Those blue eyes - Zayn Malik...

By mahtabstories

31.9K 3.8K 1.5K

من هرشب خواب چشمهاتو می بینم More

۱
٢
٣
۴
۶
٧
۸
۹
١٠
١١
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
قسمت آخر
لطفا بخونید

۵

1.6K 228 69
By mahtabstories

گل ها خوبن.
تو میتونی تمام حرف های دلتو از زمانی که جوونه میزنن تا وقتی که آخرین برگ هاشون خشک میشه و تو گلدون می ریزه بهشون بزنی و نگران این نباشی که به کسی بگن یا ترکت کنن.

شب بود و من لب پنجره کنار گلدون هام نشسته بودم و به صدای قژقژ نوار توی ضبط گوش میدادم و سعی میکردم با دقت تمام چهره زین رو نقاشی کنم.

بلند شدم و از لای کاغذهای مچاله شده جلوی پام گذشتم.
انگشت هامو تو هم قفل کردم و بالای سرم بردم و به چپ و راست متمایل شدم تا خستگیم کاملا برطرف بشه.

قبل از اینکه به آشپزخونه برم تلفن خونه زنگ خورد.
گوشی رو برداشتم و از اون سمت خط ، صدای مادرمو شنیدم.

" الا؟! "
لبخند کمرنگی رو لب هام نقش بست و جواب دادم: سلام مامان.

" حالت چطوره؟! "
سر تکون دادم و گفتم: عالی. تو چی؟!
اینو گفتم و چهارزانو رو زمین نشستم.

" خیییله خب الان میخوام همینو بهش بگم برو کنار انقدر تو گوش من تف نکن!"

خندیدم و گفتم: با کی حرف میزنی مامان؟!
مامان که انگار به خاطر سر و کله زدن با خواهر کوچیکم متوجه حرفم نشد، جواب سوال قبلیم رو داد و گفت: خوبم. الا عزیزم ازت یه درخواست دارم. فردا نیکا میخواد برای اولین بار بره رو صحنه-..

حرفش رو ناخودآگاه قطع کردم و با تعجب گفتم: صحنه؟!
" آره... نمیزاره من حرف بزنم. برو اونطرف بچه!! "

روی زمین دراز کشیدم و همونطور که با سیم فرفری تلفن ور میرفتم به صداهای اونطرف خط گوش دادم.

و بعد صدای پر از شیطنت نیکا که انگار گوشی رو قاپیده بود و کم مونده بود گوشم رو کر کنه رو شنیدم: آبجی من دارم بازیگر میشم پخشپخشنحتش.

گوشی دوباره از دستش گرفته شد و من تونستم صدای مادرم که نشون میداد کمی عصبانیه رو بشنوم: برو تو اتاقت !! همین الان!!

خندیدم و گفتم: اونجا چه خبره؟؟!

" الو! الا؟! هنوز پشت خطی؟! "
جواب دادم: آره مامان می شنوم.
پوفی کشید و گفت: از دست این بچه. فردا میخواد تئاتر اجرا کنه و نقش اصلی رو داره. خانواده تمام بچه ها میان و بدجوری اصرار داره که تو هم باشی.

خودمو بالا کشیدم و نشستم و گفتم: چه ساعتی؟!
" شش تا هفت. فقط راهش یه مقدار ازت دوره. من به لو میگم بیاد دنبالت. برگشتنی هم می رسونیمت. پس اصلا نگران راه نباش. میای؟! "

شش تا هفت. دقیقا همون زمانیه که میخوام زین رو ببینم.
دو دل شدم.
من واقعا میخوام فردا ببینمش.
واقعا دلم نمیخواد جایی برم!

احمقانه ست میدونم.
من از اون فقط اسمش رو میدونم و حالا نمیخوام هیچکس رو جز خودش ببینم!!

لب پایینم رو به دندون گرفتم و بعد دوباره صدای مادرم رو شنیدم: الا؟ میای دیگه؟!

دستمو تو موهام بردم و همونجا نگهشون داشتم.
چشمهامو بستم و جواب دادم: آره مامان معلومه که میام. مخصوصا حالا که نیکا میخواد.

چشمهامو باز کردم و دستمو با آه آرومی از موهام بیرون آوردم.
" خب پس من به لو میگم فردا واسه پنج و نیم بیاد دنبالت. سعی کن سر وقت آماده باشی. میدونی که داداشت از انتظار خوشش نمیاد. "

بعد صدای ضعیف لویی رو از اونور خط شنیدم: بهش بگو من فقط سه دقیقه منتظر میمونم. اگه نیومد میرم!

چشمامو چرخوندم و گفتم: بهش بگو خفه شه. من سر موقع حاضر میشم.

" خب پس عزیزم. مراقب خودت باش. خوب بخوابی. "
- باشه مرسی . تو هم. شب بخیر.

اینو گفتم و گوشی رو سرجاش گذاشتم.
تا چند دقیقه تو همون حالت قوز کرده و چهار زانو نشسته بودم و به صدای جیرجیرک ها و قژقژ ضبط گوش میدادم.

نیکی خواهر کوچیک منٍ و شاید یه کم بی رحمانه بود اگه بخاطر یه غریبه ناشناس دلش رو می شکستم.

اون چیزی تو وجودش داشت که باعث میشد بیشتر بخوام ببینمش و کنارش بمونم.

چیزی درونش داشت که احساس تازه ای بهم میداد.

حسی که قابل توصیف نیست و هیچکس هیچ جوره نمیتونه درکش کنه مگر اینکه بهش دچار بشه.

***

ظهر روز بعد من آماده روی زمین نشسته بودم.  به کاناپه ام تکیه داده و همونطور که به لاک ناخن هام نگاه میکردم منتظر زنگ لویی بودم.

به لاک ناخن هام نگاه میکردم اما فکرم جای دیگه ای بود.
میتونم بگم غمگین بودم و کسل و خالی از هر هیجانی برای دیدن نیکا رو صحنه تئاتر.

زنگ خونه بالاخره به صدا در اومد.
کیفمو رو شونه انداختم و از پنجره به لویی که تو تیشرت سفید و شلوار جین مشکی دور و بر ماشینش می چرخید نگاه کردم و صداش زدم.

سرشو بالا گرفت و گفت: بیا پایین!

صداش نزده بودم که بهم بگه بیا پایین.
پرسیدم: چیزی نمیخوای؟! آب یا-..

سر تکون داد و گفت: نه. بدو بیا حوصله ندارم.

از وقتی یادم میاد هیچوقت حوصله نداشته.
لویی برادر کوچیکتر منه.
تفاوت سنیمون دو ساله و زیاد به چشم نمیاد.
هرکس ما رو با هم می بینه فکر میکنه اون بزرگتره.

در و پنجره ها رو بستم و رفتم پایین.
اون موقع لویی تو ماشین نشسته بود.
در رو باز کردم و رو صندلی جلو نشستم و به شوخی گفتم: چطوری خره؟ منو نمی بینی خوشحالی؟!

ماشینو روشن کرد و با بیحالی گفت: خیلی.

فهمیدم واااااقعا حوصله نداره پس سعی کردم دیگه چیزی نگم.
وقتی از کوچه خارج شد بهش دستور دادم از جایی بره که کافه تو مسیرمون بود.

ساعت پنج و نیم بود و دیروز همین موقع ها کافه رو باز کرده بودن.
دعا دعا میکردم بتونم واسه یه لحظه، فقط یه لحظه ببینمش تا دلم آروم بگیره!

حتی تو اون لحظه که نمیدونستم میتونم ببینمش یا نه هم حال عجیبی داشتم.
احتمالا بخاطر این بود که داشتم بهش فکر میکردم.

از دور دیدم که در کافه بازه و کرکره ها بالاست.
از لویی خواستم یواشتر برونه بعد یه وری نشستم تا از پنجره سمت لویی ، ببینم میتونم ببینمش یا نه.

لویی که بهم شک کرده بود به کافه نگاه کرد و گفت: با کسی قرار داشتی؟!

هیچکس جز استیو که مشغول انجام کاری بود تو کافه دیده نمیشد.
با نا امیدی صاف نشستم و تو صندلیم فرو رفتم و گفتم: نه بابا. میخواستم یه چیزی رو چک کنم.

" چک کردی؟! حالا میتونم گاز بدم؟! "
سر تکون دادم و اون با سرعت سمت مقصدمون حرکت کرد.

از پنجره به بیرون خیره شده بودم و به این فکر می کردم چطوره که فقط وجود یه آدم میتونه به اوج برسونتت؟!
میتونه بهت حس زندگی بده و باعث شه موقع دیدنش، شور و اشتیاق رو تو ذره ذره سلول های بدنت احساس کنی.
بدون اینکه بشناسیش، بدون اینکه بشناستت.

به این هم فکر کردم که وقتی نباشه چطور از اوج به زمین کوبیده میشی و باعث میشه تمام روز دمق باشی فکر کنی که چقدر وجود اون آدم برای حس و حالت مهمه!

که چقدر اون آدم برات ارزش داره و چقدر اون رو از ته ته دلت و از عمق وجودت می خوایش!

Continue Reading

You'll Also Like

385 90 15
وقتی که بچه بودیم مارو از چیز های زیادی ترسوندن . به خصوص یک چیز . کشیش ها به ما گفتن از گناه کردن دوری کنید تا خدا دوستدار شما باشد . از وسوسه های ش...
32.7K 4.9K 14
[COMPLETED] عشق کوره. به معنی واقعی... (فن فیک های ناتوانی ؛ جلد اول) [ Persian Translation ] (Harry Styles) Translated By : @Weird_lili
418 121 7
𝐀𝐍𝐆𝐄𝐒𝐓 || 𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃 || 𝐁𝐎𝐎𝐊 2 𝐒𝐄𝐐𝐔𝐄𝐋 𝐓𝐎 𝐁𝐋𝐔𝐄 𝐂𝐎𝐋𝐃 𝐑𝐎𝐎𝐌 - پرسیدي چگونه دوستت دارم؛ گفتم پرنده‌اي عاشقم كه از بر...
11.1K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید