حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!
7,3 کلمه[هزار]
توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO
کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!
*
آلفا جُئون درحالیکه به رویِ صندلیِ چوبی مینشست، دستِ مُشت شدهای که تکیهگاه کرده بود را مقابلِ دهانَش نگه داشت و با چهرهیِ براَفروخته به مادرَش عمیق و خصمانه نگاه کرد...بیش از حد عصبی بود...چهرهیِ دلگیر و اندوهگینِ اُمگا مقابلِ تصویرِ نگاهَش نقش بسته بود و کنار نمیرفت...او ناراحت بود...در واقعِ گرگِ درونَش بابتِ رفتارِ زنندهای که با اُمگایَش داشت، او را سرزنش میکرد و تحتِ تاثیر قرارَش داده بود...البته همهیِ بیقراریهایَش بابتِ غمِ شاهزاده، به واسطهیِ گرگِ آلفایَش نبود..جونگکوک هَم خود را مقصر میدانست...حتی زمانیکه به چادر آمده بود و لحظهای خشمَش کمی خوابید، خود را لعنت کرد که آنگونه کنترلِ وحشیگریَش را از دست داده و قصد کرده به جفتِ حقیقیاَش آسیب بزند!
مادرَش که چشمهایِ خشمگینِ پسرَش را دیده بود، با اینکه رئیس تنها سکوت اختیار کرده بود، حق به جانب رفتار میکرد و به سرعت بحث با جفتَش را پیش گرفت...از گذشتهها گلایه داشت...رفتاری که سلطنتی ها با قبیله و فرزندانَش داشتند...حتی به این مسئله که پادشاه و همسرانَش در جشنهایِ زیادی آنها را مقابلِ همگان حقیر کرده بودند هَم اشاره کرد...وَ صد البته واکنشِ پادشاه را دربارهیِ مطلع شدن از جفتِ حقیقی بودنِ شاهزاده تهیونگ با پسرش را یادآوری کرد!
پدرَش وسطِ چادرِ بزرگ که حال کمی نسبت به چند لحظه پیش که تهیونگ در آن حضور داشت، خلوت شده بود، ایستاد و به همسرش چشم دوخت:
_من با تو موافقم...سالها از سلطنت و خاندانِ نحسشون ضربه خوردیم وَ حالا هیچ مسئلهای تغییر نکرده[ قدمی به زنی که لبهایَش را به رویِ هَم میفشرد، نزدیک شد و بازوهایِ آلفایِ مونث را گرفت تا نزدیک به خود نگهاَش دارد ]اما رفتارِ تو درست نبود ماهِ من..من همچین نظری دارم...بهرحال شاهزاده تهیونگ که جفتِ حقیقی پسرِ ماست، نقشی در اَهداف و پستفطری پدرش نداره[ آن لحظه که آلفایِ مونث با خشم دستهایِ مَردِ آلفا را پَس زد، به سمتِ پسرش که همچنان رویِ صندلی نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، چشم دوخت ]در انتها هر آلفایی باید سمتِ جفتِ حقیقی، همسر وَ یارِ خودش رو بگیره و به فکرِ احساساتِ اون باشه!
مادرِ رئیسِ قبیله، با حرص و غضب جلو آمد و ضربهیِ محکمی به شانهیِ همسرَش کوبید...وَ همونطور که با غیظ کلمات را اَدا میکرد، به چشمهایِ آلفایَش زُل زد:
_چه من، چه پسرم، چه اَهالی قبیله؛ سالها خفت و خاری نکشیدیم که الان دل رحم باشی مَرد...دلسوزی کنی که هیچ، به پسرِ من هَم آموزش بدی که چطور با پسرِ اون حرومزادهها با ملایمت رفتار کنه؟ همین که یکی از اون فاحشهها[ دستهایِ جونگکوک با شنیدنِ آن کلمه و توهینِ مادرَش به اُمگا مُشت شد ولی واکنشی نشان نداد و ثابت ماند ]ما رو به بازی گرفت و فرار کرد، فکر میکنم کافی باشه...که الان نمیدونم یونگی کجایِ این سرزمینِ ویران شده نفس میکشه! پس طرز فکرت رو برایِ خودت نگه دار آلفا.
با نفرت نفسَش را به شدت بیرون فرستاد و به سمتِ جونگکوک چرخید و با لبخندیِ مهربان جلو رفت:
_عزیزِ من...پادشاهِ لایقِ من...تو خودت شاهد بودی که چطور رفتار کرد اما مسئلهیِ اصلی اون پسرکِ گستاخ و بیخاصیت نیست اصلا اهمیتی نداره...
فقط میخوام چشمهات رو باز کنی و بدونی که در اصل چطور باید با یک سلطنتی که از بدووِ تولدش دشمنِ ما شمالیهاست، رفتار کنی..هیچوقت از موضعِ خود پایین نیا...متوجه شدی سرورِ من؟ [پدرِ جونگکوک با کلافگی از چادر خارج شد و آلفایِ مونث با لبخندی عمیق، نفسِ راحتی کشید و دستِ پسرش را به سختی گرفت و درحالیکه تلاش میکرد، مُشتِ قدرتمندَش را باز کند، با لحنی تاثیر گذار گفت] حال برگرد به چادر اصلی وَ کاری کن سلطنتیها فراموش نکرده و سالها براش شیون راه بندازن!
جونگکوک خیره به چشمهایِ مادرش، نیشخندی واضح زد که داسام سرآسیمه جلو آمد و درحالیکه آشفته و نگران کلمات را پُشتِ سرهَم ردیف میکرد، کنارِ صندلی؛ مقابلِ مادرِ همسرش قرار گرفت:
_نه مادر...موافق نیستم...نباید رئیس جئون آسیبی به جفتِ حقیقی خودش بزنه چرا که گرگِ خودش هَم از بین میره...وَ مهمتر از همه اُمگا میتونه برای جونگکوک قابل استفاده و سودآور باشه...مثل زمانیکه به سلطنت رسید...خیلی از خاندانها بخاطرِ شاهزاده تهیونگ، با جونگکوک دستِ دوستی میدن و دشمنی رو کنار میذارن!
آلفایِ مونث با حرص به عروسَش نگاه کرد و دست از تلاش برایِ گرفتنِ دستِ پسرَش برداشت و صاف ایستاد...درحالیکه با اَبرویِ بالا رفته، گردن کَج میکرد، با بیرحمی و قلبی سنگ شده همانند وحشیها گفت:
_من به جونگکوک نگفتم بکش...گفتم ادبش کن!
رئیس جُئون، درحالیکه مادرَش را با خشم کنار میزد از روی صندلیِ چوبی بُلند شد و به سمتِ میزِ شرابِ گوشهیِ چادری که رو به سردی میرفت؛ به راه افتاد:
_چی بهت میرسه مادر؟ رفتم اون بچه رو داغون کردم...چه سودی برایِ تو داره؟ [جامِ پُر از شراب را بهدست گرفت و درحالیکه به طرفِ مادرش که مات و حیرتزده نگاهَش میکرد، برمیگشت؛ چشمهایَش را تَنگ کرد...زن رنگ پریده و بیحال خندید..همونطور که به شراب نوشیدنِ آلفا جُئون نگاه میکرد، بیتفاوت جواب داد] باور کن که هیچ...من فقط به نفعِ تو صحبت میکنم...اینها رو گفتم که همون بچه، فردا با گستاخی و جسارت، زحماتِ تو رو به باد نده!
آلفا جُئون همونطور که دقیق به مادرَش چشم دوخته بود، جامِ خالی شدهیِ شراب را به رویِ میز گذاشت و سکوت را ترجیح داد...او مادرَش را میشناخت...با خانوادهاَش و مَردمَش مهربان بود اما فقط با آنها...به شدت قومپرست بود و تعصبِ افراطی به رویِ آنها داشت...زنی بود که انتقام حالَش را خوب میکرد...وَ تنها دشمنِ مادرَش، سلطنتیها بودند...ملکهیِ اول...مادرِ شاهزاده تهیونگ هَم صدرِ دشمنانَش قرار داشت...هیچوقت دستِ لونایِ قبیلهیِ شمالیها به قصر و ملکهیِ اولَش نرسیده بود اما حال به واسطهیِ جونگکوک که رئیس شده بود، پسرِ همان ملکه را در محدودهیِ خود داشت...پس چه بهتر که نفرتَش را سر او خالی میکرد...سرِ پسرِ اُمگایی که زیباییاَش را از ملکه و موهایَش را از پادشاه به ارث بُرده بود!
صدایِ داسام، جونگکوک را از خیال بیرون کشید:
_نامهها رو هَم به چادرِ اصلی بیارم آلفایِ من؟
جونگکوک قدمی به جلو برداشت و کفِ دستَش را به رویِ زخمَش کشید و به همسرِ دومَش چشم دوخت:
_باز که نشده؟
اُمگا کمی سَر خَم کرد و با عشوه، کوتاه لب زد:
_البته که نه آلفا...بدونِ اجازهیِ شما همچین کاری نمیکنم...مطمئن باشید!
آلفا جُئون سَری به نشانهیِ تایید تکون داد و درحالیکه به سمتِ خروجیِ چادر میرفت، زمزمه کرد:
_به چادر کیونگمی ببر...به اونجا میرم[ نزدیک به خروجیِ چادر کاملا ناخودآگاه از حرکت ایستاد و به سمتِ مادرَش چرخید...چشمهایَش هیچِ احساسی را بازتاب نمیکرد و آلفایِ مونث از این موضوع وحشت داشت...بالاخره جملاتی را که در تمامِ مدت تویِ ذهنش مرور میکرد را به زبان آورد ]درضمن اون بچه تمامِ نقشههایِ من رو به باد هَم بده باز هَم جفتِ حقیقیِ منه...هیچکس جراتِ آسیب زدن به شاهزاده رو نداره...در واقعِ باید از من بترسه چون یهخار رو تویِ پایِ شاهزاده ببینم، همهیِ اصل و نسبش رو آتیش میکشم و خون به راه میندازم!
چشمهایَش حینِ گفتنِ آن جملات به تماماً سیاه تبدیل میشد و رنگِ سیاه، سفیدیِ چشمهایَش را تصاحب میکرد...وَ به معنایِ این بود که گرگِ آلفا، سعی در چیره شدن به جونگکوک را دارد...پس دو زنی که گلویِشان پُر از حرف بود، سکوت کردند...چرا که هیچکس جراتِ تحریکِ خشم و درندگیِ گرگِ آلفایِ جونگکوک را نداشت زیرا عواقبَش مشخص بود...تیکه تیکه شدن...وَ مرگ...در واقع بعد از دیدار با گرگِ آلفایِ رئیسِ شمالیها، دیگر فاصلهای با مرگ وجود نداشت!
همان لحظه پارچهیِ ورودی به شدت کنار رفت و مَردی پریشان وارد شد...وَ با نفسهای بُریده فریاد کشید:
_رئیس جُئون...مشکلی پیش اومده!
*
سَرِ تهیونگی که در آغوشَش با حالی زار اَشک میریخت را از رویِ قفسهیِ سینهاَش جُدا کرد...وضعیتِ شاهزاده تهیونگ بینهایت باعثِ نگرانیاَش میشد...وَ فکر به اینکه رئیسِ وحشیها آسیبی به اُمگایِ دوستداشتنی و محبوبَش زده، روحَش را آزار میداد...هو بیانتها عاشقِ برادرِ کوچَکترِ خود بود و همهیِ مهر و محبتَش را نثار او میکرد وَ حال...بعدِ چند ماه دوری، تهیونگ را در آن وضعیتِ ناراحت کننده، میدید!
پسر بزرگتر همونطور که سعی داشت تعادلَش را حفظ کند با نگرانی و لحنی متعجب؛ لب زد:
_گُلی...بذار بریم رو تخت..تَنِ ارزشمندت درد میگیره [وَ همان لحظه یک دستَش را زیرِ گردن وَ دیگری را زیرِ زانوهایِ برادرِ کوچَکترَش قرار میداد، در یک حرکت از رویِ زمین بلد شدند...تهیونگ نفسِ عمیقی کشید و دستهایَش را دورِ گردنِ هو حلقه کرد و بینِ گریههایَش وَ بغضِ سنگینی که راهِ گلویَش را بسته بود، غم زده گفت] قلبِ من...خودم میاومدم...کمرت درد میگیره هو [وقتی بیتوجهیِ برادرَش را دید، صورتَش را جلو بُرد و در همان حال که وسطِ تختِ چوبی قرار میگرفت، گونهیِ آلفا را بوسید] مثلِ همیشه لجبازی قلبِ من [هو با لبخندِ غمزدهای کنارِ تهیونگ نشست و دستهایِ پسرک را بینِ دستانَش گرفت] بذارم گُلی اذیت بشه؟ هیچوقت نمیذارم آسیب ببینی شاهزاده!
اَشکهایِ بیشتری از گوشهیِ چشمهایَش جاری شد...در مقابلِ هو میتوانست، وجهیِ ضعیف و آسیبپذیرِ خود را نشان بدهد پس چرا این را از روحِ خستهاَش دریغ میکرد؟ پیشانیاَش را به شانهیِ محکم و ورزیدهیِ آلفا تکیه داد و با لحنی بغضآلود، نالید:
_خستهام...خسته شدم...میخوام برگردم به قصر...به آغوشِ مادر و پدر...نوازشِ ولیعهد و هایون رو میخوام...شیطنت و بازی با تو...درد و دل با جیمین [لبهایَش را به رویِ هَم فشرد و درحالیکه هق میزد، به زور ادامه داد] میخوام به انگلستان برگردم...برم وَ هیچوقت به این سرزمین برنگردم...هو...نجاتم بده!
همان لحظه صدایِ نفسِ عمیقِ شخصی باعث شد، تهیونگ چشمهایَش را باز کند و به سمتِ ورودیِ چادر نگاهیِ بندازد...دختری را دید که سینی به دست، مقابلِ ورودی چادر ایستاده بود و با چشمهایِ گِرد شده به آنها نگاه میکرد...وَ با دیدنِ چشمهایِ وحشتزدهیِ اُمگایِ مذکر ،چند قدم عقب رفت و در نهایت با عقب گِرد کردن به سمتی از قبیله دویید که تهیونگ خیلی سریع واکنش نشان داد و از مقابلِ هو بلند شد:
_بلند شو هو...باید بری...تا تو فرار میکنی من حواسِ آلفا جُئون رو پرت میکنم...شده به پاهایَش میاُفتم تا تو تا جایی که میشه از شمال فاصله بگیری [دستهایِ برادرَش را گرفت و با حالی زار به طرفِ خود که به سمتِ خروجیِ چادر میرفت، کشید...کُلِ بدنَش از شدتِ اضطراب و ترس، میلرزید و این هو را خشمگین میکرد...پسر از رویِ تختِ چوبی بلند شد و درحالیکه صورتِ رنگپریده و خیس از اَشکِ تهیونگ را قاب میگرفت، با حرص غرید] آروم باش تهیونگ...این چه حالیست که تو داری؟ آروم بگیر گُلی...من اینجام...نمیذارم کسی اذیتت کنه [تهیونگ با بیقراری صورتَش را به چپ و راست تکون داد] نه هو...تو باید بری...تو نمیدونی آلفایِ من، تا چه حد پَست و وحشیعه..تو نمیدونی...نمیخوام به تو بیاحترامی بشه...نمیخوام آزار ببینی...نمیخوام بلایی به سرت بیاد...برو قلبِ من!
هو، با دو دست، بازویِ نحیفِ اُمگا را گرفت و تَنِ لرزان و وحشتزدهاَش را ثابت نگه داشت و درحالیکه با لحنی ملایم صحبت میکرد تا آرامش را به روح و وجودِ برادرَش هدیه ببخشد؛ صورتش را جلو بُرد و با بوسیدنِ پیشانیاَش زمزمهوار گفت:
_من میدونم...میدونم تهیونگ...نامهیِ مینگیو به پایتخت رسید...لازم نیست نگران باشی..ولیعهد و هایون در راه هستند...چند هفته بعد به اینجا میرسند اما من با حالتِ گرگم آمدم تا در کنار گُلی باشم...پس وحشت نکن...خب؟
پسرک لبهایَش را تَر کرد و همونطور که معصومانه به برادرَش از پایین نگاه میکرد، کوتاه پرسید:
_برایِ جنگ؟ خون و خونریزی؟
آلفایِ جوان، توجهاَش به پُشتِ سَر تهیونگ، جایی که پارچهیِ ضخیم را کولاک به حرکت در میآورد، جلب شد...مَردی قویهیکل با قدیِ بلند هر لحظه بیشتر با قدمهایِ محکم و استوار به چادر نزدیک میشد...
مشخص بود که آن مَرد، همانِ رئیسِ قبیلهای بود که کُل سرزمین ازش وحشت داشتند...آن صورتِ براَفروخته متعلق به جفتِ حقیقی برادرِ کوچَکترَش بود...مَردی که قصدِ شورش و طغیان داشت:
_در ظاهر نه..مطمئن باش رئیسِ وحشیها به سزایِ
توهینی که به تو و سلطنت کرده خواهد رسید.
پارچهیِ ضخیم به دستِ قوی و عضلانیِ آلفا جُئون بالا رفت و مَرد با صورتی اَخمآلود درحالیکه در عمقِ نگاهَش کمی ترس دیده میشد، واردِ چادر شد...گرگِ آلفایَش وحشت کرده بود و آمادهیِ غالب شدن بود تا هر چه سریعتر به سمتِ آن آلفا که در چادرِ اُمگایَش بود، هجوم بردارد...وَ تنها مانعَش خودِ جُئون بود چرا که نمیخواست، مسئلهای که عواقبَش مشخص نبود را بهدستِ گرگآلفایی که برایِ دریدن کور میشد؛ بسپارد:
_بلور؟ [صدایَش میلرزید...پسرِ آلفایی در نزدیکیِ جفتَش قرار داشت...پسری که شبیه سلطنتیها لباس پوشیده بود و ظاهری مرتب داشت..بارِ دیگر تهیونگ را صدا زد...ولی اینبار صدایَش خفه شده بود و به زور از گلویِ خُشک شدهاش، ناباورانه خارج میشد] بلورین؟
تهیونگ پلکهایَش را محکم بست...نمیخواست ببیند وَ حتی نمیخواست، چشمهایَش به آن مَرد بیاُفتد..از جُئون وَ هر چه که مربوط به او میشد بیزار بود اما حال جانِ برادرَش هَم در خطر بود چرا که رایحهیِ غلیظ شدهیِ خون که خشم و عصبانیتِ آلفا را نشان میداد، در فضایِ چادر پیچیده بود...عطری که باعثِ سرگیجه و ضعفِ بدنیاَش میشد پس به سرعت عقب گِرد کرد و درحالیکه بزاقِ دهانش رو به سختی پایین میفرستاد و حرکتِ سیب گلویِ برآمدهاَش را که نشان از ترس بود برایِ آلفا جُئون به نمایش میگذاشت، کفِ دستَش را به رویِ قفسه سینهیِ هو گذاشت که ردِ نگاهِ جُئون به آن سمت کشیده شد:
_هو..برادرِ منه
از دیدنِ مردمکهای سُرخِ جونگکوک وحشتی که حس میکرد، چند برابر شد...حتی از یاد بُرد، سخنی که میخواست بگویَد، چه بود:
_شاه..شاهزاده هو!
دستهایِ آلفا جُئون کنارِ بدنَش مُشت شد و اَبرویی بالا انداخت...کمی آن پسر را بررسی کرد و سپس خندهیِ کوتاهی سر داد...خوشحال بود البته نه از دیدنِ شاهزاده هو، بلکه بابتِ اینکه آن فکر و خیالهایی که در مغزَش میچرخید؛ دُرست نبودند...به او گفتند که اُمگایِ حقیقیاَش در چادرِ اصلی با آلفایِ سلطنتیای دیده شده که برایَش بینهایت طاقتفرسا بود...در طولِ مسیر...حرفهایِ حقیر کنندهیِ اُمگا در گوش هایَش زنگ میزد...اینکه بدنَش را در گذشته به آلفایِ غریبهای سپرده و هرگز قلبَش را به او نمیدهد...تمامِ آن سُخنها که مَرد خیال داشت، برایِ حرص دادن به اون بیان شده بود، در گوشهایَش میپیچید و لحظهای با خود فکر کرده بود که شاید...همهیِ آنها حقیقت بودند...اُمگا در گذشته عاشقِ مَردِ دیگری بوده است...وَ دلیلِ نفرتَش همین میتوانست باشد:
_آه...البته...خوش اومدی شاهزاده.
هو جلو نرفت...اَخمِ غلیظ را رویِ صورتِ لطیف و زیبایَش حفظ کرد و دستَش را پُشتِ کمرِ اُمگا گذاشت:
_از شما ممنونم رئیس جُئون!
جونگکوک نگاهَش را از شاهزاده هو گرفت و به تهیونگی که با لبخندِ محویِ به نیمرُخِ برادرَش نگاه میکرد، چشم دوخت و با قدمهای کوتاه اما مصمم به سمتِ آنها رفت...پسرِ آلفا جفتِ حقیقیِ او را در آغوش گرفته بود و با انگشتهایَش به نرمی نوازشش میکرد؟
همونطور که بازویِ لاغرِ تهیونگ را میگرفت و به سمتِ خود میکشید تا او را از شاهزاده هو وَ لمسهایِ بیش از حدَش که برایِ جُئون غیرقابلِ تحمل بود، جدایَش کند، صدایَش را صاف کرد و با جدیت درحالیکه تمامِ تلاشِ خود را میکرد به اُمگا نگاه نکند؛ گفت:
_از قبل خبر میدادید تا آمادهیِ پذیرایی از شما میشدیم [اُمگایِ مذکر از پایین به چهرهیِ جدی مَرد خیره شد...انتظارِ این رفتار را نداشت با اینکه همچنان رایحهیِ مَرد خشمگین به نظر میرسید...با حسِ حلقه شدنِ دستِ آلفا جُئون به دورِ کمرَش چشمهایَش تا آخرین حدِ ممکن گشاد شد و بزاقِ دهانَش را قورت داد] گرچه هر چقدر تدارک ببینیم باز هَم لایقِ شما نیست...در هرصورت خوشحالیم که اینجا هستید!
هو تمامِ حواسَش را به برادرِ کوچَکترَش داده بود تا هر وقت حسِ نارضایتی را در چهرهاَش دید، دخالت کرده و او را از آن مَردِ وحشی و بیاصالت جُدا کند...با اینکه قدرتَش را نداشت آن هَم دست تنها اما هرگز اجازه نمیداد مقابلِ چشمهایَش تهیونگ را آزار بدهند و او تنها نگاه کند...غرور و شرافت و احساسِ عشقی که به خانوادهاَش داشت مانعِ این رذالت میشد:
_ولیعهد نامهیِ فرستاد که گویی من همزمان با او رسیدم...مطالعه نکردید؟ البته فراموش کردم که سوادِ خواندن ندارید...مشکلی نیست من کلامی به شما اطلاع میدم...ولیعهدِ والامقام به همراهِ شاهدخت هایون راهیِ شمال شدند...چند هفتهای زمان میبره تا به قبیله برسند..بهرحال ما هر زمان که خواستیم، میتونیم شاهزاده تهیونگ رو ببینیم...فکر نمیکنم برایِ این دیدارها مانعی باشه...درسته؟
گوشتِ تَنِ اُمگا نامحسوس توسطِ آلفا جُئون فشرده شد...در عمقِ نگاهِ سُرخَش، سیاهی مطلق به چشم میخورد اما همچنان غرورِ خود را با لبخندِ تمسخر آمیزَش حفظ کرده بود و اجازه نمیداد، سلطنتیها برایِ بارِ دیگر او را خار و ذلیل کنند...پس بیپروا و صریح جوریکه از اول انتظار میرفت، با جدیت گفت :
_اینبار رو قبول میکنم...اما دفعاتِ بعدی در کار نیست شاهزاده هو...تهیونگِ جفتِ حقیقی من به حساب میاد..جُدا از فکر و خیال دربارهیِ خانواده و سلطنتی که هیچ ارتباطی به اون نداره، وظایفِ دیگهای هَم داره...مثلِ رسیدگی به آلفا و فرزندی که از من در وجودش رشد میده.
هو شگفت زده به برادرِ کوچَکش خیره شد و قدمی به جلو برداشت...گُلیاَش از رئیسِ وحشیها باردار بود:
_وَ اینکه...بهرحال صبحِ زود، به صورتِ رسمی، لونایِ قبیلهاَم میشه و پیوندِ ما فقط به مارک محدود نیست [اَبرویی بالا انداخت و به بلورَش خیره شد] پس دفعهیِ بعد نمیخوام بیاجازه واردِ چادرِ اصلی من بشید...برایِ شما خوب نیست...شاید من وَ برادرِ زیبات رو، به رویِ تخت میدیدی...آیا من مقصرم؟ شما بیاجازه وارد شدی [کفِ دستَش را به رویِ گونهیِ اُمگایی که ملتمس نگاهَش میکرد، گذاشت] جالب اینکه اگه کمی دیر به قبیلهیِ من میرسیدی این صحنه رو به چشم میدیدی...چرا که قصد داشتم به چادرِ لونایِ خودم بیام و شب رو باهاش سپری کنم...پس تکرار نشه شاهزاده!
آلفایِ جوان مسئلهیِ کودک را به فراموشی سپرد و اَخمِ عمیقی بینِ دو اَبرویَش نقش بست..آن مَردِ وحشی زاده دُرست همانند حرفهایِ زشتی بود که پُشتِ سرَش میزدند...وقیح و بدونِ ذرهای شرم:
_حال که وقتی واردِ چادر شدم، اَشکهاش رو دیدم.
اُمگایِ مذکر به سرعت واکنش نشان داد و درحالیکه از جُئون جُدا میشد و کمی نزدیک به برادرَش ایستاد گرچه اینبار احتیاط میکرد...از آلفایَش میترسید، نمیخواست آن مَرد نسبت به هو حساس بشود:
_ما..فردا ازدواج میکنیم برایِ همین اَشک میریختم
من...دلتنگ بودم برایِ همین گریه میکردم.
هردویِ آنها دیگر به آن بحثِ نامطبوع ادامه ندادند و رئیس جُئون، شاهزاده هو را به چادرِ دیگری برای صحبت، هدایت کرد با اینکه تهیونگ به هیچوجه موافق نبود و سعی داشت مانعِ این اتفاق و خروجِ هو به همراهِ جونگکوک بشود اما آلفایِ حقیقیاَش دستور داد که او تمامِ مدت را در چادرَش بماند و اجازهیِ خروج را از او گرفت آن هَم در صورتی که با چشم هایِ ُسرخَش برایِ اُمگا خط و نشان میکشید...شاهزادهیِ اُمگا به هیچ عنوان به رئیسِ وحشیها اعتماد نداشت...فکر به اینکه آسیبی به برادرش بزند، روح و روانَش را تا مرزِ دیوانگی میبرد...حتی اگر خودِ آلفا جُئون رفتارِ زنندهای نشان نمیداد، اَهالیِ قبیلهاَش در آنجا حاضر برایِ آسیب زدن به یک سلطنتی بودند.
دستِ لرزانَش را به رویِ صورتِ رنگ پریدهاَش کشید و با خود فکر کرد که ایکاش، مینگیو یا حتی هیونجین را در اطرافِ خود داشت و به آنها میگفت به دنبالِ هو بروند و از او در برابرِ وحشیها محافظت کنند گرچه خودِ هو جنگجویِ خوب و ماهری بود اما او میتوانست از پَسِ چند وحشیزاده بربیاد و مقاومت کند؟ تهیونگ مبارزهیِ جونگکوک را دیده بود و تنها لازم بود که آلفا گُرزَش را بهدست بگیرد، سَرِ هو از تَنَش جُدا میشد!
ناخودآگاه مثل یک دیوانه به سمتِ صندوقچهیِ کوچَکی که گوشهیِ چادر قرار داشت، دویید و از میانِ لباسهایَش، شیشهیِ زهر را بیرون کشید و با نگاهی مات شده به آن ظرفِ پُر از مایعِ سمی نگاه کرد:
_اگر تو تنها راهِ چارهاَم باشی، چه؟!
همان قدمهایَش را عقب رفت و آشفتهحال به رویِ گوشهیِ تخت نشست...اَشکهایَش به رویِ صورتِ حیرانَش ریخت و لبهایِ زخمیاَش اسیرِ دندانهایَش شدند...هیچ ذهنیتی از اتفاقاتِ آینده نداشت...میترسید که شب وقتی در خواب است، رئیس جُئون خانوادهاش را قتلعام کند و یک روز که وقتی از خواب بیدار میشود این خبر به گوشَش برسد وَ او نتواند هیچکاری برایِ نجاتِ آنها انجام بدهد...وَ از طرفی...نگران بود و برایِ گرگاُمگایَش متاسف میشد چرا که با اینکار او را هَم میکُشت و از دستَش میداد!
صدایی او را از عالمِ خیال بیرون کشید اما تهیونگ هیچ واکنشی نشان نداد...فقط به شیشهیِ زهر خیره بود و درحالیکه گوشتِ لبهایَش را میگزید، اَشک میریخت...به حالِ خودَش که به این روز دچار شده بود و نمیتوانست بین خودخواهیِ گرگِاُمگا و سرنوشتِ یک سرزمین و خاندانَش انتخاب کند...سخت بود چرا که تهیونگ هرگز برایِ همچین مسئلهای متولد و تربیت نشده بود...او تنها یک اُمگا بود:
_شاهزاده؟
دخترِ اُمگا که شیفتهیِ تهیونگ شده بود و بائه نام داشت، سرآسیمه سینی غذا را به رویِ میز گذاشت و با نگرانی جلو رفت و همونطور که پارچهیِ دامنَش را جمع میکرد، مقابلِ پایِ پسرک زانو زد:
_لونا؟ چه اتفاقی رُخ داده؟
تهیونگ لبهایِ خونآلودَش را رها کرد اما باز هَم حرکتی انجام نداد...ثابت نشسته بود وَ بائه...جراتِ دست زدن به جفتِ حقیقی رئیس جُئون را نداشت وگرنه آن قطراتِ دُرشتِ اَشک را با نوکِ اَنگشتهایِ ظریفَش پاک میکرد و او را در آغوش میکشید:
_چرا انقدر رنگ پریدهای؟ گرسنهای یا خانوادهیِ رئیس اذیتت کردن؟ میخوای کمک کنم به حمام بری؟
باز هَم هیچ جوابی از تهیونگی که مبهوت به نقطهای زُل زده بود، دریافت نکرد و در همان لحظه او هَم نگاهَش به شیشهیِ زهر افتاد و کنجکاو پرسید:
_این...دارویِ...؟
بالاخره صدایِ اُمگایِ مذکر به گوش رسید...سرد:
_زهر...برای به قتل رسوندنِ جفتِ حقیقیام!
چشمهایِ بائه رنگِ تعجب به خود گرفت...به خوبی مطلع بود که شاهزاده تهیونگ، دِل خوشی از آلفا جُئون ندارد اما احتمالَش را نمیداد نقشهیِ مرگ او را بکشد وَ این مسئله را به راحتی برایِ او بازگو کند:
_شما...چطور؟ از کجا این شیشه رو پیدا کردید؟
چشمهایِ بیفروغِ پسرک به رویِ دختر چرخید:
_مهم نیست از کجا پیدا کردم و چه کسی به من داده...مهم اینکه، قبیله و جفتِ من به فکرِ قتلِعامِ خاندانِ منه...وَ من باید مقابلش بایستم و مانع بشم اما چطور؟ این شیشه زهر رو دارم اما نمیدونم باید ازش استفاده کنم یا نه...تصمیم دُرست چی میتونه باشه؟ کُشتنِ رهبرِ وحشیها؟ پس باقیشون چی؟
بائه از رویِ زمین بلند شد و صاف مقابلِ لونایِ جدیدِ قبیلهاَشون ایستاد...لبهایَش را به رویِ هَم میفشرد و پارچهیِ کم ارزشِ لباسَش را بینِ دستانَش نگه داشته بود...پسرکِ مقابلَش را میخواست و شاهزادهیِ اُمگا مجذوبَش کرده بود...پس ترجیح میداد به نفعِ او قدم بردارد و در گروهِ مدافعانِ او باشد:
_میخوام بهت کمک کنم...بهم اجازهاَش رو بده!
تهیونگ نگاهَش را گرفت و خندهیِ کوتاهی سر داد...
همونطور که شیشهیِ زهر را با احتیاط داخلِ مُشتش نگه داشته بود، از رویِ تخت بلند شد و با کنار زدنِ دخترِ اُمگا، به سمتِ صندوقچه به راه افتاد:
_کمکم کنی؟ چرا باید به تو اعتماد کنم؟ برو بیرون!
دخترِ اُمگا جسورانه به دنبالِ لونا، جلو رفت:
_از قبل اعتماد کردی...اعتماد کردی که این راز رو به من گفتی...رازی که اگه بقیه متوجه بشن، بدونِ مکث به آلفا جُئون اطلاع میدن وَ این به نفع تو نیست!
لحظهای که مطمئن شد، شیشهیِ زهر را به خوبی میانِ لباسهایَش پنهان کرده؛ به سمتِ اُمگای مونث برگشت:
_تو نفعِ من رو مشخص میکنی؟ من حامیانِ خودم رو دارم...افرادی که اگر از سمتِ تو احساس خطر کنم، به محضِ اینکه از این چادر خارج شدی، سَرت رو برام میارن پس لازم نیست به فکر من باشی!
نیشخندِ واضحی گوشهیِ لبهایِ بائه نشست و درحالیکه چشمهایَش را به عقب میچرخاند، قدمی به شاهزادهای که تمسخر آمیز نگاهَش میکرد، نزدیک شد و با جسارت دستِ لطیف و ظریفَش را گرفت:
_بذار کمکت کنم...تمامِ آدمهایی که دورِ خودت جمع کردی، یهمُشتِ احمقِ بدرد نخور هستن...هیونجین و سویا، حتی محافظِ خودت...ولی تو نیستی...تو احمق نیستی بهشت کوچولو...تو باهوشی و عاقل..
سیاستمدار و به موقعاش بیرحم؟ اطرافت رو نگاه کن...اونها فکر میکنن چون تو یهاُمگایی میتونن بهت ظلم کنن و حقت رو بگیرن...جُئون، مادرش، اَهالی رذلِ قبیله! ولی تو اُمگا نیستی، تو شاهزاده این سرزمینی! میخوام کمکت کنم...نه اینکه برات غذا بیارم...نه اینکه تَنت رو بشورم و کمک کنم که راه بری...نه! میخوام باهام حرف بزنی...منم راهنماییت میکنم...تا با هَم، از اینجا بریم...تو به خاندانت برمیگردی، منم پُشتِ سرت میام!
شاهزاده تهیونگ به دستهایَش خیره شد که چگونه بینِ اَنگشتهای ظریفِ دختر فشرده میشدند...شرایطِ روحی خوبی نداشت..اتفاقات بد و تاثیر گذار که بارِ منفی داشتند، پُشتِ سرهَم اتفاق اُفتادند و اُمگا عملاً زیرِ سنگینی آنها سعی در منظم کردنِ نفسهایَش داشت...وَ این حالت باعث میشد به آخرین اُمیدِ خود چنگ بزند...همانند کسی که به واسطهیِ ریسمانِ پوسیدهای از لبهیِ پرتگاه آویزان است و هیچ راهِ چارهای جزء اعتماد به آن طنابِ پاره ندارد چرا که اگر آن ریسمان را پَس بزند به انتهایِ دره میاُفتد!
دستِ دخترِ اُمگا را پس زد و با حالت گیج گونهای به سمتِ خروجیِ چادر حرکت کرد...یک دفعه قدمهایَش را ثابت نگه داشت و به طرفِ بائه چرخید...اَنگشتانِ لرزانَش را داخلِ موهایِ روشن و لَختَش فرو بُرد و همونطور که نفسِ عمیقی میکشید، چنگِ محکمی به آن تار هایِ اَبریشمی انداخت...کلافه بود...نمیدانست چه کند...اهمیتی هَم نداشت...فقط باید آرام میگرفت:
_امشب دو نامه به قبیله فرستاده شد..که یکی از سمتِ ولیعهد وَ دیگری از سمتِ جنوب بود...هر دو نامهها رو میخوام..میتونی برایِ من بیاری تا خودت رو ثابت کنی؟ که مثل آدمهایِ احمقی که دورِ خودم جمع کردم، نیستی؟
چشمهایِ دخترِ اُمگا درخشید و لبخندِ عمیقی رویِ لبهایَش شکل گرفت...هرطور شده خودَش را به شاهزادهیِ زیبا و افسونگر ثابت میکرد:
_اول سعی میکنیم نامهها رو پیدا کنیم...بعد موقعیتی دُرست میکنم تا بتونی شیشهیِ زهر رو خالی کنی...برایِ امشب راضی کنندهست تا آرامش بگیری و انقدر پریشان نباشی؟
اُمگایِ مذکر بزاقِ دهانَش را پایین فرستاد و درحالیکه چشمهایِ اَشکآلودَش را از بائهیِ خرسند و ذوقزده میگرفت، به گردنِ باریک و بلندَش دست کشید:
_تاحدودی...حالا هم برو وَ به رئیس جُئون اطلاع بده که شام رو با شاهزاده هو میل میکنم...وَ همچنین شب رو کنارِ برادرم میخوابم...میتونی بری!
بائه سَری خَم کرد و با حالتِ ملایمی احترام گذاشت:
_اطاعت سرورم!
زمانیکه دخترِ اُمگا از چادر خارج شد به رویِ زمین نشست و درحالیکه نفسهایِ عمیق میکشید به گریه افتاد...از چوبِ تخت گرفت و مُشتهایِ محکمش را به رویِ ملحفهها کوبید...آشفته بود...بینِ دوراهیِ عقل و قلبَش مانده بود...بینِ آلفایِ حقیقی و خاندانَش:
_چیکار باید کنم؟ آه خدایا...نفسم بالا نمیاد...نگرانی اَمانم رو بریده[ صورتَش را بینِ بالشتکها فرو بُرد...اگر به برادرَش آسیب میزدند؟ ولیعهد و هایون؟ از آمدنِ آنها خوشحال بود اما فقط برایِ رفعِ دلتنگی...فکر به اینکه جُئون انتقام و شورش را از همین نقطه با کُشتنِ خواهر و برادرهایَش آغاز میکرد، چه؟ ]حتی اگه بهترین مردِ دنیا هَم بشه، فایدهای نداره...من تصمیمِ خودم رو گرفتم.
او قبلتر از این هَم تظاهر کرده بود...البته با گرگِآلفا که واضح بود به محبت و عشق از سمت اُمگایِ حقیقیاَش نیاز دارد...بازی دادنِ رئیس جُئون به مراتب سختتر از گرگآلفایِ نیازمندی، بود که تا آن لحظه با هیچ اُمگایی روبهرو نشده است نه جونگکوک که بار ها محبت را از سمتِ زنانِ مختلف تجربه کرده و تَنَش به بدنهایِ تحریک کننده خورده بود:
_فقط کمی تظاهر...نقشِ یک اُمگای شیفته و عاشق...فکر کنم در نقشبازی کردن ماهر باشم!
کمی آرام گرفت...سعی کرد با مرتب کردنِ چادر، حواسَش را از اتفاقات دور کند وَ تاحدودی موفق هَم بود...ملحفههایِ رویِ تخت را صاف کرد و سینی غذا را به رویِ میزِ چوبی گذاشت و دستی به رویِ لباسهای بهم ریختهای که رویِ صندوقچهها قرار داده بود، کشید و در آخر موهایِ خود را با شانهیِ گرانبَهایَش شانه زد و لباسهایِ سنگین و سلطنتیاَش را با پیراهن و شلوارِ حریری تعویض کرد.
در همان لحظه که پیراهن را میپوشید، بویِ خون به مشامَش خورد و به سرعت به سمتِ ورودیِ چادر چرخید و لباسِ تویِ تَنَش را با کفِ دستهایَش مرتب کرد...آلفا جُئون در نزدیکیِ چادرَش بود...چندی بعد پارچهیِ ضخیم کنار رفت و مَرد با صورتی که مثل همیشه براَفروخته بود، وارد شد.
تا چشمهایَش به اُمگایِ سلطنتیاَش افتاد، اَبروهایَش بالا رفت و لبخندِ پُر از حرصی گوشهیِ لبهایِ خطیِ مانندَش نقش بست...او برایِ برادرَش حاضر شده بود؟ اما تاکنون برایِ آلفایِ حقیقیاَش، نه لباس تعویض کرده بود، نه مو شانه زده بود...هیچکدام! وَ این برایِ رئیس جُئون پُر از حرص بود گویی در حالِ آتش گرفتن است...هرچقدر بیشتر نگاه میکرد، بیشتر این آتش گُر میگرفت و میسوخت:
_بلور دستور میده که میخواد کنارِ برادرش باشه؟ میبینم که بدونِ در نظر گرفتنِ جوابِ آلفات، خودت رو زیبا هَم کردی؟! موهات رو شونه زدی؟
تهیونگ چشمهایَش را با تنفر از رویِ مَرد برداشت و خودش را با مرتب کردنِ صندوقچهها مشغول کرد:
_
اول اینکه من همیشه زیبا بودم...زیباییِ ذاتی! دوم اینکه فقط یک شبه، لازم نیست صدات بلرزه!
آلفا جُئون نیشخندی زد و پارچهیِ ورودی را رها کرد و به سمتِ پسرک به راه افتاد:
_اینجا چادرِ من و توعه...چرا باید برادرت اینجا بخوابه؟ حتما وسطِ من و تو؟ مگه بچهست؟
چند دست از پیراهنها را برداشت و به صندوقچهیِ بزرگتر انتقال داد...با لحنی سرد لب زد:
_تو این چند ماه کِی رویِ یهتخت خوابیدیم که امشب نخوابی، دیوانه میشی؟ در ضمن نگفتم وسطِ من و تو باشه...گفتم کنارِ من بخوابه...این یعنی تو ،جایی اینجا نداری آلفا جُئون!
مَرد که پُشتِ اُمگا قرار گرفته بود، درِ صندوقچهیِ که تهیونگ سعی داشت باز نگهاَش دارد را، ناخودآگاه با یک دست بالا گرفت تا به او کمک کند و تهیونگ با زُخ دادنِ این اتفاق، نامحسوس لبخندِ محوی زد:
_نخوابیدم کنارِ تو؟ شبِ قبل با هَم نبودیم مالِ من؟
آه...تو چادرِ خودم جایی ندارم؟ پس کجا برم؟
پسرک که با حسِ آلفا در نزدیکی خود و برخوردِ نفسهایِ داغ مَرد به رویِ گردنَش، احساسِ ضعف میکرد، لبهایَش را گزید و پیراهنها را به رویِ باقیِ لباسهایی که درونِ صندوقچه قرار داشتند، گذاشت...
پلکِ محکمی زد و لحنِ خونسردَش را حفظ کرد:
_الان برات، اُمگا نام ببرم؟ خودت بهتر میدونی...برو پیشِ یکی از همسرات یا فاحشههات؟! گزینهیِ خوبی نیست برات؟ من مهربونم مَردِ من!
آلفا جُئون به اُمگا که از بینِ دستهایِ ورزیدهاَش رَد شد و فاصله گرفت، چشم دوخت و همونطور که درِ فلزیِ صندوقچه را رها میکرد، به آن سمت برگشت:
_جالب شد...برم چادرِ کیونگمی یا داسام؟ یا حتی فاحشههام...دُرسته بلورین؟
تهیونگ با صورتی سُرخ شده از خشم که مقابلِ تخت ایستاده بود، قدمهایِ آمده را برگشت و با چشمهایِ گشاد شده مقابلِ جُئونی که بدونِ هیچ حسی نگاهَش میکرد، ایستاد...رویِ نوکِ اَنگشتهایِ پایَش قرار گرفت و به لباسهایِ آلفا چنگ انداخت و صورتهایشان در نزدیکترین حالت به یکدیگر قرار گرفت...دیگر تظاهر به خونسردی و بدون تفاوت بودن، فایده نداشت:
_من گفتم، تو چرا خوشت اومد؟ میتونی؟ برو! ولی خودتم میدونی، نمیتونی!
جونگکوک لبخندِ محوی زد...از آن لبخندها که سالی یکبار هَم به رویِ لبهایَش نقش نمیبست...اما حال بیاراده کوتاه میخندید...آن هَم زمانهایی که کنارِ اُمگایِ حقیقیاَش سپری میرد...دستهایَش را به سمتِ کمرِ پسرک سوق داد و به نرمی حلقهاَش کرد:
_نگفتم خوشم میاد...فقط خواستم از دستورِ شاهزادهیِ والامقام اطاعت کنم...چیکار کنم که شما راضی باشید؟ مخالفت میکنم، میگی وحشیزاده...
اطاعت میکنم، میگی جرات نداری!
اَخمی بینِ اَبروهایِ اُمگا شکل گرفت و پارچهیِ شنلِ آلفا جُئون را رها کرد و همونطور که دستهایَش را به رویِ قفسه سینهیِ مَرد میگذاشت تا بدنهایشان را از هَم دور کند، با کلافگی غرید:
_کاری لازم نیست انجام بدی...چه اهمیتی داره؟ وقتی به قصدِ کُشت خفهاَم میکنی و با نفرت حرف میزنی چون از خودم در برابر خانوادهات دفاع کردم، بعد جوریکه انگار اتفاقی رُخ نداده، ادعایِ مظلومیت کنی؟ وقیحتر از تو وجود نداره جُئون!
مَرد بزرگتر زمانیکه تقلایِ پسرک را دید، بدونِ مقاومت رهایَشکرد...خود هَم از رفتاری که با شاهزاده داشت، پشیمان بود...با اینکه از سخنانِ او همچنان هَم ابراز تنفر میکرد اما راهِ دیگری هَم برای مقابله با خودخواهیِ او وجود داشت...نه اینکه خفهاَش کند و وسطِ قبیله بر سرَش فریاد بکشد:
_رفتارِ زنندهیِ مادرم رو انکار نمیکنم اما اون زن بزرگتر از توست...هَم مادرِ همسر و جفتِ حقیقیت است...باید کمی احترامش را نگه میداشتی..مادرم جایگاهش با کیونگمی و داسام فرق میکنه...علتِ عصبانیتم تا حدودی این بود...وَ مثل همیشه خودخواهی و غرورِ تو در برابرِ خاندانت!
شاهزاده با قدمهایِ بلند به سمتِ خروجی رفت و پارچهیِ ضخیم را کنار زد...بادِ شدید به صورتِ داغ کردهاَش برخورد کرد و همین برایَش کمی آرامبخش بود...هوایِ یخزده را محکم نفس کشید:
_تو هم اگر یک سلطنتی بودی، مغرور میشدی!
چشمهایَش را بعد از وارسی اطراف و گشتن به دنبالِ هو، به آرامی بست...صدایِ قدمهایِ آلفا جُئون را به سمتِ خود شنید و با دستهایَش تنِ لرزانِ خود را بغل گرفت...اندامِ عضلانیِ مَرد کیپِ جسمِ لاغرَش شد و تهیونگ، ناخودآگاه به آلفا تکیه داد...گردنِ جُئون خَم شد و لالهیِ گوشِ اُمگایَش را زبان کشید...وجودِ اُمگا فرو ریخت و قلبَش به شدت کوبید...اما خود را کنار نکشید...این میتوانست، شروعِ تظاهر به عشق و مطیعِ شدنَش در مقابلِ رئیسِ وحشیها باشد:
_ببین زخمی شدم؟ کمی مسئولیت قبول کن و دلسوز باش برای آلفات...درد دارم!
لبهایَش را با زبان تَر کرد و همونطور که گردنَش توسطِ جونگکوک بوسیده میشد تا برایِ گزیدن و مَک زدن، آماده باشد، بینِ نفسهایِ بُریدهاَش نالید:
_درد بکشی...از درد بمیری هم...قطرهای اَشک نمیریزم...برو پیش کیونگمی تا برات دلسوز باشه آلفا جُئون...من مسئولیتی در برابرِ عیاشها ندارم!
دستهایِ مَرد جلو آمد و به سمتِ قفسهیِ سینه و گردنِ پسرک حرکت کرد...یک دستَش از رویِ پارچهیِ پنبهای به رویِ نوکِ سینهاَش نشست و دیگری فکِ ظریفِ اُمگا را حصار کرد و صورتَش را به سمتِ عقب چرخاند...تهیونگ درکی نداشت...اما زمانیکه مَرد نوکِ سینهاَش را بینِ اَنگشتهایِ پهن و مردانهاَش گرفت، پاهایَش لرزید و سست شد جوریکه اگر دستهایِ مَرد دورِ تَنِ نحیفَش نبودند، بیشَک پخشِ زمین میشد...وَ در آخر، زمانیکه دستَش پارچهیِ ورودی را رها کرد تا چشم هیچکس به این سمت، گِره نخورَد، صدایِ نفسِ عمیق و آهِ داغَش، داخلِ دهانِ مَرد پخش شد!
اول از هَمه یک بوسهیِ ساده و لمسِ تحریک کننده بود...اما زمانیکه کمی طول کشید، عضوِ سفت شدهیِ مَرد را به رویِ کمرَش احساس کرد...کمی احساسِ ترس داشت...الان زمانِ رابطه نبود آن هَم وقتی هو قصد داشت به چادر بیایید پس از بینِ لبهایِ خیسشان به سختی نفس گرفت و همونطور که دستهایَش سعی در پَس زدنِ دستهایِ مَرد داشتند، سریع گفت:
_نه...برو عقب...هو میاد!
جونگکوک تَنِ پسر را به سمتِ صندوقچهها هدایت کرد و درحالیکه تلاش میکرد، از شرِ لباسهایشان خلاص بشود؛ با لحنی خشن و صدایِ بَم شدهای غرید:
_شب قبل با هَم بودیم پس طول نمیکشه...قول میدم بلور...همراهی کن...خیلی سریع تموم میشه!
دروغ گفت...کمی طول کشید...شانسِ خوبِ تهیونگ بود که شاهزاده هو دیر به چادر رسید وگرنه که برای جُئون جونگکوکِ یاغی مهم نبود که شاهزاده هو آن صحنههای داغ و شخصی را میدید...تهیونگ برایِ اون لحظات بیش از حد، حیران و مبهوت بود...اول با شکم به رویِ صندوقچهیِ بزرگی قرار گرفت و بعد شلوارَش تا زانو پایین کشیده شد...عجیب بود که وقتی شکمِ صافَش با فلزِ سرد برخورد کرد، اول از هرچیزی به فرزندَش فکر کرد که شاید آسیب ببیند...وَ لحظهای بعد عضوِ بزرگ و پهنِ جفتِ درندهاَش را بینِ رانِ پاهایَش حس شد و دیگر هیچ اتفاقی را به طورِ واضح درک نکرد...ذهنش درگیر بود اما تمامِ دغدغهها را دور ریخت و فقط به عضوی که دیوانهوار درونَش حرکت میکرد، فکر کرد...به آن دستهایِ بزرگی که دو طرفِ کمرِ باریکَش را محکم گرفته بود و صدایِ کلفتی که از گلویِ آلفا و میانِ دندانهایِ قفل شدهاَش به گوش میرسید و شباهتِ زیادی به غریدنِ یک گرگ داشت.. و تهیونگ از یکجایی به بعد، کفِ پاهایَش را به رویِ زمین احساس نمیکرد...عملا دستهایِ قدرتمندِ آلفا پایین تَنهاَش را از رویِ زمین بلند کرده بود!
کُل چادر پُر بود از صدایِ برخوردِ بدنهایشان و غُرشهایِ رئیسِ قبیله اما صدایی به غیر از نفسهایِ عمیقِ بلورین به گوش نمیرسید...تهیونگ هیچ واکنشی به غیر از نفس کشیدن، بروز نمیداد وَ این برایِ جونگکوک طاقتفرسا بود پس در یک حرکت برای لحظهای عضوِ بزرگَش را بیرون کشید و تَنِ ظریفِ پسرک را به سمتِ خود چرخاند...تهیونگ شوکه محکم نفس گرفت و با چشمهایِ اَشکآلود به آلفا نگاه کرد...قبل از اینکه علتِ توقف را جویا شود، مَرد او را بغل گرفت و تَنش را به رویِ صندوقچهیِ بزرگِ لباسها گذاشت...اینبار روبهرویِ یکدیگر بودند...بینِ پاهایِ بازِ شاهزاده تهیونگ قرار گرفت و دستهایِ پسرک تکیهگاهِ بدنِ لرزانَش شدند...با وارد شدنِ عضوِ بیقرار و سفتِ آلفا داخلِ حفرهیِ ملتهبِ پسر کوچَکتر
، مَرد سَر خَم کرد و نوکِ سینهیِ برآمدهیِ مقابلَش را بوسید و سپس...شروع به مکیدن کرد!
وَ دُرست همان نقطهیِ حساسِ بدنِ تهیونگ بود که توسطِ جفت حقیقیاَش خورده میشد...وَ همین صحنه که مَرد کمرَش را محکم و جنونوار حرکت میداد و همزمان سینههایَش را همانند یک نوزاد میخورد برایَش بیش از حد تحریک کننده بود و باعثِ شدت گرفتنِ صدایَش میشد...همان صدایی که آلفا آرزویِ شنیدنَش را داشت...دستِ لرزانَش بالا رفت و به موهایِ بلند و سیاه رنگِ جُئون چنگ زد و سَرِ مَرد را به سینهیِ خود فشرد...غیرِ مستقیم خواهش کرده بود که بیشتر و بیشتر به خوردنِ سینههایَش ادامه بدهد!
مقاومتی نمیکرد...ولی هَمراهی هَم در کار نبود البته اگر صدایِ نالههایِ بلندَش را در نظر نمیگرفتیم!
زمانیکه شاهزاده هو واردِ چادرِ تهیونگ شد، جُئون آنجا حضور نداشت...با اینکه رایحهیِ غلیظَش کُل آن فضا را پُر کرده بود! برادرَش با صورتی رنگ پریده به رویِ تختِ چوبی نشسته و منتظر نگاهَش میکرد...با قدمهایِ بلند و لبخندی که از وقتی تهیونگ را دیده بود به رویِ لبهایَش داشت به سمتَش رفت و کنارَش به رویِ تختِ بزرگ نشست...بدونِ مکث با هَم غذا خوردند چرا که حس میکرد تهیونگ توانِ حرکت دادنِ اَنگشتهایَش را هَم ندارد...وَ بعد زمانِ استراحت رسید..هر دو کنار هَم به روی تخت دراز کشیدند و هو، بالا تَنهاَش را به رویِ تهیونگ خَم کرد.
بعد از بوسیدنِ چشمها، گونه، نوکِ بینی وَ موهایِ حریرِ تهیونگ کفِ دستَش را زیرِ خطِ فکِ تیزَش گذاشت و آرنجَش را تکیهگاهِ سَرش کرد و همونطور که از نیمرُخ به اُمگایی که با ناراحتی به سقفِ چادر نگاه میکرد، زُل زده بود، نوازشوار دستِ آزادش را به رویِ شکمِ صافِ تهیونگ کشید:
_پس تو...یک فرزند داری؟ گُلیِ لطیف و آسیب پذیرِ من صاحبِ یک فرزند شده؟ میدونی گُلی؟ کمی خرسندم اما به وضعیتِ زندگیت که نگاه میکنم نمیتونم خیلی اُمیدوار باشم...توسطِ آلفایِ خودت مارک شدی دُرسته...ولی یک آلفای درنده و شمالی؟ خیالم اصلا آسوده نیست...درضمن...پس زین چی؟
تهیونگ به پهلو چرخید و با چشمهایِ پُر از غَم به برادرِ خوش چهرهاَش خیره شد:
_یک فرزندِ اجباری...جُئون خواست چون به نفعاَش بود، همونطور که من مارک رو خواستم چرا که اگر نبود، ضرر میکردم...وَ زین...تنها تلاشم فقط بخاطرِ خاندان و سلطنت نیست...میخوام زین رو ببینم و بعد...ما تا اَبد در کنارِ هَم باشیم!
هو دستَش را به طرفِ صورتِ برادرَش دراز کرد و به رویِ گونهاَش را به نرمی دستِ نوازش کشید:
_تا جُئون نفس میکشه، خلاص نمیشی...با مرگش هَم گرگت رو از دست میدی!
شاهزاده تهیونگ، چشمهایَش را محکم بست:
_عشق ارزشِ مرگِ گرگم رو داره!
*
صبحِ زود، زمانیکه حتی خورشید هَم طلوع نکرده بود، از خوابِ سبک بیدار شد...خوابی که سراسر کابوس بود...به کمکِ سویا و بائه، برایِ مراسمِ ازدواجی که ذوق و ارزشی برایَش نداشت، حاضر شد...مثلِ همیشه لباسهایِ سلطنتیاَش را به تن کرد...رنگِ مورد علاقهاَش که به خوبی اصالتَش را نشان میداد...سفید!
لبهایَش را به رویِ هَم دوخته بود و هیچ نمیگفت...از این لحظاتِ خفتبار متنفر بود چرا که هیچوقت آن را با رئیس جُئون تصور نکرده بود...همهاَش را با پرنس رویا بافته بود...رویایی که چال شد و به رویَش قدِ کوه، خاک نشست!
با حضورِ کیونگمی مقابلِ ورودیِ چادر، پسرک دستِ سویا را کنار زد و از رویِ صندلیِ چوبی بلند شد...زمانَش رسیده بود که لونایِ آلفا جُئونِ شمال بشود...دردناک بود و برخلافِ اُمگایِ درونَش، این وصلت را نمیخواست اما چارهای نداشت...کدام اُمگایی از بودن با دشمنِ پدرَش خوشنود میشد و از ایستادن در کنارِ کسی که به قتلِ خاندانَش فکر میکرد، راضی بود؟ تهیونگ به فرزندی که از او داشت فکر میکرد و گرگاُمگا به داشتنِ آلفایَش!
بزاقِ دهانَش را قورت داد و با قدمهایِ کوتاه و آرام از کنارِ همسرِ اولِ آلفایَش گذر کرد و پا به محوطهیِ قبیله گذاشت...همه جا تاریکی حضور داشت و تنها آتشِ بزرگی وسطِ قبیله روشنایی ایجاد میکرد...آتشی که اَهالی به دورَش حلقه زده بودند...وَ سکوتِ عجیبی همه جا را در بَرگرفته بود!
آلفا جُئون با آن لباسهایِ تماماً سیاه مقابلَش قرار گرفت و دستَش را به سمتِ پسرک دراز کرد...شاهزاده تهیونگ با چشمهایی که هیچ حسی را نمیشد درونَش دید، به دستِ رئیسِ قبیله خیره شد..وَ تصویرِ صورتِ خندانِ زین در دیدِ نگاهَش نقش بست...او خوشحال بود؟ شاید اگر با عشق و علاقه، ازدواج میکرد، زین هَم راضی میشد و تاحدودی درکَش میکرد اما امکان نداشت حال که با غم و دشمنی وصلت میکند، عشقِ قدیمیاَش راضی و خرسند باشد!
چشمهایِ کشیدهاَش از رویِ دستِ بزرگ و پهنِ مَرد برداشته شد و به دنبالِ هو گشت...وَ او را میانِ مَردمِ قبیله، در کنارِ مینگیو پیدا کرد...شاهزادهیِ آلفا لبهایَش را به رویِ هَم فشرد و سَری به نَرمی برایِ گُلیاَش حرکت داد...وَ تهیونگ همراهِ نفسِ عمیقی که کشید، پلکی زد و با تردید دستِ آلفا جُئون را گرفت!
هردویِ آنها درحالیکه مادرِ جونگکوک، کلماتِ نامفهومی را به زبان میآورد، به دورِ آتشِ شلعهور که نمادِ قبیلهیِ گرگِ درنده بود، چرخیدند وَ همزمان با طلوعِ خورشید و روشن شدنِ آسمان، رئیس جُئون مقابلِ پسرک ایستاد و با خَم کردنِ گردنَش وَ گذاشتنِ کفِ دستَش پُشتِ گردنِ اُمگا برایِ بارِ دوم، دندانهایَش را داخلِ گوشتِ تَنِ پسرک فرو بُرد...دقیق به رویِ همان مارکِ قبلی که گرگآلفا گذاشته بود!
آن حرکت تنها به صورتِ نمادین انجام شد اما همان دردها را به پسرک منتقل میکرد ولی تهیونگ صدایَش بلند نشد...هر دو دستَش به پارچهیِ شنلِ آلفا چنگ زده بودند و از چشمهایِ قرمز شده و خمارَش اَشکهایِ دُرشتی میریخت اما فریاد نکشید!
زمانیکه دندانهایِ خونآلودِ مَرد از گوشتِ گردنَش خارج شد، تنِ سست شدهیِ پسرک بینِ دستهایِ رئیس جُئون افتاد...وَ در همان لحظه صدایِ هیاهد برای جشن و پایکوبی توسطِ اَهالیِ قبیله بلند شد...تهیونگ همونطور که بیصدا اَشک میریخت، دستهایَش را دورِ گردنِ کلفتِ مَرد بزرگتر حلقه کرد...هیچ اَهمیتی به مراسم نمیداد وقتی حتی توان نداشت در آنجا بایستد.
صدایِ ضعیفَش داخلِ گوشِ جونگکوک پیچید...لحنِ حرفهایَش، خستگی را بازتاب میکرد:
_میخوام به...چادر برم...توان ندارم!
رئیسِ شمالیها اندامِ باریکِ پسر را به خود فشرد..شب قبل با هَم بودند اما حال...بخاطرِ مارکِ دوباره، گویی تحریک شده بود چرا که سفت شدنِ پایین تَنهاَش را احساس میکرد! اما نمیخواست با لونایِ خود انجامَش بدهد...به خوبی ضعف او را دیده بود...حتی الان هَم در آغوشِ آلفایَش از درد میلرزید پس با صدایِ بَم و خشداری زیرِ گوشِ اُمگای زیبارو لب زد:
_نمیخوام با تو به چادر برم...اراده ندارم...اگر تنها باشیم، برهنهات میکنم بلور!
*
به من وَ گرگِ درنده عشق بدید دلبرهایِ من!
شرطِ آپلود هَم...خودتون براساسِ ارزشِ بوک، ووت و کامنت بدید:)