Those blue eyes - Zayn Malik...

By mahtabstories

31.9K 3.8K 1.5K

من هرشب خواب چشمهاتو می بینم More

۱
٢
٣
۴
۵
۶
٧
۸
۹
١٠
١١
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
قسمت آخر
لطفا بخونید

۱۶

1.4K 199 82
By mahtabstories

[ شاید عشقو فهمید تو این نا امیدی،
شاید قصه برگشت خدا رو چه دیدی؟ ]

یه موقعیت هایی تو زندگی پیش میاد که میدونی اگه بری جلو آسیب می بینی، میدونی اگه انجامش بدی احساساتت متزلزل میشه. ولی اونقدر ضعیف و احمق به نظر میای که حاضر میشی درد اون آسیب رو به جون بخری اما فقط برای چند روز، ساعت یا حتی لحظه ، اون خوشحالی عمیق رو تو دلت احساس کنی.

بعد از ظهر اون روزی که قرار بود قید زین رو به کل بزنم ، سر و کله اش پیدا شد.
با سر و وضعی مرتب اومد جلوی در خونه ام و گفت: هی الا چه خبر؟؟

با خنده گفتم: این همه راه اومدی که یه لنگه پا پشت در خونه ام وایسی و بهم بگی " هی الا چه خبر؟! " ؟

با خجالت سرش رو پایین انداخت و به پیشونیش دست کشید و گفت: نه خب..
بهم نگاه کرد و گفت: اومدم ازت کمک بگیرم.

با اینکه دوست نداشتم اما گفتم: میخوای بیای تو؟
گفت: نه. میتونی دو ، سه ساعت از وقتت رو بهم بدی؟ اگه کاری نداری.

شونه بالا انداختم و درحالیکه خیلی سعی میکردم بیخیال به نظر برسم گفتم: خب... آره . فکر کنم بتونم.

از خوشحالی لبخند قشنگی زد و گفت: ممنون. من تو ماشین منتظرتم. لباس گرم بپوش چون قراره جایی بریم.
سر تکون دادم و خیلی آروم گفتم: باشه.
و به اون که از پله های آهنی پایین میرفت نگاه کردم.

در رو که بستم نفسمو بیرون دادم.
کنترل کردن حس و حالم جلوی کسی که حتی بیشتر از خودم دوسش داشتم واقعا سخت بود!

رفتم تو اتاقم و به اینکه چرا نتونستم بهش نه بگم فکر کردم!
منه احمق نباید دیگه به این رابطه ادامه میدادم.
باید بهش می‌گفتم نه و میذاشتم بره!
اما نتونستم.
من نمیتونم در برابر اون چشمها مقاومت کنم و نمیتونم باهاش ساز مخالف بزنم!

میدونستم اگه برم پایین، اگه با اون جایی برم و اگه باهاش حرف بزنم بعدها برام بد تموم میشه.
ولی اینکارو کردم چون من یه احمقم که فقط عاشق شده!!
شایدم.. عاشقی که احمق شده!

فورا لباس های گرم زمستونه ام رو پوشیدم. چون پاییز به اوج خودش رسیده بود.
یکی از ادکلن های خوشبو ام رو برداشتم اما قبل از اینکه بخوام ازش استفاده کنم به این فکر کردم که اگه قراره امشب به یکی از شب های پرخاطره ام با اون تبدیل بشه ، این عطر قطعا بعدا تبدیل میشه به یه عامل کشنده که روزی روزگاری ، یه جایی که حتی فکرشو هم نمیکنم پدرم رو در میاره!

اما ازش استفاده کردم چون اون لحظه هیچ چیز برام مهم نبود.

جلوی آینه ایستادم و کلاهمو رو سرم گذاشتم و به خودم تو آینه نگاه کردم.
نمیدونستم منو میخواد کجا ببره یا چه چیزی بهم بگه.
فقط حدس میزدم شب که برگردم قراره حسابی داغون شده باشم.

با دست به تصویر خودم تو آینه زدم تا فکرهای توی سرمو بترسونم و رهاشون کنم.
کیفم رو برداشتم و در خونه رو قفل کردم.
از پله ها پایین رفتم و اونو دیدم که تو ماشین نشسته بود و برام چراغ میزد.

رو صندلی جلو کنارش نشستم.
اون دستشو پشت صندلیم گذاشت، برگشت تا به عقب نگاه کنه و تو همون حالت دنده عقب گرفت.
بوی عطرش ماشین رو پر کرده بود و من به دستش که رو فرمون مونده بود چشم دوختم.
اون انگشت های باریک و بلندی داشت که دلم میخواست تو دستهام بگیریش و هیچوقت ولش نکنم!

از کوچه که بیرون رفت گفت: من نمیخواستم مزاحمت بشم. اول قرار بود اینکارو با آنجلی انجام بدم اما چون یه مشکل فوری واسش پیش اومد، کسی جز تو به فکرم نرسید.

گفتم: حالا نمیخوای بگی جریان چیه؟

اون دستشو به حالت تفکر به لبش کشید.
اخم ظریفی رو پیشونیش نشست.
پنجره سمت خودش رو پایین داد، سرشو بیرون برد و پشت سرشو نگاه کرد انگار که از مسیرش مطمئن نبود و منِ احمق مثل دوربین عکاسی تمام این لحظه های کوچیک رو تو ذهنم ثبت کردم.

انگشت های دستمو محکم فشار دادم و با حرص به خودم گفتم: بهش نگاه نکن الا!

اون برگشت داخل، شیشه اش رو بالا فرستاد، بدون اینکه بهم نگاه کنه به پشت سرش اشاره کرد و گفت: واسه وایت لند باید از همین ور رفت نه؟

دستهام یخ زد و شوکه شدم!
جواب دادم: آره.. اما میدونی که اونجا کجاست نه؟

سر تکون داد و گفت: میدونم.

وایت لند محل تجمع زوج های جوون تو زمستون بود. معمولا همه برای اولین قرارشون اونجا رو انتخاب می کردن.

از اینکه اون حسی بهم نداره هیچ شکی نداشتم. اما کارایی میکنه که باعث میشه فقط.. حس کنم یه شایدی وجود داره!
یه شاید مزاحم که تو افکارم می‌چرخه و بهم امید واهی میده.

سر اولین دور برگردون برگشت و سمت وایت لند حرکت کرد.
بالاخره لب باز کرد و گفت: خب. حتما خیلی کنجکاوی نه؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: بیشتر از چیزی که فکر کنی.

" پس بیشتر از این منتظرت نمیذارم. راستش، سونیا چند وقت پیش تصادف بدی کرد که باعث شد واسه مدتی خونه نشین بشه و حتی به ویلچر نیاز پیدا کنه. "

یه مقدار حرف هاشو از دست دادم چون داشتم به این فکر میکردم که تمام مدت هایی که کافه نمیومد یا میگفت میخواد بره بیمارستان بخاطر اون بوده. بخاطر اون که اینهمه دوستش داره. شاید به اندازه ای که من اونو دوست دارم.

" اینجوری شد که تصمیم گرفتم اول یه امتحانی بکنم. تو که مشکلی نداری ها؟ فکر میکنم دوست ها واسه همین موقع ها هستن دیگه نه؟ "

دوست ها. اون منو دوست خودش میدونست.
با اینکه اصلا نفهمیدم چی گفت اما جواب دادم: هومم. نه مشکلی نیست.

چطور مشکلی میتونست وجود داشته باشه وقتی که اون ازم درخواستی میکنه؟

اون ضبطو روشن کرد و یه آهنگ ملایم و در عین حال عاشقانه پخش شد که واقعا قشنگ بود.
زین گفت: این آهنگ مورد علاقه سونیاست.

زورکی لبخند زدم و گفتم: قشنگه.

تو اون آهنگ خواننده که صدای دخترونه آرومی داشت ، از تنها امیدش که عشقش بود حرف میزد.

یه قسمت آهنگ رو خوب یادمه که میگفت: من سرمو عقب میبرم ، دستهامو بالا میبرم و دعا میکنم که فقط مال تو باشم! فقط مال تو! الان میدونم که تو تنها امید منی.

وقتی رسیدیم، زین پیاده شد و در ماشین رو قفل کرد.
کمربندشو گرفت و یکم شلوارشو بالا کشید.
دستمو به پیشونیم زدم و چرخیدم و با خنده به حال خودم، گفتم: اوه خدای من..

من عاشق تک تک کارهای مردونه این پسر شده بودم حتی چیزی به مسخرگی بالا کشیدن شلوار.
این خیلی خنده داره! واقعا خنده داره !

" نمیای؟ بیا دیگه! "

با صدای اون ، لبهامو تو دهنم جمع کردم تا خندیدنمو نبینه.
از جلوی ماشین رد شدم و دنبالش وارد محوطه شلوغ پاتیناژ شدم!

یادم میاد یه زمانی خواب دیده بودم که با اون به اینجا اومدم.
راستش وقتی بیدار شدم خیلی دلم گرفت چون فکر نمی‌کردم هیچوقت به واقعیت تبدیل بشه اما حالا انگار واقعا داشت اتفاق می افتاد.

اون دو جفت کفش گرفت و یکیشو به من داد.
روی صندلی نشستیم و مشغول پوشیدن کفش ها شدیم.
گفتم: من تاحالا اینو امتحان نکردم.
زین که داشت بند کفششو می‌بست گفت: چه خوب. چون سونیا هم تا حالا نیومده اینجا و اینو امتحان نکرده. این خیلی خوبه.

به نیم رخش نگاه کردم و بعد تازه فهمیدم چی به چیه!
اون میخواست با سونیا قرار بذاره و اومده بود تا ازم کمک بگیره.
کمک بگیره تا بفهمه دخترا از چه چیزهایی بیشتر خوششون میاد.

پامو با خستگی پایین انداختم.
وا رفته بودم!
مثل سیب زمینی ای که برای آبپز شدن ساعت ها تو آب جوش مونده و حالا به هیچ دردی جز پوره شدن نمیخوره.
من فکر میکردم اون واسه خودم ازم خواسته باهاش برم بیرون اما حالا با فهمیدن حقیقت به طرز مضحکی له شده بودم.

زین جلوم زانو زد و و پامو بالا گرفت و گفت: یکی دیگه از وجه تشابه تون بلد نبودن بستن بند کفشتونه.

با ناراحتی به اون که بند کفشم رو برام می بست نگاه کردم.
سرمو بالا گرفتمو آه کشیدم و با خودم گفتم: بیا فکر کنیم این یه قرار عاشقانه واقعیه.

زین بند کفش دیگه ام رو هم بست و گفت: درست شد.

به کفش ها نگاه کردم.
نمیخواستم گره شون رو هیچوقت باز کنم یا از پام درش بیارم.

اون بلند شد، دستشو سمتم گرفت و گفت: بیا. من کمکت میکنم.
برای اولین بار دستشو گرفتم و همونطور که سعی میکردم بلند بشم با خنده گفتم: من نمیتونم با این کفشا راه برم!

اون خندید و بازوم رو گرفت و کمکم کرد.
خندیدم و با هر دو دست اونو چسبیدم.
زانوهام می لرزید و نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم.

درحالیکه محکم اونو چسبیده بودم، چرخید و پشتشو به من کرد.
دستهاشو سمتم گرفت و با خنده گفت: دستهامو بگیر و دنبالم بیا. من می كِشَمت.

دستهاشو گرفتم و اون راه افتاد.
خم شده بودم و دنبال اون که با دقت حرکت میکرد کشیده شدم.
من واقعا داشتم میخندیدم و زین هم!

ما یه دور تو زمین زدیم و بعد اون خیلی ناگهانی دستمو ول کرد و سمتم چرخید.

من تو خنده هام جیغ زدم چون بدون اینکه خودم بخوام داشتم سر میخوردم.
زیادی به جلو خم شده بودم و پاهام از عرض شونه هامم باز تر شده بود.
زین میخندید و ازم میخواست پاهامو ببندم اما نمیتونستم.

تقریبا همه داشتن به ما میخندیدن.
چون زین فریاد میزد و منم با خنده جوابشو فریاد میزدم.

آخرش هم نشد که نشد.
اون دوباره مجبور شد دستمو بگیره و منو دنبال خودش بکشونه.

درست تو همون لحظه که خنده های زین رو از بین فریم های زمان می دزدیدم؛
تو همون لحظه که برق چراغ های رنگی دور و برمون تو چشمهامون جا می‌گرفت؛
همون موقع که داشتم از ته دل میخندیدم و فکر نمی‌کردم هیچ چیز دیگه ای بتونه تا این حد منو خوشحال نگه داره؛
بغض گلوم رو گرفت.
دیده ام تار شد درحالیکه لبهام می خندید.
اما تنها کاری که کردم این بود که بغضمو با یه آه بیرون بدم و اجازه ندم گریه ای که بعدها هم میتونه دوباره برگرده، خنده های الانم رو ازم بگیره.

قطعا این اتفاق می افتاد.
من گریه میکردم.
اما چه تضمینی وجود داشت که بعدا دوباره بتونم اینجوری بخندم؟

بعد از این که کفش ها رو تحویل دادیم اون منو به کافه ای که تو همون نزدیکی بود برد.

من رو صندلی وسط کافه نشسته بودم و با دستکش هام ور میرفتم و فکر های عجیب میکردم.
فکرهایی مثل: میشه مثلا سونیایی وجود نداشته باشه و آخر امشب اون بگه که این یه قرار واقعی بوده؟

آدمِ دیگه..
دلش میخواد الکی خیال ببافه و فکر کنه همه چیز قراره اونطور که فکر میکنه پیش بره.

اون با دو ماگ سفیدرنگ تو دستهاش اومد .
یکی از ماگ ها رو به دستم داد و رو صندلی ، رو به روی من نشست و گفت: واسه خودم قهوه گرفتم اما چون میدونستم تو قهوه نمیخوری شیرشکلات سفارش دادم. اینجا چای یا دمنوش نداره.

سرمو تو بخاری که از ماگ بلند میشد بردم و بو کشیدم.
بعد با خودم فکر کردم یه بدشانسی دیگه!
حالا واسه همیشه شیرشکلات یه بهونه ای میشد برای به یاد آوردن این شب.

- ممنون.

اون یکم از قهوه اش چشید و بعد گفت: قهوه های ما خوشمزه ترن.

به من که ساکت نشسته بودم نگاه کرد و گفت: دوست نداری؟
بهش نگاه کردم و فورا گفتم: چرا. فقط منتظرم سرد بشه.

سر تکون داد و بعد گفت: الا! میتونم چندتا سوال ازت بپرسم؟
و قبل از اینکه جواب بدم اون گفت: اصلا من واسه همین خواستم بیای دیگه. که ازت سوال بپرسم.

نا امیدانه لبخند زدم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
اون پرسید: دخترها از چه جور تیپ پسرایی خوششون میاد؟

به سادگی جواب دادم: خب سلیقه ها مختلفه.
" میدونم اما از اونجایی که تو و سونیا وجه مشترک های زیادی دارین من فکر میکنم اون تیپ مورد علاقه تو ، مورد علاقه سونیا هم باشه. میدونی چی میگم؟ "

سر تکون دادم و به وجه مشترک سومی که بین منو سونیا وجود داشت و اون ازش بی خبر بود فکر کردم.
دوست داشتن اون.

سوالش رو اینطوری جواب دادم: خب من.. از اون مردایی خوشم میاد که موقع راه رفتن دستتو محکم میگیرن و اونقدر پیششون احساس امنیت میکنی که نمیذارن آب تو دلت تکون بخوره. از مردایی که وقتی پیشت هستن حسابی می خندونتت و هیچوقت نگرانت نمی کنن که شاید یه روزی از پیشت برن. همونایی که تو رو با تمام مشکلاتت دوستت دارن. اونایی که رفتارهای بدت رو بهت میگن چون نگران خراب شدن رابطه اشونن. من از مردایی خوشم میاد که...

به زین که با دقت به حرف هام گوش میکرد نگاه کردم.
ای کاش میتونستم حرفمو همونجوری که بود ادامه میدادم.
همونجوری که بود یعنی، من از مردایی خوشم میاد که مثل توان! من از تو خوشم میاد زین! اونقدر خوشم میاد که حاضرم سرنوشتم رو ، وجودم رو، و هرچی که دارم رو بدم تا تو فقط مال من باشی! فقط مال من!!

اما لبهامو لحظه ای تو دهنم جمع کردم و اینطوری ادامه دادم: که خوب و مهربونن.

زین به آرومی سر تکون داد و من ماگم رو برداشتم و یه قلپ از شیرشکلات خوردم.

" که اینطور.. اما به نظرت من شبیه اینایی که گفتی هستم؟ "

ماگ رو گذاشتم رو میز و با علاقه بهش نگاه کردم.
باید می‌گفتم: تو خود خودشی احمق!! سه ساعت تمام داشتم خودت رو توصیف میکردم حالا میگی شبیهی یا نه؟

اما گفتم: می تونی باشی.

با خوشحالی لبخند زد و مشغول نوشیدن قهوه اش شد.

بعد از خوردن قهوه، برگشتیم و تو ماشین نشستیم و تا رسیدن به خونه هیچ حرفی با هم نزدیم . تو سکوت به آهنگی که از ضبط پخش میشد گوش دادیم.

وقتی رسیدیم، کمربندم رو باز کردم و گفتم: ممنون واسه امشب.
اما واقعا ممنون نبودم.
اون نباید میومد ، اون نباید باهام خاطره میساخت! من بخاطر این خاطره سازی ها که بعدا باعث میشد بخاطرش غمگین بشم واقعا ازش ممنون نبودم!

زین گفت: ممنون از تو که قبول کردی باهام بیای. فکر میکنی بتونم تو رو به سونیا معرفی کنم؟

دستگیره در رو گرفتم. سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه. فکر نمی کنم. چون دارم برای همیشه از اینجا میرم.

زین که ماتش برده بود گفت: جدا؟ چه بی خبر... اما کجا؟

خودمم از حرفم شوکه شده بودم. اما این تصمیمی بود که خیلی وقت پیش راجبش فکر کرده بودم و حالا واقعا وقتش بود عملی بشه.

از ماشین پیاده شدم و گفتم: فرانسه. برای دانشگاه هنر درخواست دادم.

زین با لحنی که مطمئن نبودم از روی ناراحتیه یا نه گفت: پس دیگه نمی بینمت؟ اما چطور میتونم جبران کنم؟

پرسیدم: واقعا میخوای جبران کنی؟

فورا گفت: معلومه که میخوام.

گفتم: اگه میخوای جبران کنی برای بدرقه ام بیا فرودگاه. اینکارو میتونی کنی؟

سر تکون داد و گفت: حتما.

با ناراحتی لبخند زدم.
در رو بستم و گفتم: خوب رانندگی کن و مواظب باش.

اون رفت و من تا آخرین لحظه ای که ماشینش از کوچه خارج شد همونجا ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم.

ما نباید با کسی که دوسش داریم خاطره بسازیم.

Continue Reading

You'll Also Like

191K 23.8K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
35.8K 3.9K 18
[ C O M P L E T E D ] اون دختر اولين چيز زيبايى بود كه هرى تا به حال اسيرش شده بود. [Persian Translation] (Harry Styles AU) copyright © 2014...
43.9K 5.7K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
385 90 15
وقتی که بچه بودیم مارو از چیز های زیادی ترسوندن . به خصوص یک چیز . کشیش ها به ما گفتن از گناه کردن دوری کنید تا خدا دوستدار شما باشد . از وسوسه های ش...