BABY GIRL [AU] Book1

By nsfwmarvel

181K 11.6K 4.5K

"اگه تا الان دیوونه نبودم .. فک کنم دارم مجنون میشم!" More

Baby girl
یک.ناپدری جذاب من
دو.خلسه ای به اندازه ی یک اغوش
سه.احمقانه های شيرين
چهار.کسی شبیه تو
پنج.نرو،عشق داره مياد
شیش.بوسه های شکستني
هفت.این پروانه ها ساکت نميشن
هشت.درسته؛تو آهنربایی
نه.تنبیه یا لذت؟
ده.کریسمس مبارک نيروانا
یازده.پيداي پنهان
دوازده.مجبور باش ولی عاشق نه
سیزده.اون دوست پسرم نيست!
چهارده.نفسهاي کشدار
پونزده.قرعه ای به نام اريک
شونزده.اشتباه نکن نيرا
هيفده.گیج شدن های بی ملاحظه
هیجده.باله،بنجامين،بدبختي
نوزده.از پرواز تا دورهمي
بیست.سقوط در عین ايستادگي
بیست و یک.شاید این نقطه ی عطفه
بیست و دو. نفس آبی
بیست و سه. قرمز شفا بخش
بیست و چهار.خشم و هیاهو
بیست و پنج. منطقه ی خطر
بیست و شیش . خودتو دوست داشته باش.
بیست و هفت . نور های رنگی
بیست و نه . معجزه ها
30 . پایان
[^_^]
برای خواننده های این فنفیک 3>

بیست و هشت . جوون و زیبا

2.6K 249 81
By nsfwmarvel

"بخند."
نیروانا دستاشو روی صورتش گذاشت و رو به دوربین جلوش خندید
"عالی شد،صدای قهقه هات از تو عکس مشخصه!"
اونا کنار هم نشستن و قبل ازینکه بلو یه عکس دیگه ازش بگیره نیروانا گوشیشو در اورد
"پنج ثانیه وقت داری قیافتو کج و کوله کنی! بدو!"
دکمه دوربینشو زد و شگفت زده شد وقتی بجای هرکاری بلو فقط لباشو روی گونش گذاشت و عکس گرفته شد ، با چشمای گیج نیروانا البته.
"تو همیشه منو شگفت زده میکنی ابل!"
"تو الیس نیستی ولی ممکنه اینجا رو تبدیل به ووندرلند کنی!"

***
Nirvana's pov

احساسی که به زین داشتم تغییر کرده بود .
و اونقدر قوی بود که بتونم بد و خوبو از هم تشخیص بدم.
به محض شروع 17 سالگیم زندگی چیزای جدیدی بهم نشون داد
چیزایی که ممکنه خوب و همزمان بد باشه
زندگی بی رحمه ،
تو بزرگ میشی
و دوستاتو دونه دونه ترک میکنی
ولی هیچ وقت از دستشون نمیدی..
البته من اینطور حدس میزنم!

"نیروانا، بابات اینجاست!"
اریانا که نفس نفس زدنش میگفت بدجور دوییده توی درگاه در وایساده بود و بلند حرف میزد
"داشت تلفن میزد ، میگفت راضیش میکنم! میگفت نیویورک!میگفت دانشکده هنر! میگفت باله نمایشی!"
کم مونده بود اشکش دراد که به دادش رسیدم و دستاشو محکم گرفتم و کشیدمش داخل
"چیشده؟ اروم بگو متوجه شم!"
نشوندمش روی تخت و خودم جلوش زانو زدم تا مطمعن بشه به حرفاش گوش میدم

"داشتم میومدم برم.. برم سالن .. کتم جا مونده بود .
بعد.. بعد از در دفتر مدیر که رد شدم صدای باباتو شنیدم."
به اینجاش که رسید بغض کرد ، چشماش پر شد و نتونست ادامه بده
"خب؟"
"میخواد تورو ببره نیویورک تو دانشکده هنر باله ی نمایشی بخونی!"
بغضش ترکید و بارون شد
دستاشو محکم دور گردنم انداخت مثل اونموقع که قرار بود بابا بعد طلاقش منو ببره عمارت هق زد
سکوتم از تعجب بود یا شگفتی یا هرچی نمیدونم
ولی فعلا کسایی هستن که نیاز دارن خالی شن ، من اون نیستم!

"اریانا ، گوش کن! اصن کی گفته من میرم ها؟ منو نگا کن!"
روی موهاشو نوازش کردم و یکم ازش فاصله گرفتم :"یادته اون دفعه چقد گریه کردیم؟ چشمات خون افتاده بود! بابات میگفت مریض شدی! یادته نمیزاشت من ببینمت؟
الان گریه کنی باز میاد ، نمیزاره ببینمت .'
لبای پف کردشو گاز گرفت و یه اه کوچیک کشید:"نمیخوام بری ، اگه تو بری ما چیکار کنیم؟"
"اگه برم هنوزم بهترین دوستای همیم! تا ابد!"
چشمای درشت و پر از اشکش عصبی شدن ،
تاختن و ضربه های تازیانشون تنمو سوزوند

"میری نیویورک، یه بهترین دوست جدید پیدا میکنی که بیچ عه
با دوست پسرت میخوابه ، ازش حامله میشه
توام ایدز میگیری
بعدش تو برمیگردی اینجا ولی من دیگه بهترین دوستت نیستم اونموقع فقط دوست نزدیک پدرخونده ی اسهولتم!"
"چقد فیلم میبینی اریانا!"
یه حالت پوکر فیس به خودم گرفتم و اون بالاخره اشکاشو پاک کرد
"لوگان کجاست؟"
"با پسرا رفتن بسکتبال!" لبشو کج کرد
"من نمیرم نیویورک دوست بچ پیدا کنم خب؟ ایدزم نمیگیرم! قول میدم!"
انگشت کوچیکمو اوروم بالا و اشاره کردم که اونم انگشت کوچیکشو دورش حلقه کنه
"دوست؟"
"همیشه!"

***


"بورسیه ی تحصیلی دانشکده هنرهای زیبایی ، اونم تو نیویورک!"
بابا با هیجان گفت و یه سری مدارکو روی تختم گذاشت و به اریانا که با حرص خیره شده بود لبخند زورکی ای زد
"اونا چطوری..؟"
گیج بهش نگاه کردم که جلو اومد و صورتمو بین دستاش گرفت :
"مامانت هرکاری میکنه که تو خوشحال باشی!"
سرمو پایین انداختم و با انگشتام ور رفتم, البته که مامان..
"من توی انگلیس خوشحالم بابا ،
نمیخوام برم یه جایی که اصلا نمیشناسمش! "

"این بورسیه تا دوسال اینده مال توعه ،
هر وقت که امادگیشو داشتی میری!"
غرغر کردم و از جام بلند شدم تا دیگه روم سلطه نداشته باشه
"چرا نیویورک؟ اینجام دانشکده های زیادی هست."
" مهاجرت همیشه برای شروع تازه خوبه!"
نگاهش یه جور خاصی بود ، یه جوری که انگار میتونه ذهنمو بخونه
"مامان مشکلی نداشت؟"
"اون خوشحال میشه بتونی روی پای خودت وایسی!"

کلمه ها ساده میان ، ولی ساده نمیرن
و برای منی که 16 سال با پری زندگی کرده بودم
ساده بود که بفهمم ازم نا امید شده
نا امید شدن به معنای اینه که میخواد پاسم بده به سمت بابا
که میخواد بالاخره به خودش فکر کنه
من خوشحالم ازین 'نا امید شدن' عه یهویی!

شاید دیوونه به نظر برسم
ولی خوشحالم که بابا اومد
خوشحالم که اریانا گریه کرد
و خوشحالم که فهمیدم بودن و نبودنم برای بعضی از ادما اهمیت داره
ادمای کمی مثل
اریانا ،لوگان، بنجامین ، اریک
و بلو
بلویی که با بقیه فرق داشت ، همه ی ادمای زندگیم توی یه خط راست قرار میگیرن
ولی فقط بلو عه که خودشو ته یه خط شکسته جا داده و منتظره تا من دلم بشکنه و دوباره احساسشو خرجم کنه

تنها قسمتی که براش ناراحت میشم ، همینه
اگه من برم اون دلشکسته نمیشه
اون از اولشم میدونست که من دوستش دارم، ولی عشق...نه!
برعکس تمام چرت و پرت های دنیا راجب دوست داشتن مثل دوست ،
من میگم که نمیشه با کسی عاشقانه دوست داره بعد ها دوست باشی.
متاسفانه ما به ادمایی که براشون روزی چندبار میمیریم دوست نمیگیم،
یا تظاهر میکنیم که میگیم و در اخر باعث ازار خودمون میشه!

بریت میگفت باید اول خودمو دوست داشته باشم تا
بتونم به یکی دیگه عشق بورزم
من هنوزم خودمو دوست ندارم ،
هنوز کلی راه هست که نرفتم
ولی مطمعنا نمیخوام یکی دیگرو مثل خودم تخریب کنم
نه حتی با جملاتی از قبیل "تو لیاقتت بیشتر ازین حرفاس"
اون راجب لیاقتش حرف نمیزنه که من اینو بهش بگم..
صادق بودن گاهی راه حل عالیه ایه برای تموم کردن و شروع دوباره!

تا زمانی که میشه از اول شروع کرد ،
چرا باید اشتباهمونو ماست مالی کنیم؟
انتخابت بد بود؟ خب دوباره انتخاب کن
تو ازادی
و فقط همین یه باره که با خیال راحت زندگی میکنی
پس مراقب عواقبش باش
من در قبال خودم مسئولم، همیشه بودم
درست مثل یه قانون
کاش توی دنیا یه قانون اینمدلی بود
"شما محکوم به دوست داشتن خودتون هستین ،
در صورت تخلف پیگیری صورت میگیرد!"

***

"تو میخوای چیکار کنی؟"
"کاری که همیشه میکنم!"
بنجامین ، معلم رقص دیوونه ی من
که صادق ترین ادم زندگیم میشه گفت هست..
"نه منظورم بعد رفتن منه!"
"زمین داره میچرخه و روزانه ادمای زیادی از بین میرن و به وجود میان
ولی با این حال ، زمین بازم میچرخه!"
زیادی صادق البته !

"سوال اینجاست که ، تو میخوای چیکار کنی قرمزی؟"
حوله ی دور گردنمو برداشتم و باهاش صورتمو خشک کردم و در حین بیرون رفتن از سالن تمرین گفتم:"قرمز خودش به تنهایی زیباست!"
"بالاخره داری یاد میگیری!"
همین جمله کافی بود که بفهمم ، تازه اول راه این جاده ی پر پیچ و خمم
جاده ای که بهش میگن زندگی !

ما جوونیم و زندگی باهامون خیلی بی رحمه ،
ما جوونیم و بوسه هامون میتونه خار رو به گل
سنگ رو به سرپناه
و اب رو به حیات تبدیل کنه.
ما جوونیم و هنوز زندگی ادامه داره .



Continue Reading

You'll Also Like

47K 5.9K 36
دین یه خون آشام قدرمنده که مدت زیادیه تبدیل شده و از همه فاصله گرفته, تا اینکه یه پسر تنها رو پیدا میکنه تا ازش تغذیه کنه... (براساس خاطرات خون آشام...
223K 18.9K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
192K 23.9K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
74.1K 8.2K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...