11 Minutes |Z.M|

By Shey-da

2.5K 476 111

"تو یازده دقیقه فاصله داری و من تمام روز دلتنگ تو هستم، عزیزم؛ پس چرا اینجا نیستی؟" Ziam By: Shey-da [Complet... More

00:00:00
00:01:00
00:03:00
00:04:00
00:05:00
00:06:00
00:07:00
00:08:00
00:09:00
00:10:00
00:11:00

00:02:00

195 46 7
By Shey-da

خسته شده بود اما توقف نمی کرد.

قدم زدن در جوار ساحل همیشه لذت خاصی برای لیام به دنبال داشت؛
اما این بار، لذتی در وجودش احساس نمی کرد.

نه تاریکی هوا و نه تنهایی، هیچ کدام برای لیام کوچکترین اهمیتی نداشتند.

تنها چیزی که برای لیام اهمیت داشت این بود که زین رو پیدا کنه.

لیام داشت در کابوسش قدم می زد؛ تا چشم کار می کرد دریای سیاه ترسناک و تنهای شب بود و اثری از زین وجود نداشت.

درد سینه لیام همچنان ادامه داشت و با هر ضربان قلب، درد در سینه لیام بیشتر پخش می شد و تمام وجودش رو فرا می گرفت.

لیام زخم زبانی که به زین زده بود رو احساس کرده بود؛ اما زودتر از لیام، قلب لیام بود که به درد اومده و در عذاب بود.

اون به تنها عشقش، تنها مرد زندگیش، تنها کسی که تمام کنارش ایستاده بود، پشت کرده بود و بی حرف رفته بود.

با هر ضربان، قلبش لیام رو سرزنش می کرد.

با هر دم و هر بازدم، لیام سرزنش می شد و هوا داخل ریه هاش می سوخت.

با هر قدمی که بر می داشت، درد شدیدی احساس می کرد- انگار در حال قدم زدن روی سوزن هاست.

هر قدم که پیش می رفت، انگار یک قدم به ترس ها و کابوس هاش نزدیک تر می شد.

بزرگترین ترس لیام، وابستگی بود؛ از وابسته شدن به کس یا چیزی می ترسید و زین به خوبی این ترس رو تشدید می کرد.

زین عملاً بتی شده بود که لیام شب و روز می پرستید و این برای لیام خطرناک بود، انگار با عشق ورزیدن به زین داشت روی خط قرمز نباید ها راه می رفت.

و زین کسی بود که خط قرمزها رو برای لیام پاک می کرد و با عشقی که به لیام می داد، باعث می شد احساس آزادی و سرزندگی بکنه و این شد یکی از عوامل وابستگی ترسناک و شیرین لیام به اون ستاره مشرقی.

لیام یاد روزی افتاد که برای اولین بار طعم اون لب ها رو چشیده بود؛ خیلی اتفاقی بود و یهویی، به قدری که نه لیام و نه زین به یاد نمی آوردند که کی شروع کرد به بوسیدن دیگری.

لیام از زین فاصله گرفت و بعد از چند ثانیه چشم هاش رو باز کرد و به زین زل زد و بعد، پلکی زد و به طرز ناگهانی شروع کرد به گریه کردن؛
و چهره دستپاچه زین چیزی بود که هیچ وقت از ذهن لیام بیرون نمی رفت.

زین دست های لیام رو گرفت و انگار که در حال آروم کردن یک نوزاد در حال گریه هست، به سمت لیام خم شد و نوک دماغ لیام رو به نرمی بوسید و سعی کرد لیام رو آروم کنه.

"ما همدیگر رو بوسیدیم!"

لیام این رو گفت و سعی کرد با دست، چشم هاش رو بپوشونه.

زین چیزی نگفت، دست برد و گونه های قرمز و خیس لیام رو پاک کرد.

"بنظرت کسی می فهمه؟"

لیام با ترس به زین نگاه کرد.

عقل کوچک و شیرین زین ده ساله، جوابی برای این سوال لیام نداشت. در عوض، با تعجب پرسید:

"اگر بفهمن، چی میشه؟"

لیام با چشم های خیس به زین نگاه کرد و جواب داد:

"اون وقت ما رو می برند کلیسا تا سوگند بخوریم و بعد، ما رو تنبیه می کند و کتک میزنند."

زین که کمی ترس در وجودش ایجاد شده بود، پرسید:

"کیا؟"

"پدر و مادرهامون."

لیام با ترس جواب داد.

"آوه."

زین این تک هجا رو بیرون داد و دست های لیام رو رها کرد.

"اون وقت فقط تویی که تو دردسر می افتی."

"چی؟"

لیام نه ساله دست از جویدن ناخن هاش برداشت و با عصبانیت به زین نگاه کرد.

"نخیر آقا، پدر و مادر تو هم باخبر میشن و میان و..."

زین سریع جواب داد:

"من پدر و مادر ندارم."

لیام حرفش رو قطع کرد و در سکوت به زین خیره شد.

لحن زین ده ساله، بی تفاوت به نظر می اومد اما لیام اینطور احساس نمی کرد.

"اون وقت کی می برتت پارک؟ کی برات بستنی می خره؟ کی شب ها برات کتاب داستان می خونه یا موهات رو نوازش می خونه تا بخوابی؟"

"نانی."

"نانی؟"

لیام پرسید.
پس زین داشت...با مادربزرگش زندگی می کرد؟

زین سرش رو تکون داد.

"نانی مسئول بخش پسرهای یتیم خونه مونه؛ هر وقت که خسته نباشه، برامون قصه می خونه تا بخوابیم."

لیام هنوز با تعجب داشت به زین نگاه می کرد.

"یعنی تو...تو دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه؟"

زین شونه ای بالا انداخت.

"گمون نکنم کسی دلش برای چیزی تنگ بشه که هیچ وقت نداشته!"

لیام چند ثانیه ای مکث کرد، و بلافاصله زین رو در آغوش گرفت.

و لیام الان اونجا بود که زین رو دوباره در آغوش بگیره و ازش بخاطر رفتار احمقانه ای که ساعاتی پیش داشته، عذر خواهی کنه.

اما زین رو پیدا نکرده بود، تسلیم شده بود و با زانو روی شن ها افتاده بود.

نور ماه به شن ها می خورد و صدف های ریز و درشت در دل شن ها برق می زدند.

چیزی از ذهن لیام گذشت؛

صدف ها!

زین همیشه در قسمتی از ساحل می نشست که صدف کمی اونجا وجود داشت؛ زین صدف ها رو در آب می انداخت چون معتقد بود خونه صدف ها، در اعماق دریاست و همه حق این رو دارند که به خونه شون برگردند.

قدم های لیام این بار سریع تر شد، می دونست کجا و به دنبال چه نشونه ای بگرده.

زیر نور ماه، امواج آروم و نرم دریا درخشان به نظر اومدند.

لیام در چندی قدمی چیزی که به نظر یک پیکر می اومد، متوقف شد.

زین جلوی دریا به پهلو دراز کشیده بود و به خواب رفته بود.

لبخند کمرنگی روی لب های لیام ساخته شد و به نظر می اومد درد سینه ش کمتر شده باشه.

مردِ من،
فکر می کردم من تنها شریک تنهایی توعم؛ اما انگار غصه ها و تنهایی هات رو با دریا و ساحل هم تقسیم می کنی...

خودش رو به زین رسوند و کنارش روی شن ها دراز کشید، رطوبتی تمام وجودش رو فرا گرفت؛ به پهلو و رو به زین دراز کشید.

نور ماه روی چهره زین می تابید و صورتش رو بیشتر از همیشه درخشان و زیبا می کرد.

لیام لبخند بزرگتری زد؛ می تونست تا آخر دنیا به چهره زین خیره بشه و هر ثانیه یکی از اجزای بی نظیر صورت زین رو تحسین کنه.

مژه های بلند پرپشت و زیبا زین،

موهای آشفته ای که روی صورتش ریخته شده بودند،

گونه های نرم و لطیفش،

لب های خوش طعم و فراموش نشدنی زین،

ته ریشی که هیچ وقت از لمس کردنش خسته نمی شد،

و تمام چیزهای کوچکی که زین رو، زین می کرد؛ زینِ لیام...

پلک های زین حرکت کردند، زین به سختی چشم هاش رو باز کرد و با دیدن چهره لیام که انقدر نزدیک بهش بود، با تعجب چندباری پلک زد.

"لـ...لی!"

لیام با لبخند دست برد و گونه زین رو نوازش کرد.

"خورشید داره طلوع می کنه."

نگاه زین و لیام به سمت خورشید برگشت که در حال طلوع کردن بود.

لیام بلند شد و روی شن ها نشست.

"برای چی اینجایی؟"

زین با گیجی پرسید.

لیام با خنده به سمت زین خم شد و زمزمه کرد:

"Wise men say..."

چشم های زین ناگهان برق زدند.

"...Only fools rush in."

لیام به زین کمی نزدیک تر شد.

"But I can't help..."

فاصله بین لیام و زین کم و کمتر شد.

"...falling in love with you."

اولین پرتوهای آفتاب روی لب هاشون افتاد که مماس بر هم بودند، و شما می تونید اسمش رو هر چی بگذارید؛
بوسه آشتی،
بوسه دلتنگی،
بوسه عذرخواهی،
یا حتی بوسه زرد و قرمزی در طلوع آفتاب- هر چقدر کلیشه ای باشه، زین و لیام اهمیت نمیدند.

Continue Reading

You'll Also Like

55.5K 7K 33
-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده می‌شن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک می‌شن و از بین می‌رن. آ...
182K 10.7K 72
ترجمة للكاتبة : _microcosmo_ كيم جونغكوك صغير عائلة كيم، والذي يكبره ستة إخوة يفرطون في حمايته ويكونون صارمين في بعض الأوقات. كيف ستكون في حياته معهم...
2.1M 50.8K 16
أن تُسَجن في عُمرِ الزُهور وِسط أسوارٍ كوَّنها حُبّ مُتمّلك مَنع عَنها الحَياة ..! صَبيَّة في مُقتبلِ العُمر تُطارَد مِن قِبل أقرَبُ الناس اليها أن ت...
145K 5.9K 23
||ᴊᴇᴏɴ ᴊᴜɴɢᴋᴏᴏᴋ|| " نادل، مساعد، معيد وماذا بعد....." "رَجُلكِ" . Jeon jungkook# . Huh yunjin#