو دید که چطوری نگاهش رفت روی پاهاش. الان واقعا خوشحال بود که این شلوار رو برای پوشیدن انتخاب کرده چون نگاه خیره و تحسین آمیز جونگین واقعا برای بالا بردن اعتماد به نفسش خوب بود.

جونگین با لبخند بزرگی گفت "تو امروز فوق العاده شدی"

کیونگسو هم میتونست اینو در مورد جونگین بگه، شاید حتی بیشتر از این حرفا میتونست ازش تعریف کنه. واقعا نمیدونست جونگین چطوری تو هر لباسی که میپوشه اینقد جذابه بدون اینکه کوچکترین تلاشی بکنه! این واقعا عادلانه نبود!میخواست به جونگین بگه که به نظرش اونم امروز عالی شده اما قبل اینکه بتونه حرفی بزنه دستای جونگین صورتش رو قاب گرفته بودن و بوسه ای که روی لباش نشست باعث شد حرف زدن یادش بره. احساس میکرد سیم کشی بین مغز و دهنش سوخته، چون وقتی جونگین عقب کشید و ازش پرسید "حاضری بریم؟" کیونگسو فقط تونست با گیجی بهش نگاه کنه و بعد از چند لحظه آروم بگه "ها؟" جونگین به صورت گیجش لبخند قشنگی زد،با انگشتش آروم چونه اش رو نوازش کرد و گفت "میگم چیزی جا نذاشتی؟آماده ای که بریم؟"

چند لحظه ای طول کشید تا مغزش دوباره شروع به فعالیت کنه و ترجیح داد فقط سرش رو به نشونه تایید تکون بده چون بعید میدونست بتونه بدون سوتی دادن یه جمله کامل رو الان به زبون بیاره و دنبال جونگین به طرف موتورش راه افتاد و بالاخره بعد از چندتا نفس عمیق تونست بگه "خوب حالا کجا قراره بریم؟"

"خوب من همه چی رو برنامه ریزی کردم. اول برای غذا میریم به رستوران مورد علاقه من. بقیه اش هم سورپرایزه"

کیونگسو نزدیک ماشین خودش ایستاد و گفت "میگم بهتر نیست با ماشین من بریم؟"

"نه امروز با موتور من میریم، هوا خیلی خوبه" و بعد بدون حرف دیگه ای به طرف موتورش رفت و کیونگسو هم محبور شد دنبالش بره. جونگین کلاه اضافی ای که همراهش آورده بود رو به طرفش گرفت و کیونگسو با اخم و بی میلی ازش گرفت. امروز بیشتر از یه ساعت برای درست کردن موهاش وقت گذاشته بود و حالا با پوشیدن این کلاه کوفتی همه زحمتاش هدر میرفت. اما وقتی دید جونگین پشت موتور نشسته و منتظره که اونم سوار بشه مجبور شد کلاه رو بذاره روی سرش.

"منو محکم بگیر، اصلا دلم نمیخواد بیفتی پایین"

کیونگسو اون لحظه واقعا استرس گرفته بود، هرچی فکر میکرد نمیفهمید که الان دقیقا باید کجا رو بگیره که کمتر برای قلبش ضرر داشته باشه، در نهایت تصمیم گرفت آستین جونگین رو بگیره اما وقتی موتور به سرعت راه افتاد و نتونست خودش رو نگه داره ناخودآگاه دستاش رو محکم دور کمر جونگین حلقه کرد، فقط خوشحال بود که موفق شده جلوی جیغ زدنش رو بگیره تا آبروش بیشتر از این نره.

احساس میکرد صورتش داره آتیش میگیره چون اون الان عملا جونگین رو بغل کرده بود. محکم بهش چسبیده بود و دستاش رو دور کمرش حلقه کرده بود و چونه اش تقریبا رو یکی از شونه هاش بود. اما همینطور که تو خیابونا حرکت میکردن و سر هر تقاطعی که منتظر بودن تا چراغ سبز بشه جونگین دستاش رو نوازش میکرد به این نتیجه رسید که زیادی از این وضعیت راضیه. حتی اگه همه قرارشون همینطوری میگذشت هم به نظرش زیادی خوب بود و جزو بهترین روزای زندگیش حساب میشد.

وقتی چراغ سبز شد و دوباره شروع به حرکت کردن محکمتر جونگین رو بغل کرد و جونگین هم تو طول مسیر جاهای مختلفی رو نشونش میداد و بهش میگفت که مثلا اونجا خونه مینهوئه یا اینجا کافه ایه که بعد از تمرین بعضی وقتا با بچه ها میریم یا اینجا فروشگاهیه که چانیول خیلی ازش خرید میکنه ، اونم همینطور که از گرمای بدن جونگین لذت میبرد با دقت به حرفاش گوش میکرد و در جوابش "هوم" آرومی میگفت.

به چراغ قرمز بعدی که رسیدن به کیونگسو گفت که دیگه به رستوران نزدیکن . حس نفسای گرم کیونگسو کنار گوشش رو واقعا دوست داشت. با اینکه الان در حال حرکت نبودن اما اون هنوز محکم بغلش کرده بود و جونگین واقعا حس عجیبی داشت .تمام مسیر سعی کرده بود حواسش به رانندگی باشه اما با پسری که اونجوری محکم بهش چسبیده بود واقعا تمرکز کردن کار سختی بود. تا حالا هیچوقت اینقدر تند نرفته بود و اگه میخواست با خودش صادق باشه از عمد اینکار رو کرده بود ولی خوب ترجیح میداد اینطوری فکر کنه که تند رفتنش فقط برای اینه که دلش میخواد زودتر به رستوران برسه. دستش رو آروم عقب برد و زانوی کیونگسو رو نوازش کرد و با اینکارش حلقه دستای پسر کوچکتر دور کمرش تنگ تر شد و ناخودآگاه لبخند بزرگی روی لباش اومد، تو اون لحظه جونگین واقعا دلش نمیخواست چراغ باز سبز بشه.


بالاخره بعد از چند دقیقه جونگین موتورش رو جلوی رستوران پارک کرد. کیونگسو کلاهش  رو برداشت و به جونگین داد و سعی کرد موهای داغون شده اش رو حداقل یکم مرتب کنه و بعد پشت سر جونگین وارد رستوران شد و بوی خوب غذایی که میومد باعث شد هنوز نرسیده آب دهنش راه بیافته. جونگین اون رو به طرف انتهای رستوران راهنمایی کرد و اونجا پشت کانتر پسر جوونی ایستاده بود که به محض دیدنشون جلو اومد و با جونگین دست داد. 

جونگین بهش اشاره کرد که نزدیکتر بیاد و رو به پسر گفت "این دو کیونگسوئه" و پسر جوون از روی احترام تعظیم کرد و جونگین گفت "و کیونگسو این هم کیم وونشیکه، یکی از دوستای صمیمی منه و صاحب اینجا"

کیونگسو تعظیم کوتاهی کرد و با لبخند گفت "از آشناییتون خوشبختم"

وونشیک اونها رو به طرف میزی گوشه رستوران راهنمایی کرد. بقیه میزهای اونجا همه پر بود و مشخص بود که جونگین این میز گوشه دنج رستوران رو از قبل رزرو کرده. وونشیک بهش چشمکی زد و گفت "اینم میزی که دوست داشتی، مطمئن شدم که کسی اینجا نشینه"

پشت میز نشستن و جونگین با خنده گفت "ممنونم پسر، یکی طلبت!"

"حرفشم نزن، خوب من دیگه میرم و مزاحمتون نمیشم، امیدوارم از غذاتون لذت ببرین"

از اونجایی که جونگین غذاهای اینجا رو میشناخت کیونگسو تصمیم گرفت بهش اعتماد کنه و بذاره اون براش انتخاب کنه. جونگین برای هر دوشون غذا سفارش داد و حالا بعد از رفتن گارسون با هم تنها شده بودن. کیونگسو بدجوری استرس داشت و همینطور که به اطرافش نگاه میکرد تا شاید یکم آرومتر بشه دنبال یه موضوعی میگشت تا بتونن راجع بهش صحبت کنن چون سکوت بینشون  تو همهمه رستوران به نظرش داشت معذب کننده میشد. اما بعد از چند لحظه با شنیدن صدایی از کنارش سرش رو چرخوند و دید که جونگین صندلیش رو آورده کنار اون و داره با نگرانی نگاهش میکنه.

جونگین آروم بازوش رو گرفت و گفت "چیزی شده؟حالت خوب نیست؟"

کیونگسو سرش رو تکون داد و با لبخند کوچیکی گفت "نه چیزی نیست فقط...قرار های اول منو مضطرب میکنن"

جونگین یکم نگاهش کرد و گفت "خوب این دفعه اولی نیست که ما میخوایم با هم غذا بخوریم یا کنار هم وقت بگذرونیم"

"درسته اما ایندفعه با قبلا فرق میکنه"

"اما به نظر من فرقی نمیکنه، ما همون آدماییم، چیزی عوض نشده" آروم به بازوش زد و گفت "بهش فکر نکن، باشه؟ فقط به این فکر کن که ما اومدیم اینجا که بهمون خوش بگذره، خوب؟"

کیونگسو سرش رو بالا و پایین کرد اما قبل اینکه بتونه حرفی بزنه، پیشخدمت یه بشقاب پیش غذا گذاشت جلوشون، جونگین میخواست بگه که اونا اینو سفارش نداده بودن اما دختر جوون به وونشیک اشاره ای کرد و گفت "آقای کیم این رو براتون سفارش دادن، مهمون ایشون هستین"

کیونگسو بابت رسیدن غذا واقعا خوشحال بود. اینطوری میتونست سرش رو با خوردن گرم کنه و کمتر به چیزای منفی فکر کنه. همونطوری که مشغول خوردن شدن جونگین هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به چیزای مختلف و خیلی زود کیونگسو تمام نگرانی هاش رو فراموش کرد و دوباره همه چیز مثل قبل شد و حالا دیگه هیچکدومشون به آدما و صداهای اطراف توجهی نداشتن و به جز همدیگه انگار چیز دیگه ای نمیدیدن.

غذای اصلیشون رسید و کیونگسو بلافاصله یه قاشق بزرگ ازش رو گذاشت دهنش، اون غذا زیادی خوشمزه بود و صدایی که کیونگسو به خاطر طعم فوق العاده غذا از خودش درآورد بیشتر شبیه یه ناله از روی لذت بود و باعث شد غذای جونگین بپره تو گلوش و مجبور شد نصف نوشابه اش رو یه نفس سر بکشه تا راه نفسش باز بشه، صورتش از فکرایی که بدموقع تو ذهنش میچرخیدن قرمز شده بود، کیونگسو داشت با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهش میکرد اما جونگین اصلا تواناییش رو نداشت که اون لحظه باهاش چشم تو چشم بشه و ترجیح داد نگاهش رو روی ظرف غذاش نگه داره.

"اممم...جونگین!" کیونگسو شروع به حرف زدن کرد اما جونگین بازم سرش رو بالا نیاورد.

"میگم...یه چیزی هست که میخواستم ازت بپرسم"

جونگین که احساس میکرد قرمزی صورتش کمتر شده بالاخره سرش رو بالا آورد و به کیونگسو نگاه کرد.

کیونگسو که هنوز با یادآوری اون روز ضربان قلبش بالا میرفت با احتیاط گفت "اون موقع که ما...اممم...تو خونه من..."

جونگین با دیدن قیافه خجالت زده کیونگسو دوباره اعتماد به نفسش برگشته بود و با پوزخند گفت "اون موقع که بوسیدمت؟"

"اممم...آره...یعنی نه...م-منظورم قبل از اونه...تو بهم گفتی که نمیتونی هر دفعه حدس بزنی که چی تو سر من میگذره! منظورت از اون حرف چی بود؟"

جونگین برای چند لحظه بهش نگاه کرد و گفت "خوب اگه راستش رو بخوای من خیلی وقت بود که ازت خوشم اومده بود اما تو هیچ وقت چیزی نشون نمیدادی که من بتونم بفهمم تو هم از من خوشت میاد یا نه، بعد اون اتفاق توی آشپزخونه افتاد، اون روزی که من برات صبحونه درست کردم، یادته؟"

کیونگسو سرش رو بالا و پایین کرد چون اون روز رو با تمام جزییاتش یادش بود. چطور ممکن بود فراموش کرده باشه!

جونگین ادامه داد "من اونروز بدجوری دلم میخواست ببوسمت اما هنوز یادمه که تو چطوری داشتی نگاهم میکردی، یه جوری نگام میکردی که انگار اینکه اینقدر به من نزدیکی...کار اشتباهیه! برای همین من اونموقع فکر کردم که شاید من اشتباه فکر میکردم و تو کس دیگه ای رو دوست داری یا شایدم مثلا هنوز دوست پسر سابقت رو فراموش نکردی؟"

کیونگسو فقط تونست با تعجب یه "اوه!" آروم بگه چون واقعا تو اون لحظه زبونش کار نمیکرد. جونگین بعد از چند لحظه دوباره گفت "اوایل فکر میکردم که تو عاشق بکهیونی"

کیونگسو اخم کرد و ادای بالا آوردن درآورد و جونگین با خنده گفت "اما وقتی چندبار کنار هم دیدمتون فهمیدم که اشتباه میکردم. بعد با خودم فکر کردم شاید قبلا کسی توی زندگیت بوده و تو هنوز بهش احساس داری یا در موردت احساست شک داری برای همین تصمیم گرفتم که خودم به سمت درست هدایتت کنم...یعنی به سمت خودم!"

کیونگسو یه ابروش رو بالا داد و پرسید "و میتونم بپرسم چطوری اینکار رو کردی؟"

جونگین به صندلیش تکیه داد و با لبخند شیطونی گفت "خوب من فقط سعی کردم یکم از جذابیت هام رو به نمایش بذارم!"

با دیدن قیافه متعجب و گیج کیونگسو خنده ای کرد و گفت "میخوای یه رازی رو بهت بگم؟"

کیونگسو با اینکه به اون پوزخند روی لبای پسر روبروش مشکوک بود اما کنجکاوتر از اونی بود که بتونه جلوی خودش رو بگیره و آروم سرش رو بالاو پایین کرد.

"من هیچ وقت تا حالا بدون تیشرتم کار نکردم...هرچقدرم که هوا گرم بوده باشه!"

کیونگسو هین بلندی کشید و جونگین که دقیقا منتظر همین عکس العمل بود بلند بهش خندید.

 کیونگسو با ناباوری بهش نگاه کرد و گفت "توی عوضی! من اون روز به خاطر تو یه سکته ناقص رو رد کردم!"

"چی؟بهم نگو که خوشت نیومده بود چون خودم دیدم که داری به بدنم نگاه میکنی، جرات نکن که انکارش کنی دو کیونگسو!" و بعد با خنده اضافه کرد "و البته که تمام تلاشم رو کردم که کاملا متوجه جذابیت هام بشی!"

کیونگسو اون لحظه واقعا دلش میخواست یه مشت محکم تو اون صورت جذاب بزنه تا اون پوزخند رو از روش پاک کنه. صورتش رو با دستاش پوشوند و با درموندگی نالید "اوه خدای من!"

جونگین دستای کوچیکش رو تو دستاش گرفت و اونا رو از صورتش کنار زد و کیونگسو با اخم کشنده ای بهش خیره شد. پسر بلندتر دوباره خندید و گفت "اما قبول کن ایده خوبی بود و به هر حال جواب داد، نه؟"

کیونگسو نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه و به جونگین نگاه کرد. اون یه جوری با محبت بهش خیره بود که خیلی زود اخم کیونگسو جاش رو به یه لبخند خجالتی داد. جونگین بالاخره دستاش رو ول کرد تا بتونن بقیه غذاشون رو بخورن چون اگه بیشتر از اون نزدیکش میموند و به اون صورت قشنگش که از خجالت قرمز شده بود نگاه میکرد بعید میدونست بتونه جلوی خودش رو بگیره که همینجا یه بلایی سرش نیاره!

کیونگسو یکم دیگه از غذاش رو خورد و بعد گفت "اما میدونی من اتفاق اون روز توی آشپزخونه رو طور دیگه ای یادمه!"

جونگین چیزی نگفت اما منتظر بهش نگاه کرد و کیونگسو ادامه داد "راستش رو بخوای من اونروز فکر کردم که تو از اینکه من اونقدر بهت نزدیک شدم...خوشت نیومده و ترسیدی"

جونگین با ناباوری به کیونگسو نگاه کرد. گلوش رو صاف کرد و گفت "چرا من باید بترسم یا خوشم نیاد که نزدیکم باشی؟همچین فکری حتی یه لحظه هم تو سر من نبوده، تو واقعا همچین برداشتی کردی؟"

کیونگسو سرش رو بالا و پایین کرد و بعد نگاهش رو روی بشقابش نگه داشت، نمیتونست به جونگین نگاه کنه چون اون الان یه جوری بهش خیره شده بود که انگار داره به خنگ ترین آدم روی زمین نگاه میکنه و بعد از چند لحظه وقتی سکوت جونگین طولانی شد دوباره گفت "خوب میدونی من اصلا فکرش رو هم نمیکردم که تو از من خوشت بیاد...راستش هنوز به خاطر تجربه بدی که از رابطه قبلیم داشتم...یه سری مشکلاتی دارم!"

جونگین واقعا دوست داشت که ازش راجع به گذشته بپرسه، دوست داشت بیشتر بدونه تا بهتر بتونه درکش کنه اما صورت ناراحت کیونگسو باعث شد تصمیم بگیره فعلا حرفی نزنه، الان اصلا زمان مناسبی برای فضولی نبود. برای اینکه بتونه حواس کیونگسو رو از گذشته پرت کنه یه دفعه گفت "میگم دوست داری یه راز دیگه هم بهت بگم؟"

کیونگسو بهش نگاه کرد و با دیدن صورت خندون جونگین، آرومتر شد و منتظر بهش نگاه کرد.

"یکم بیشتر از یه ماه پیش مامانم بهم گفت که دیگه لازم نیست کار نظافتی انجام بدم و بهم یه کار اداری داد تا بیشتر با مسائل شرکت آشنا بشم" لبخند معنی داری به کیونگسو زد و گفت "یعنی من دیگه خونه بقیه رو تمیز نمیکنم. همه قراردادهام به کارمندای دیگه محول شد و من همه طول هفته رو تو شرکت کار میکنم. فقط قرارداد خونه تو رو لغو نکردم"

کیونگسو پرسید "چرا؟"

جونگین به خاطر سوالش اخم کوچیکی کرد، انگار الان احمقانه ترین سوال دنیا رو پرسیده و بعد از چند لحظه گفت "اممم خوب چون دوستت دارم؟ و چون دوست داشتم با تو وقت بگذرونم حتی اگه لازم باشه به خاطرش کف خونه ات رو بسابم یا لباساتو بشوم بعد تو یه دفعه اومدی گفتی که قرارداد منو کنسل کردی و دیگه نمیخوای من بیام و من اون روز واقعا نارحت بودم و خورده بود تو ذوقم"

کیونگسو خنده آرومی کرد، دست جونگین که روی میز بود رو گرفت و گفت "ولی مهم اینه که همونطور که خودت گفتی بالاخره به اینجا رسیدیم"

جونگین برای چند لحظه به دستای گره خورده شون نگاه کرد و بعد به صورت کیونگسو، تا حالا این حس رو تو چشمای پسر روبروش ندیده بود. نگاهش خیلی گرم و صمیمی بود و جونگین دوست داشت ساعت ها همونجا بشینه و بهش خیره بمونه تا بتونه تک تک جزییات صورت قشنگش رو ببینه اما شامشون همین الانم زیادی طول کشیده بود و هنوز یه جای دیگه هم باید میرفتن.

 "خوب فکر کنم دیگه بهتره بلند شیم، هنوز یه جای دیگه هم باید بریم"

کیونگسو سرش رو تکون داد و دست جونگین رو ول کرد. جونگین به پیشخدمت اشاره کرد که صورت حسابشون رو بیاره و دستش رو کرد تو جیبش تا کیف پولش رو در بیاره و بعد با چشمای گرد شده اون یکی جیبش رو گشت و با خودش آروم گفت "لعنتی! گندش بزنن! امکان نداره این بلا سرم اومده باشه!"

کیونگسو به صورت ترسیده جونگین نگاه کرد و پرسید "چی شده؟"

"کیف پول لعنتیم رو گم کردم...ی-یعنی ف-فکر میکنم که گم کردم! نکنه خونه جا گذاشتمش؟خدای من! کیونگسو من واقعا معذرت میخوام! میشه الان تو حساب کنی و من بعدا بهت پس بدم؟"

جونگین زیادی استرس گرفته بود و دستاش داشت میلرزید و کیونگسو واقعا دلش میخواست بغلش کنه و بهش بگه غصه نخوره اما اینجا جاش نبود، فقط آروم خندید و گفت "اشکال نداره اصلا بهش فکر نکن"

پیش خدمت سر میزشون اومد و وقتی کیونگسو خواست کارتش رو بده سرش رو تکون داد و گفت "احتیاجی نیست، قبلا پرداخت شده قربان. شب خوبی داشته باشین" و بعد از تعظیم کوتاهی رفت. جونگین نگاهی به وونشیک که پشت کانتر مشغول کار بود انداخت و گفت "ببخشید کیونگسو من الان بر میگردم " و به طرف دوستش رفت.

-"هی پسر این واقعا خیلی زیاده، من نمیتونم اینو ازت قبول کنم"

وونشیک با لبخند نگاهی بهش کرد و گفت "میدونی که وقتی میای اینجا حق نداری پول خرج کنی جونگین، حالا هم زودتر برو و به بقیه قرارت برس"

جونگین ضربه آرومی به بازوش زد و گفت "واقعا ممنونم رفیق، جبران میکنم"

وونشیک با طعنه گفت "نمیخواد جبران کنی فقط یادت باشه منم عروسیتون دعوت کنی"

جونگین که فکر نمیکرد بیشتر از این توانایی قرمز شدن داشته باشه با صدای لرزونی گفت "هی چی داری میگی برای خودت؟ این تازه اولین قرارمونه!"

"من به اینکه چندمین قراره کار ندارم، تنها چیزی که میدونم اینه که هر احمقی نگات کنه از چشمات میفهمه که چقدر عاشقشی!"

جونگین برگشت و به کیونگسو نگاه کرد که داشت با چشمای درشت و براقش بهشون نگاه میکرد، لبخندی زد و رو به دوستش گفت "بازم ممنونم ازت پسر، قول میدم جبران کنم"

جونگین به میزشون برگشت و با خجالت گفت "وونشیک خودش مشکلم رو حل کرد"

کیونگسو بلند شد و به طرف وونشیک رفت چون باید حتما خودش هم ازش تشکر میکرد، با لبخند بزرگی گفت"دوباره سلام وونشیک، راستش فقط میخواستم خودم هم ازت تشکر کنم، غذاتون واقعا فوق العاده است، فکر کنم از این به بعد اینجا رستوران مورد علاقه ام باشه"

وونشیک باهاشون دست داد و وقتی کیونگسو به طرف در خروجی رفت به بازوی جونگین ضربه ای زد، با شیطنت به کیونگسو اشاره ای کرد، انگشت شست دوتا دستش رو به نشونه تایید بالا آورد و گفت " پس کارت دعوت منو یادت نره"

جونگین سرش رو تکون داد و پشت سر کیونگسو از رستوران خارج شد.

🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻🐧🐻

بعد از چند دقیقه جونگین جلوی یه فروشگاه نگه داشت و گفت "من چند لحظه میرم اینجا چندتا چیز کوچیک میگیرم و میام، تو همین جا بمون باشه؟ میدونم خوشت نمیاد بیاد توی اینجور فروشگاه ها" بعد با خجالت گفت "فقط میگم میشه یکم بهم پول قرض بدی؟"

کیونگسو کیف پولش رو بهش داد و جونگین پرسید "دوست داری نوشیدنی چی بخوری؟آبجو؟نوشابه؟ یا آبمیوه؟میتونم برات آبمیوه کرنبری بگیرم"

کیونگسو به این نتیجه رسید که الان دیگه وقتشه که حقیقت رو به جونگین بگه تا بیشتر از این عذاب نکشه و با خنده گفت "اممم میدونی حالا نوبته منه که یه رازی رو بهت بگم...راستش من از کرنبری خوشم نمیاد، دقیقتر بخوام بگم واقعا از طعمش متنفرم!"

صورت شوکه جونگین باعث شد به خنده بیفته، جونگین با تعجب گفت "ولی من قبلا چندبار برات خریدم، ما با هم اونا رو خوردیم و تو گفتی که دوسش داری"

کیونگسو شونه هاش رو بالا انداخت و گفت "خوب دروغ گفتم"

-"چون؟"

-"چون تو دوسش داشتی ومنم تو رو دوست دارم و دلم نیومد بهت بگم که ازش خوشم نمیاد"

جونگین خنده بلندی کرد، آروم لپش رو کشید و گفت "تو واقعا یه چیز دیگه هستی، میدونستی؟"

کیونگسو لبخند خجالتی زد و گفت "واقعا مسئله مهمی نبود.باهاش کنار اومده بودم تقریبا"

جونگین با خنده گفت"خوبه حالا فهمیدیم که هردوتامون خیلی احمقیم! پس حالا نوشیدنی برات چی بگیرم؟"

"من آب رو ترجیح میدم"

بعد از چند دقیقه جونگین با یه پلاستیک خوراکی برگشت و کیونگسو قبول کرد که اگه جونگین قول بده آروم بره پلاستیک خوراکی ها رو نگه داره. دست آزادش رو دوباره دور کمرش پیچید و محکم نگهش داشت و جونگین تصمیم گرفت با کمترین سرعتی که میتونه بره تا کیونگسو مدت زمان بیشتری اینطوری بغلش کنه.

🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧

وقتی بالاخره جونگین موتور رو نگه داشت کیونگسو با دیدن منظره روبروش با هیجان گفت "رودخونه هان؟!"

از آخرین باری که با بکهیون اومده بود اینجا ماه ها میگذشت و واقعا دلش برای اینجا تنگ شده بود. سریع از موتور پیاده شد و وقتی دید جونگین هنوز اونجا ایستاده و نمیاد با کلافگی به سمتش برگشت که دید جونگین داره از صندوق پشت موتورش یه پتو در میاره.

"من کاملا مجهز اومدم" با افتخار اینو گفت اما بعد با یادآوری چیزی آروم ادامه داد "البته به جز اون کیف پول لعنت شده!"

یه جای مناسب روی چمن ها روبروی پل بانپو پیدا کردن و کیونگسو دیگه مطمئن شد که حدسش درست بوده. همونطور که جونگین پتو رو روی زمین پهن میکرد تا بشینن گفت "تو منو آوردی اینجا که نمایش آبنماها رو ببینیم؟"

پسر بلندتر یه "باشه " آروم گفت و دستش رو گرفت تا کنار هم بشینن و همینطور که مشغول خوردن خوراکی هاشون بودن راجع به چیزایی که اینجا دوست دارن با هم حرف زدن.

جونگین یکم به کیونگسو نزدیکتر شد. حالا پاهاشون چسبیده بود به هم، هنوز هیچی نشده به گرمای بدن کوچولویی که کنارش نشسته بود معتاد شده بود. بی مقدمه گفت "میدونی من یه عالمه خاطره خوب از آدمای مهم زندگیم اینجا دارم...برای همین دلم میخواست که با تو هم یه شب قشنگ اینجا بگذرونم"

همون موقع نمایش پل شروع شد و جونگین که به اونطرف نگاه میکرد متوجه برق توی چشمای پسر کنارش نشد. کیونگسو همیشه نمایش آبنماها رو خیلی دوست داشت اما امشب به نظرش انعکاس نورهای دور پل روی صورت جذاب جونگین خیلی قشنگتر بود و تقریبا تمام طول نمایش محو صورت جونگینی بود که اصلا حواسش نبود یکی داره با علاقه نگاهش میکنه. 

بعد از تموم شدن برنامه و بلند شدن صدای دست و همهمه بقیه جونگین بالاخره به طرفش برگشت و همون موقع کیونگسو یه بوسه سریع و آروم روی لباش گذاشت و عقب کشید و جونگین با گیجی (و البته خوشحالی) بهش نگاه کرد و گفت "این برای چی بود؟"

کیونگسو اما جوابی بهش نداد، فقط شونه هاش رو با لبخند بالا انداخت و ترجیح داد قبل از رفتنشون یکم هم به رودخونه نگاه کنه!

🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻🐻

میسر برگشت به خونه، جونگین از قبل هم آرومتر میرفت و هر دو به یه دلیل خاص از این موضوع راضی بودن. وقتی رسیدن هر دو پیاده شدن و کلاه هاشون رو درآوردن و همونجا جلوی هم ایستادن و با خجالت به هم خیره موندن.

بعد از چند لحظه کیونگسو بالاخره گفت "واقعا برای امشب ممنونم، همه چی عالی بود"

جونگین سرش رو تکون داد و گفت "به منم خیلی خوش گذشت"

پسر بلندتر همونطوری اونجا ایستاده بود و نگاهش میکرد و کیونگسو خوب میدونست چی تو سرش داره میگذره و تصمیم گرفت اینبار خودش پیشقدم بشه. یکم نزدیکتر رفت و سرش رو بالا گرفت، نگاه جونگین همین الانم روی لباش بود برای همین با اعتماد به نفس رو پنجه پاهاش بلند شد و بوسه آرومی روی لبای جونگین گذاشت درست مثل اولین بوسه شون همونقدر آروم و ملایم. 

کیونگسو چشم هاش رو بست تا بیشتر لذت حرکت آروم لبای جونگین رو روی لباش حس کنه. بعد از چند لحظه جونگین جلوتر اومد و با فشار بیشتری که به لباش آورد مجبورش کرد بوسه شون رو عمیق تر کنه. دستاش دور کمرش حلقه شدن و بدناشون رو به هم چسبوند وکیونگسو برای حفظ تعادلش مجبور شد شونه های پسری که اونطوری محکم بغلش کرده بود رو بگیره. آروم و با تردید زبونش رو روی لبای جونگین کشید و ناله ای که از بین لبای پسر بلندتر بیرون اومد باعث شد شجاعتش بیشتر بشه و زبونش رو از بین اون لبای گرم رد کنه  تا بیشتر بتونه اون گرمای لذت بخش رو تجربه کنه.

کیونگسو تو این لحظه اصلا اهمیتی نمیداد که تو یه مکان عمومی ایستاده، هیچی اهمیت نداشت وقتی جونگین اینطوری با اشتیاق و نیاز داشت میبوسیدش و لباش اینقدر خوش طعم بود. این دیگه هیچ شباهتی به بوسه آروم و خجالتی اولشون نداشت. حرکت دستا و لبای جونگین بی پرواتر شده بود و کیونگسو واقعا احساس میکرد هرلحظه ممکنه آتیش بگیره.

جونگین برای بار آخر مک محکمی از لب پایینش زد و بالاخره عقب کشید. هر دوشون داشتن نفس نفس میزدن. به لبای کیونگسو که از بوسه هاش قرمز شده بود خیره شد و با صدای لرزونی گفت "خدای من! تو با من چیکار میکنی؟!"

کیونگسو که احساس میکرد دیگه نمیتونه رو پاهاش بایسته، محکمتر شونه های جونگین رو گرفت و نگاهش رو با خجالت به اطراف داد.جونگین اصلا دلش نمیخواست اون پسر کوچولو از تو بغلش بیرون بیاد، گرمای تنش زیادی آرامش بخش بود برای همین همونطوری محکم بین دستاش نگهش داشت و هر چند لحظه یه بار یه بوسه کوچیک روی صورتش میذاشت اما بالاخره بعد از چند دقیقه وقتی دید کیونگسو انگار قصد نداره ازش بخواد که باهاش بیاد بالا تصمیم گرفت که دستاش رو باز بکنه و عقب تر بره.

کیونگسو با صدای آرومی گفت "اممم دیگه دیروقته...بهتره برگردی خونه"

لبای جونگین با شنیدن این جمله آویزون شدن اما میدونست که فعلا باید حرف گوش کنه برای همین با بی میلی موافقت کرد و سوار موتورش شد.

"لطفا با احتیاط رانندگی کن و وقتی رسیدی خونه به من خبر بده، باشه؟"

جونگین سرش رو تکون داد و موتورش رو روشن کرد.

کیونگسو دوباره گفت "امشب واقعا عالی بود.بازم ازت ممنونم"

جونگین با لبخند جواب داد "آره امشب عالی بود. قرارهای بعدیمون هم قراره عالی باشه. من دیگه میرم، وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم...شبت بخیر کیونگسو!"

"شب تو هم بخیر جونگین!"

کیونگسو برای چند لحظه به دور شدن جونگین نگاه کرد و بعد با لبخندی که به طرز احمقانه ای بزرگ بود و هر لحظه بزرگ تر هم میشد به طرف آسانسور رفت...حالا تقریبا مطمئن بود که از این به بعد قراره هر شبش همینقدر شیرین تموم بشه!

Continue Reading

You'll Also Like

20.9K 7.1K 98
𖦹 ݈݇-𖢖⃟💸ᴡᴏɴᴅᴇʀᴡᴀʟʟ ༆꯭ ‌᷍❖‌✨ ڪسی که تا به خودت میای می‌بینی تمام مدت داشتی بهش فکر می‌کردی...شخصی که کاملا شیفتشی... زندگی با نفس کشیدن شروع میشه...
2.8K 931 14
#Did_you_call_me Did you call me? -:«هی بچه ها، فکر کنم یه صدایی شنیدم!» -:«دوباره توهم زدی... دیگه مشروب نخور!» -:«ولی من چیزی نخوردم.» و گلدان طلای...
18.5K 3.7K 7
Completed ✅ فصل سوم: اموریست کاپل ها: بکیول، سکای ژانر: فلاف، عاشقانه، اسمات خلاصه: آیا رابطه‌ی چانیول و بکهیون با همه‌ی تفاوت‌هاشون درست پیش میره؟...
15.4K 4.3K 16
[ Completed ✅ ] • باس دوکیونگسو موسس و رئیس قول اقتصادی، ابر کمپانیِ مارشاله و برای شرکت توی یکی از مهمانی های سرنوشت ساز کمپانیش به یه همسر فِیک و م...