هری اون روز خوشحال تر از روزهای دیگه از خواب پاشد. هری تقریبا زمزمه میکرد و میرقصید تو آشپزخونه همونطوری که صبحونه برا همه درست میکرد. لیام فکر کرد که اون بالاخره دیوونه شده اخه کی کله ی سحر انقدر خوشحال از خواب بیدار میشه. نایل لذت میبرد و میرقصید و با یه ملاقه میکوبید بغل گاز. هری الان داره استند گلهاش رو درست میکنه و میخواد ببینه کدوم یکی از گلهاشو میتونه رایگان به مردم بده. تصمیم سختیه، میدونی، چون همهی گلها خوشگلن از گل نرگس گرفته تا گل آهاری. همینطور که داشت بین همشون میگشت و برمیداشتشون تقریبا نزدیک بود از خوشحالی نفسشبگیره و جیغ بکشه تا چشمای زمردیش رو گل کاملیا فرود اومد. وای خدا، با خودش فکر کرد و گل صورتی چشمگیر رو برداشت تا تحسینش کنه. اونها قطعا بی نقص بودن. دسته ی گلها رو توی دستاش گرفت و سمت میزش رفت با احتیاط زمینگذاشتشون و قیچی برداشت تا برگ هاشون رو بچینه.
"اوه" هری بلند گفت تا یه خانم از کنارش رد شد. یه لباس خوشگل بنفش پوشیده بود و موهای فری داشت. تا هری توجهش رو جلب کرد موهاش تکون خوردن. شکشده بود بخاطر صدای بلند هری. "بفرمایید، خانم" زمزمه کرد و یه لبخند کوچیک زد و کاملیا رو دستش داد. صورتش با یه لبخند بزرگ روشن شد. هری هیچوقت به خودش انقدر افتخار نکرده بود وقتی که اون خم شد و لپش رو یه بوس کوچولو کرد.
"شاید باید بیام توی تجارت گل."
هری چشماش درشت شدن و برگشت تا لویی رو ببینه که اونجا ایستاده، چشماش پشت یه جفت ریبن قایم شده و موهاشو به خوبی عقب داده شده. هری تقریبا گیج شده چون توی این دو ماهی که لویی رو میبیند تا حالا ندیده که موهاشو رو عقب بزنه. ولی با اون حالت کیوت دوستش داره. یه خورده طول کشید تا بفهمه لویی اول باهاش حرف زده، دوباره. و باعث میشه که هری ریز بخنده و با اینکه گیجه که چرا میخواد بیاد توی تجارت گل. "همم؟" پرسید و یه گل آماده کرد تا به لویی بده.
"این خوشگلا" گفت و یه نیشخند ریز رو لبش بود.
ابروهای هری خم شدن و سرشو تکون داد و گیج شد(دوباره) به لویی نزدیک تر شد تا گل رو بهش بده. لویی با یه لبخند گل رو گرفت و سرشو تکون داد و یه اهنگ زمزمه میکرد و وارد تتوشاپ شد.
نیم ساعت گذشته بود و هری کاملا از خودش راضی بود که باعث خوشحالی مردم شده. اون حتی باعث شد یه دختر بچه گریش رو قطع کنه و گل رو از دستش بگیره. دختر نازی بود چشمای درشت آبی با موهای فرفری بلوند داشت. اون کوچولوی بیچاره هق هق میکرد و لپ هاش قرمز شده بودن و رنگ بینیش هم مثل لپ هاش شده بود. هری فهمید که باباش از بس سعی کرده خوشحالش کنه خسته شده. "بفرما، خوشگل خانم" گفت و گل صورتی رو دستش داد که هم رنگ جوراب هاش بود. گریش آنی قطع شد، گل رو گرفت و بوش کرد و با خجالت پلک هاش رو به هممیزد. هری دلش میخواست جوری بغلش کنه که جونش دره و بدزتتش. حتی دربارش فکر هم کرد. به نایل یاد میده چطوری لباس تنش کنه یا به لیام میگه چه نوع غذایی بخره یا براش دامن های کوتاه خوشگل و چیزای صورتی و بنفش بخره. انقدر دوستش داره که درد داره. ولی بعدش باباش کشیدش و بردش. گل رو محکم توی دستش گرفته بود و با خوشحالی لبخند زد وقتی از سمت دختر کوچولو یه موج کوچولو قدردانی دید.
حالا اون تمام تمرکزش روی درست کردن تاج گل کیوت و خوشگلش هست که از شکوفه های گیلاسه، از روی هم ردشون میکنه و با احتیاط گره میده. انقدر روش تمرکز کرده که سایز سر خودشه و حتی نفهمید که لویی برای سیگار کشیدن اومده بیرون و داره با شیدایی نگاش میکنه. لویی میتونست بفهمه که هری روی چی انقدر تمرکز کرده که حتی بهش نمیگه نزدیک گلها سیگار نکش برای همین تصمیم گرفت نزدیکتر بره و روی پنجه هاش ایستاد تا ببینه هری چیکار میکنه. الان هری حضور یک نفر رو حس میکنه سرش رو با هشدار سریع چرخوند که باعث شد تاج گل از وسط نصف بشه.
"لویی،" نفسشو داد بیرون و هنوز نفهمیده بود که تاج رو پاره کرده.
"چیکار میکنی اونجا؟" لویی پرسید و هنوز سعی داشت ببینه توی دستهای گنده ی هری چیه.
"یه تاج گل درست م_ اوه . . ." دستاشو که بلند کرد دید که تاج گل پاره شد و نفسشو با عصبانیت داد بیرون چون که اون گلهای خوشگل خوشگل خراب شدن و دیگه نمیشه به سر گذاشتشون. حتی فرصتش رو هم نداشت. و اون فاصله ای با گریه کردن نداشت.
"بهت برنخوره هاا ولی اونا کلا داغون شدن. چیکار میکردی رفیق؟ مشخصه که درست کار نمیکرده. همم؟"
هری هنوز اخمکرده و لویی ذره ای کمک نمی کنه. هری میخواست لویی رو بخاطر سرزنش کنه ولی میدونه که جرعتشو نداره یا اینکه بتونه. نمیخواست که لویی رو ذره ای ناراحت کنه و کاری کنه از پسر_در مرز_گریه بیشتر بدش بیاد. "یه ت-تاج گل بود... و من گند زدم." هری نمیخواست که با شکوفه های گیلاس خداحافظی کنه و دور بندازتشون. حتما میشه یه جور دیگه ای ازشون استفاده کنه، درسته؟
بعدش ساکت شد و هیچکدومشون حرفی نمیزدن و به دستهای هری خیره شده بودن. مونده بود که لویی حرفی نمیزنه چون احساس بدی واسه هری داره واسه همینه که حرفی نمیزنی. همین موقع هری فکری به سرش زد، عالی. که دیگه اثری از اخم روی صورتش نبود. اون تاج نصفه رو بهم گره زد و یه دایره ی کوچیک درست کرد و سعی کرد دور مچش بپیچدش. متاسفانه مچ دستش واسه دستبند بزرگ بود. لویی به نگاه کردن ادامه داد و تا الان سیگارش تموم شده بود. ولی وقتی دیدی که هری نمیتونه دستبند رو به دستش برنده شروع کرد آروم آروم عقب رفتن. ولی هری روشو کرد بهش و چشماش براق و امیدوار بودن و لویی فهمید که به فنا رفته.
"لویی!" با خوشحالی گفت و با یه لبخند گنده سمتش رفت. " میتونی یه کاری برام-"
"نه."
"کنی؟" هری اخم کرد تا نه لویی رو شنید. به دستبند نگاه کرد و لب هاش دوباره شروع کردن به خم شدن.
لویی فکر کرد بخاطر نه که گفته هری بیخیالش میشه ولی هری خیلی ناراحت به نظر میرسید و لب پایینشو داده بود بیرون. اون فکر کرد که یه مرد نباید اینجوری برخورد کنه، ولی بازهم هری حتی آدم نیست. چون اون پسر مثل خورشید و چون که مثل اسب تک شاخه که توی مزرعه میدوعه و گل پخش میکنه. لویی نمی فهمید چرا هری رو انقدر قد بلند و گنده ساختن وقتی مغز و قلبش مثل یه بچه ی خوشحاله.
"باشه،" هری با ناراحتی گفت و دماغشو کشید بالا و لب پایینشو داد بیرون.
"عااا، باشه"
هری با یه نگاه امیدوار نگاهش کرد و لب های خشکش رو لیسید. با ذوق نگاه میکرد و لویی با بی حوصلگی مچ دستش رو جلوش انداخت. هری دلش میخواست دست کوچیک لویی رو بگیره و انگشت ها و کف دستش رو ببوسه ولی جلوی خودشو گرفت و تصمیم گرفت بدون خوردن دستش به دستش دستبند رو دستش کنه. خیلی راحت اندازش شد، هری با ذوق هینی کشید و لویی با شرمندگی غرید. جوری که لویی به نظر میرسید رو ستایش میکرد. چهره ی سختی داشت ولی با اون لمس کوچیک گل به دستش باعث میشد نرم به نظر برسه_ فقط یه کوچولو. لویی انگشتش رو روی گل مالید و دماغشو جمع کرد و دستش رو پایین آورد تا مطمئن بشه کسی نمیبینتش.
"می خاره؟"
"قلقک میده."
"خیلی دوستش دارم." عاشق کوچیک بودن دستاش بود که چطور دستبند دور دستش پیچیده شده.
"همم." هومی کرد و توجه زیادی به هری نداشت. "میتونم درش بیارم؟"
تا اینو پرسید هری بخاطرش ابروهاش رو توی هم کشید. چرا میخواد درش بیاره؟ هری فکر میکرد که خیلی کیوت و عالیه روی دستش. و دلش نمیخواست که گل های خوشگل رو تلف کنه. و یه بار دیگه بخاطر اخم و لب های آویزان هری دستبند رو تمام روز روی دستش نگه داشت. هری احساس خیلی خوبی داشت وقتی دید لویی با اون دستبند رفت خونه. همش بخاطر اینکه دلش نمیخواست احساسات هری جریحه دار بشن. شاید لویی واقعا قلب داشته باشه. شاید لویی اون پسر لب و لوچه اویزون رو دوست داره، و شاید لویی اون دستبند رو روی مچش دوست داره اگر این چیزیه که هری رو خوشحال میکنه.