𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | �...

By THV_CO

105K 14.7K 13.4K

+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو... More

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐀𝐂𝐓𝐄𝐑𝐒
𝐏𝐀𝐑𝐓 1
𝐏𝐀𝐑𝐓 2
𝐏𝐀𝐑𝐓 3
𝐏𝐀𝐑𝐓 4
𝐏𝐀𝐑𝐓 5
𝐏𝐀𝐑𝐓 6
𝐏𝐀𝐑𝐓 7
𝐏𝐀𝐑𝐓 8
𝐏𝐀𝐑𝐓 9
𝐏𝐀𝐑𝐓 10
𝐏𝐀𝐑𝐓 11
𝐏𝐀𝐑𝐓 12
𝐏𝐀𝐑𝐓 13
𝐏𝐀𝐑𝐓 15
𝐏𝐀𝐑𝐓 16
𝐏𝐀𝐑𝐓 17
𝐏𝐀𝐑𝐓 18
𝐏𝐀𝐑𝐓 19

𝐏𝐀𝐑𝐓 14

5K 762 1K
By THV_CO

حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!

7,9 کلمه[هزار]

توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO

کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!

*

پسرک با لبخندِ محوی، صورتِ مَرد را قابِ دستانَش‌ کرد و همونطور که داخلِ چشم‌هایِ آلفا به دنبالِ ذوق، توجه وَ صد البته محبت و عشق میگشت؛ لب زد:
_درست شنیدی آلفا..من حسش میکنم..در وجودم!باورَش سخت نیست..رایحه‌اَش رو هَم استشمام میکنم..به‌نظر زود میاد اما..یکی از قدرت‌های ما گرگ‌ها این است [ بدنَش را در نزدیک‌ترین حالت به مَرد نگه داشت و با چشم‌هایی که برق میزد، به او خیره شد] مطمئنم که گرگِ آلفا هَم او را حس کرده!

دست‌هایِ جُئون به روی کمرِ پسرکی که تسلطَش به دستِ گرگِ اُمگایَش بود، نشست و مبهوت شده اَخمی حاصل از حرف‌هایی که می‌شنید؛ روی پیشانی‌اَش نقش بست و فشارِ ملایمی به گوشتِ تَنی که سعی میکرد، نزدیک‌تر قرار بگیرد؛ وارد کرد...باورَش سخت نبود...احتمالَش را میداد چرا که از بزرگان شنیده بود بخاطرِ پیوند و باندی که میانِ جفت‌هایِ حقیقی وجود داشت، این عمل باورِ بیشتری می‌پذیرفت پس تنها نیشخندی زد که باعثِ تعجبِ گرگِ اُمگایِ شاهزاده تهیونگ شد...توقعِ خوشنودی داشت؟ اما از مرد اشتباه!

اُمگا لب‌هایَش را به روی هَم فشرد و چشم‌هایِ اَشک‌آلودَش را لحظه‌ای بست...فکر به اینکه بچه‌یِ آن‌ها به اندازه‌یِ کافی برایِ رئیسِ شمالی‌ها خوشحال کننده نبوده، بغضَش را فرا میخواند و چشمانِ سفید شده‌اَش را پُر از اَشک میکرد...اما آن گرگِ سلطه‌پذیر اُمگایی نبود که حتی ذره‌ای مَردَش را دل‌آزار کند پس زمانیکه پلک‌هایِ لرزانَش را باز کرد، لبخندِ ملیح و محوی به لب داشت...با نوکِ اَنگشت‌هایِ باریکَش، ردِ زخم‌هایِ آلفا جُئون را دست کشید و با صدایِ زیری لب زد:
_بچه‌یِ ما آلفا...بهش فکر کن...خواسته‌یِ تمامِ آلفاها رو در آغوشت داری..اتفاقی که نصیبِ هر آلفایی نمیشه..خرسند نیستی مَردِ من؟

جُئون یکی از دستانَش را به طرفِ موهایِ حریر مانند و کوتاهِ اُمگایی که حالا کاملا داخلِ آغوشَش بود و به رویِ رانِ پاهایَش قرار داشت، سوق داد و با صدایِ خفه‌ و بَمی، درحالیکه کمی متفکر به‌نظر میرسید و صورتَش برافروخته‌تر از هر لحظه‌ای بود؛ پرسید:
_آلفاست یا..که..اُمگا؟

گرگِ اُمگا اجازه‌یِ ریزشِ اولین اَشک را از گوشه‌یِ چشم‌هایِ خیره‌اَش به رویِ پوستِ خشکیده‌یِ گونه‌‌اَش را داد و درحالیکه بزاقِ دهانَش را دشوار قورت میداد؛ کفِ دستانَش را به رویِ سرشانه‌‌هایِ پهن و ورزیده‌یِ آلفا گذاشت و زمزمه کرد:
_او فرزندِ من و تو است.

اَخم‌هایِ مَرد از هَم باز شد و همونطور که تار هایِ طلاییِ موهایِ اُمگا را به‌نرمی نوازش میکرد؛ صدایِ کنجکاو و مشتاقَش داخلِ گوش‌هایِ بلور زنگ زد:
_آلفا؟ یا یک اُمگا؟

با اینکه گرگِ اُمگا همیشه مخالفِ عشق‌ بازی و رابطه‌یِ شاهزاده و پرنس زین بود اما قلبَش لحظه‌ای با به یاد آوردنِ گذشته به درد آمد و به صورتِ دردناکی تیر کشید...جمله‌یِ پرنس داخلِ گوش‌هایَش زنگ زد "یک پسرِ اُمگا...عاشقِ او خواهم شد...درست همانندِ تو" وَ بغضِ داخلِ گلویَش شدت گرفت اما بلافاصله مانعَش شد و با قورت دادنِ بزاقِ دهانَش؛ با غَمی آشکار خندید...در حالیکه اَشک‌هایِ دُرشتَش به روی صورتِ زیبایَش میریخت! البته شاید آن اَشک‌ها و غمی که روی قلبَش سنگینی میکرد، متعلق به تهیونگی بود که توسطِ اُمگایِ حساس و بی‌منطقَش در اعماقِ وجودِ خود زندانی شده بود و پُشتِ حصار هایِ خیالی، حقایق را می‌شنید و محکوم به سکوت و تحمل بود!

رئیسِ وحشی‌ها وقتی سکوتِ گرگِ اُمگا را دید، رفتارَش را به نشانه‌یِ طفره رفتن گذاشت و دستَش را به طرفِ صورتِ رنگ پریده‌اَش حرکت داد و چانه‌اَش را محکم گرفت و فشارِ ملایمی وارد کرد...با صدا و لحنی که خشمِ زیادی را بازتاب میکرد، غرید:
_از تو یه‌سوال پرسیدم [ اَنگشت‌هایَش برای وارد کردنِ فشار و محکم شدن التماس میکردند اما خودِ شخصِ جُئون از این اتفاق جلوگیری میکرد و سعی میداشت بَر خویِ وحشی‌گریَش غالب شود] فرزندِ من...جُئون جونگ‌کوک...آلفاست؟

گرگِ اُمگا وحشت‌زده به مُچِ دستِ آلفایَش چنگ انداخت و درحالیکه نفس‌هایِ بُریده می‌کشید به صدایِ تهیونگ که سرزنش‌هایی را اَدا میکرد، گوش سپرد " چه فکری کردی؟ انتظارِ بیهوده‌ای داشتی! تو، از اولین روز همراهِ من بودی...دیدی که با ما چه کرد..او تغییری نکرده است...یعنی هیچ اتفاقی رُخ نداده که موجب تغییر رئیسِ وحشی‌ها بشود"
اُمگا در برابرِ صحبت‌هایِ شاهزاده تنها اَشک ریخت و به بدنَش تکونی داد و بعد از پَس زدنِ بغضِ اَنباشته شده در گلویَش؛ با صدایِ ضعیفی جواب داد:

_رایحه‌یِ اَنگور رو استشمام میکنم...شرابِ انگور...این رایحه‌یِ یک آلفاست اما یک آلفایِ مونث!

دستِ آلفا رویِ صورتِ پسرک سست شد و ما بینِ بدن‌هایشان افتاد..احتمالَش را میداد چرا که خودِ تهیونگ یک اُمگایِ مذکر بود پس امکانَش وجود داشت..اینکه فرزندِ او هَم متفاوت نسبت به تمام گرگ‌هایِ سرزمین باشد وَ این..رویِ دسیسه‌هایَش به هیچ‌وجه تاثیرگذار نبود گرچه میتوانست کمک کننده باشد اما تمامِ ماجرا به حساب نمی‌آمد..در هر صورت آن بچه که خونی از هردویِ آن‌ها داشت، در وجودِ شاهزاده شکل گرفته بود، حال چه آلفا؛ چه اُمگا وَ چه پسر، چه دختر!

رئیس جُئون دستانَش را دو طرفِ پهلویِ اُمگایِ حیران گذاشت و بدنِ نحیفَش را طرفِ دیگری از تخت؛ قرار داد و در حالیکه به روی زخمِ شکمَش فشاری وارد میکرد از روی تخت چوبی بلند شد و با مقاومت در برابرِ درد صاف ایستاد و پیراهنَش را از روی زمین برداشت و به رویِ بریدگی نسبتاً سطحی فشرد:
_تو موظفی از فرزندم محافظت کنی...وَ همینطور از شاهزاده تهیونگ..اجازه‌یِ لجبازی به او نده!

پارچه‌یِ اَبریشمی ملحفه بین دستانِ ظریف گرگِ اُمگا مُشت شد و با صدایِ لرزان پرسید:
_خوشنود نیستی آلفا جُئون؟

مَرد همونطور که از دردی که زخمَش ایجاد کرده بود، صورتَش جمع شده و با قدم‌هایِ بدونِ تعادل ،به طرفِ خروجیِ چادری که به اندازه‌یِ کافی گرم نبود، میرفت ؛ با نفس‌هایِ بریده شده جوابِ اُمگایی که دلخور و آزرده‌ خاطر به نظر میرسید را داد:
_به‌ غیر از این بچه، چهار کودکِ بزرگ‌تر دارم..‌.انتظار داری آسمون رو به زمین بدوزم و سر از پا نشناسم؟ از من گذشته!

پارچه‌یِ ضخیمِ چادر را با دست بالا نگه داشت و با صورتی برافروخته اطراف را از نظر گذراند تا اینکه اُمگایی را دید و با دست به او اشاره کرد...دخترِ ظریف و لاغر اندام که کنارِ آتشِ وسطِ قبیله مشغولِ گرم کردنِ تنَش بود با چشم‌هایِ دُرشت شده وَ قدم‌های لرزان و وحشت زده به طرفِ رئیسِ قبیله‌اَش دویید و با سری پایین افتاده روبه‌رویِ آلفایی که تا به حال از نزدیک او را ندیده بود قرار گرفت و منتظرِ دستورَش ماند...گرچه از ترس گوش‌هایَش سوت می‌کشید و تسلط به رویِ هوش وَ حواسَش را از دست داده بود :
_سویا رو پیدا کن...برای حمام به آب گرم نیاز دارم وَ همچنین کیونگ‌می رو هَم به چادرم بیار [ دخترِ اُمگا، سَری به نشانه‌یِ اطاعت تکون داد و قدمی نامطمئن به عقب برداشت که آلفا جُئون با کلافگی غرید ] فقط سریع باش دختر...سریع!

چند لحظه به دور شدنِ دخترکِ اُمگا چشم دوخت و بعد از لحظه‌یِ کوتاهی مردمک‌هایِ سُرخَش به رویِ چادرِ فرزندانَش چرخید و با صدایِ بلند جوریکه به گوشِ جفت حقیقی‌اَش برسد؛ ملایم‌تر لب زد:
_بچه‌ای که از من داری، برای من بی‌نهایت مهم و ارزشمند است وَ من عاشقِ او هستم...همونطور که تمامِ چهار فرزند بزرگ‌ترَم رو دوست دارم...مطمئن باش اگه لازم باشه جونم رو هَم تقدیمَش میکنم [ پارچه‌یِ ورودیِ چادر را رها کرد و به سمتِ گرگِ اُمگا که به پهنایِ صورتِ درخشنده‌اَش اَشک میریخت؛ چرخید و درحالیکه پارچه را محکم‌تر به رویِ زخم میفشرد با کلافگی زمزمه کرد ] پس دلخور نباش!

گرگِ‌اُمگا می‌گریست اما با مقاومت در برابرِ بغضی که هر لحظه شدت میگرفت، اَبرویی بالا انداخت و با پرخاش رویِ دو زانو قرار گرفت و همونطور که ملحفه‌یِ تیره‌رنگ را بینِ دستانَش می‌فشرد، جلو رفت:
_دلخور نباشم؟ [چشم‌هایَش را دُرشت کرد و با تمسخری آشکار خندید] اگر شاهزاده تهیونگ قبل از تو، آلفایِ حقیقی‌اَش؛ بچه‌ای داشت وَ همین حرف رو متقابل به تو میزد، چه میگفتی؟ دلخور نمیشدی؟ قلبت نمی‌شکست؟ اَشک نمی‌ریختی؟ [ لبخندَش را جمع کرد و درحالیکه با دست‌هایِ لرزان، اَشکِ روی گونه‌اَش را پاک میکرد، چشم‌هایِ تماماً سفیدَش را که رگه‌هایِ سُرخی داشت ،از رویِ آلفا برداشت و به سمتِ دیگه‌ای دوخت...درحالیکه سعی در کنترلِ احساسات و عواطفَش داشت، سَری با عصبانیت تکون داد] البته که نه‌...آلفایی که درونِ قفسه‌یِ سینه‌اَش به جایِ قلب، سنگ نگه داشته؛ هیچ‌وقت اَشکی نمیریزه...درسته؟

صدایِ نفسِ بریده‌یِ مَرد باعث شد باز هَم مَردمکِ چشم‌هایَش به رویِ آلفا جُئون بچرخد اما اینبار رویِ پارچه‌یِ خون‌آلود میخکوب شد، مات شده کلماتی که نوکِ زبانَش بود را با صدایی که تحلیل میرفت؛ اَدا کرد:
_اگر آلفایِ مذکر بود، باز هَمین حس و حال رو داشتی جونگ‌کوک؟ [ این‌ها را در حالی میگفت که رنگِ مردمکِ چشم‌هایَش گه‌گاهی به سیاهی تغییر میکرد و این از نگاهِ خیره‌یِ رئیسِ قبیله دور نماند] زَ..زخمی...شدی؟ خونریزی داری؟!

جُئون بی‌تفاوت نسبت به نگرانیِ گرگِ اُمگا به سمتِ میزِ چوبی قدم‌هایِ محکم‌ برداشت و کوزه‌یِ شرابِ قرمز را به‌دست گرفت و برایِ رهایی از حسِ دردی که زخمِ شمشیر ایجاد کرده بود، یک نفس محتوایَش را سَر کشید و وقتی کامل از نوشیدنیِ همیشگی‌اَش که گویی جایگاهِ آب را در زندگی‌اَش گرفته بود، سیراب شد؛ رو به‌ بلورینَش لب زد:

_میدونی بچه؟ من و تو...جفتِ حقیقی یکدیگر هستیم...من رهبر و تو شاهزاده‌ای..فرزندِ ما...قدرتمند ترین خواهد بود..صد البته آلفایِ مذکر بودنَش در مسیری که من طی میکنم کمک کننده و موثر می‌بود..پس اون زمان خوشحال‌تر میشدم!

همان لحظه، سَرِ گرگِ‌اُمگا به شدت به سمتِ‌ پایین متمایل شد و فریادِ بلندی کشید...جوریکه انگار دردِ طاقت‌فرسایی نفسَش را می‌برد! جئون با دیدنِ حالِ خرابِ بلور، کوزه‌یِ شراب را به رویِ میز رها کرد و درحالیکه نگرانی از چهره‌اَش مشخص بود، شتاب‌زده نزدیکِ پسرک شد و بی‌توجه به زخمِ رویِ شکمَش، دست‌هایَش را دورِ‌ جثه‌یِ‌ریزَش حلقه کرد و نامَش را صدا زد اما گرگِ‌اُمگا همچنان همونطور که به ملحفه‌ها چنگ می‌انداخت، بابتِ دردی که در سَرش می‌پیچید؛ ناله‌هایِ ضعیفی میکرد و اما در نهایت...بعد از گذشتِ چند لحظه‌یِ کوتاه بدنَش در آغوشِ آلفا رها شد و لرزش‌هایَش به‌مرور کاهش یافت!

سَرش رویِ پاهایِ مَرد قرار داشت و وقتی چشم‌هایَش را باز کرد، نگاهَش قفلِ صورتِ برافروخته و تاحدودیِ آشفته‌‌یِ جفتِ حقیقیِ وحشی‌زاده‌اَش شد...چشم‌هایی که مردمک‌هایَش حال تماماً به رنگ شب تبدیل شده بود...نفس‌هایِ لرزانَش را به آسودگی بیرون فرستاد چرا که فکر میکرد بعد از این نمی‌تواند هیچوقت به بُعد اِنسانی‌اَش برگردد و گرگِ‌اُمگایَش اَفسارَش را به‌دست خواهد گرفت...ولی حال موفق شده بود مسئله‌ای که درکی ازش نداشت، برگشت به جسمَش بود...فکرَش را نمیکرد تا این حد دردآور باشد چرا که این اولین تجربه‌اَش از تحویلِ جسمَش به گرگِ درونَش بود...با یادآوری حقیقتی که گرگ‌اُمگا برایَش آشکار کرده بود ،کفِ دو دستی که از روی هیجان می‌لرزید را به روی شکمِ صاف و لطیفَش گذاشت و محو خندید:
_آلفایِ مونث؟ خیلی سریع اتفاق افتاد!

کفِ دستَش را با لبخندی محو به روی پیشانیِ عرق کرده‌یِ اُمگا گذاشت...برایَش عجیب بود و این حتی شاید از چشمانِ مبهوت شده‌اَش دیده میشد...بلور بچه‌یشان را میخواست و قصدِ نابودیَش را نداشت...با باورِ این اتفاق بسیار خرسند شد جوریکه انگار به تمامِ خواسته‌هایِ زندگیَش رسیده و هیچ نارضایتی در قلبش وجود ندارد...گرگ‌ درونَش هَم اُمیدوار بود به آینده...به عشقی که شاید شاهزاده روزی نصیبِ بُعدِ انسانی‌اَش میکرد گرچه این اتفاق دور از واقعیت به‌نظر میرسید و هر شخصی متوجه میشد که آن دو نفر به همین راحتی در کنارِ یکدیکر قرار نمی‌گیرند:
_ناراضی به‌نظر نمیایی مالِ من!؟

تهیونگ به مردمکِ‌ چشم‌هایِ سُرخِ جونگ‌کوک خیره شد و لب‌هایِ خُشکیده‌اَش را به حرکت در آورد:
_مارکِ روی گردنم بی‌نهایت تاثیرگذار بوده در این مسئله جوریکه حتی متوجه‌یِ این اتفاق، توجه، محبت، خواستن و شکل گیری علاقه نیستم[ پوزخندِ عمیقی گوشه‌یِ لب‌هایَش جا خوش کرد و با لحنی تمسخر آمیز ادامه داد ]حتی گاهی حس میکنم عاشقت شدم مرد[ دستَش را بالا بُرد و با نوکِ اَنگشت‌هایَش پوستِ صورتِ مَرد بزرگ‌تر را نوازش کرد ]از بس محترم و خواستنی هستی!

چشم‌های مَرد اول با اَخم و سپس ریز شدن وَ در آخر با اتمامِ جمله‌یِ شاهزاده کوتاه و بی‌صدا خندید در صورتی که پُر از درد بود...وَ لب‌هایَش را با زبان تر کرد:
_انتظاری ندارم...انقدر دوست داشته شدن توسط تو برایِ من غیرممکن و محو به‌نظر میاد که حتی در خواب هَم ببینم، دلخوش نمیکنم[ دستَش را از صورتِ بلور دور کرد و با اَنگشت‌هایِ کشیده و پهنَش موهایِ بلندَش را به عقب هدایت کرد ]پسری از خاندانِ سلطنتی رو چه به محبت کردن به یک‌ وحشی زاده‌یِ شمالی...شماها نهایتش ما رو خار و خفیف کنید و بعد با نگاهی پُر از غرور به حقیر شدن‌مون خیره بشید!

با ملایمت پایَش را از زیرِ سرِ تهیونگ کشید و به سختی از روی تختِ چوبی بلند شد و صاف ایستاد:
_میدونم خودِ من این رفتار و حس رو در تو ایجاد کردم ولی میدونی بلور؟ مثل پیشبینی بود که احتمالَش را تا درصدِ بالایی میدادم...فقط غرورِ خُرد شده‌اَم رو نجات دادم...در هر صورت تو اُمگایی هستی که مقامَش از من بالاتر است و من آلفایی هستم که به دنبالِ برابری و عدالت در حق مردمِ قبیله‌اَم میگردم پس دُرست میگی مارک تاثیر گذار بوده که تا به الان یکدیگر رو تکه‌ پاره نکردیم!

حینِ صحبت‌هایِ جُئون که جملاتَش با خشمی آشکار بیان می‌شدند، اُمگا با موهایِ آشفته و صورتی رنگ پریده به رویِ تخت‌خواب نشست و از سوزِ سرما بازو‌هایَش را بغل گرفت و نگاهِ خیره‌اَش به جایِ سُرخیِ چشم‌هایِ جونگ‌کوک، رویِ زخمِ ایجاد شده در قسمتی از شکمِ عضلانی‌‌اَش؛ نشست وَ خب...لب‌هایِ نیمه بازَش را به‌ روی هَم فشرد و جوابی که میخواست بدهد را به فراموشی سپرد...جسارت و گستاخی جایَش را به نگرانی و پریشان‌حالی داد و تهیونگ...به سرعت از روی تختِ چوبی بلند شد و به سمتِ آلفا خیز برداشت...بلافاصله مقابلِ مَرد ایستاده بود و ناباور به زخم و خون‌هایِ خُشک شده‌یِ اطرافَش نگاه میکرد و با نوکِ اَنگشتَش همراهِ ظرافت سعی درد لمسِ زخمِ شمشیر را داشت و قورت دادنِ بزاقِ دهانَش سخت به‌نظر میرسید چرا که قلبَش برای آلفا گرفت.

کمی فکر کرد...چندی پیش را بخاطر آورد..لحظه‌ای که جونگکوک با وجودِ مهاجم‌ها و زخمی که برداشته وَ قبیله‌ای که در هیاهو فرو رفته بود، به دنبالَش آمده بود و حتی در برابرِ لجبازی‌ها و اعتراضاتَش صبر نشان داده و کوتاه آمده بود...خب این قلبَش را مچاله میکرد چرا که لحظه‌ای به ذهنَش خطور کرد شاید به رئیسِ شمالی‌ها کمی سخت گرفته و بیش از حد خودخواه بوده‌ است...البته این دلسوزی باعثِ از یاد بردنِ اتفافات و رفتاری که آن آلفا در گذشته داشت، نمیشد:
_خوب هستی؟

جُئون اَبرویی بالا انداخت و مُچِ باریکِ دستِ پسرک را گرفت...بابتِ این حرکت، چشم‌هایِ اُمگا از رویِ زخمِ خونی برداشته شد و با تعجب و گِرد شده به طرف بالا آمد و رویِ اجزایِ صورتِ مَرد که با نیشخندی محو نگاهَش میکرد و دستَش را دردناک می‌فشرد، چرخید:
_نگرانیت هَم تاثیرِ مارکِ رویِ گردنته بلورینِ من؟

با اَخم‌هایِ درهَم به هَم نگاه میکردند و این...بسیار معذب کننده جلوه میکرد چرا که هر دویِ آن‌‌ها کمی گمراه شده بودند و ذهنشان درگیر شده بود..در پایانِ سکوت لب‌های تهیونگ باز شد و در حالیکه نزدیک‌تر میرفت با صدایِ خفه‌ای لب زد:
_من..فقط..[صحبت‌هایَش نصفه ماند چرا که رایحه‌یِ نگرانی داخلِ فضایِ چادر پیچید و صدایِ نازکی به گوش رسید که آلفا جئون را صدا میزد...جونگکوک دستِ اُمگا را رها کرد و به عقب چرخید، همان لحظه پارچه‌یِ ورودی کنار رفت و کیونگ‌می با شکمِ برآمده‌اَش همراهِ دو دختر واردِ چادرِ یخ‌زده شد] چرا زودتر خبرم نکردید آلفا؟ آه...اینجا سرد شده احتمالا هیزم‌ها به اتمام رسیده و بخاطر مهاجمین اَهالی به فراموشی سپردن که آتشدان را روشن نگه دارن [ قبل از ورود کامل عقب گرد کرد و به یکی از آلفاهایِ آن اطراف دستورِ آوردنِ کمی چوب داد و پارچه‌یِ ضخیمِ ورودی را کامل به پایین انداخت و به طرفِ جُئون چرخید] باید به‌من میگفتید!

جونگ‌کوک کلافه سَری تکون داد و درحالیکه لبه‌یِ تختِ چوبی می‌نشست، بی‌صدا منتظرِ همسرِ اولَش ماند...درحالیکه شاهزاده تهیونگ با اَخمِ محوی به آن زنِ باردار خیره نگاه میکرد و حرکاتَش را زیرِ نظر داشت...دست‌هایَش را که جنون‌وار می‌لرزید، مُشت کرد وَ وقتی همسرِ اولِ آلفایِ حقیقی‌اَش از کنارَش خونسرد و بی‌تفاوت گذر کرد، پلکِ محکمی زد و نفسِ لرزانَش را از میانِ لب‌هایِ حجیمَش بیرون فرستاد...نسبت به صدایِ کیونگ‌می هیچ واکنشی نشان نداد و تنها به دو دختر که گوشه‌یِ چادر ثابت ایستاده بودند، نگاهِ عمیقی انداخت:

_براتون بهترین و تازه‌ترین گیاه‌هایی که خواصِ درمانی موثری دارن رو اوردم [سبدَش را پایین پاهایِ آلفا گذاشت و دستَش را دراز کرد و تاری از موهایِ مَرد را با نوکِ اَنگشت‌هایَش کنار زد] من از حالِ شما بی‌خبر بودم اُمیدوار همسرِ خود رو عفو کنید...اگر سریع‌تر متوجه میشدم بی‌درنگ می‌آمدم!

یکی از دختران که بتا بود، سینی به‌دست همان نقطه از چادر، سر به زیر ایستاده بود و هیچ واکنشی در برابرِ اتفاقاتی که رُخ میداد، نداشت اما یکی از آن‌ها که اُمگایِ جوانی بود در دو دستَش سطل بزرگی از آب داغ و در حالِ جوش را حمل میکرد، به شاهزاده میخکوب چشم دوخته بود...گویی مات و مبهوت شده...لب‌هایَش نیمه‌باز مانده بود و حتی انگار به عبارتی نفس هم نمی‌کشید و آن اَمری که حیاتی بود بخاطرِ خدایی که میدید به فراموشی سپرده بود...آن اُمگا بسیار زیبا و دلفریب به‌نظر می‌آمد اما تهیونگ باور داشت که آن چشم‌هایِ جادویی و حیله‌گر، شیطانی بودند و قدرتِ این را داشتند که هر مَردی را به زانو در بیاورند...وَ صد البته اُمگای مونث هَم همچین باوری را نسبت به پسرکِ ظریف و دست نیافتنیِ مقابلَش داشت...آن پسر برایَش همانند یک فرشته‌یِ خیالی جلوه میکرد از آن فرشته‌ها که در خواب و رویا حضورِ چشم‌گیر و پررنگ داشتند وَ مادر‌ان از خوبی‌هایشان برای تسکینِ بدی‌هایِ شیاطین صحبت میکردند!

شاهزاده تهیونگ چشم برداشت و بی‌اهمیت نسبت به آن نگاه که همچنان به رویَش خیره بود به طرفِ تختِ چوبی چرخید...جاییکه آلفا و همسرَش قرار داشتند...
اَبرویَش با دیدنِ آن صحنه که دست‌هایِ کیونگ‌می به رویِ بدنِ جونگ‌کوک می‌چرخید، بالا رفت و تحملِ این اتفاق برایَش سخت شد...با اینکه برایِ خودَش هَم جایِ تعجب داشت که چرا؟ یک پیوند و مارک تا این حد تاثیرگذار بود؟ یا این احساسات از کودکِ درونِ وجودَش که حال شاید حتی اندازه‌یِ یک نقطه‌یِ کوچَک بود، سرچشمه میگرفت؟ هر چه که بود طاقت و تحملِ تهیونگ را بسیار کم کرده بود این زمانی مشخص شد که با قدم‌هایِ محکم جلو رفت و کنارِ زنِ سفیدپوش ایستاد و با پس زدنِ دست‌هایَش از روی تَن مَرد بزرگ‌تر با غیظ غرید:

_چیکار داری میکنی؟ خودم میتونم براش انجام بدم...دستت رو عقب بکش!

دروغ نگفته بود...به صورتِ دقیق و کامل در انگلستان آموزش دیده و چندین بار زخم‌هایِ پرنس زین را درمان کرده بود اما حال حتی اگر بلد هَم نبود اجازه‌یِ پیشرویِ دست‌هایِ زنی را به رویِ تنِ آلفایَش نمیداد حتی موجب به آسیب رساندن به او میشد!

کیونگ‌می حتی به سمتِ شاهزاده برنگشت...صاف ایستاد و پارچه‌یِ پیراهنَش را بینِ مُشتِ ظریفَش گرفت و همونطور که به جونگ‌کوک چشم دوخته بود؛ زیر لب با صدای ضعیف و لحنِ ملایم لب زد:
_دستورِ شما چیه آلفا جئون؟

جونگ‌کوک که به تهیونگ خیره شده بود، دست دراز کرد و دستِ کشیده و لاغرِ بلور را بینِ دستِ پهن و بزرگِ خود گرفت و کمی فشار وارد کرد اما تهیونگ اهمیتی به آلفا نداد...تنها به نیم‌رُخِ همسرِ اولِ رئیسِ شمالی‌ها نگاه میکرد...آن زن حرص‌آور تر از دا سام به‌نظر میرسید گویی سکوتَش رنج و زجری جنون‌آمیز را منتقل میکرد وَ باعثِ بُروزِ دیوانگیِ شاهزاده میشد:
_چرا به آلفا نگاه میکنی من دارم بهت میگم خودم براش انجام میدم...حضورت لازم نیست...برو بیرون!

زنِ باردار، کفِ دستَش را به رویِ شکمَش گذاشت انگار که میخواست فرزندَش را یادآوری کند:
_وقتِ لجبازی نیست!

شاهزاده با چشم‌هایِ گشاد شده، خندید:
_لجبازی؟ چرا فکر کردی انقدر برای من مهمی که باهات لجبازی کنم؟ من خودم بلدم زخم رو درمان کنم پس...خودم برای آلفایِ حقیقی‌ام انجامش میدم!

زن بالاخره به سمتِ اُمگایِ مذکری که در لجبازی و غرور فرو رفته بود، برگشت و با لبخندِ محوی همونطور که داخلِ چشم‌هایِ خشمگینَش زُل زده بود؛ گفت:
_

سرورم...شاهزاده‌یِ من...لونایِ گران‌بها..صورتِ زیبایِ شما رنگ پریده شده...دوره‌یِ سختی را سپری کردید حتی بابتِ راتِ رئیس جئون هَم استراحتی نداشتید...من نگران شما هستم پس لطفا استراحت کنید، من فقط اینبار وظیفه‌یِ شما رو انجام میدم نگران نباشید...فکر نمیکنم شخصی جراتِ گرفتنِ جایگاهِ جفتِ حقیقی در قلب و ذهنِ یک آلفا رو داشته باشه [موهایِ موج‌دارَش به پُشتِ کمرَش هدایت کرد و درحالیکه خَم میشد تا از داخلِ سبد دستمالی را بردارد، ادامه داد] درسته آلفا؟

مَرد دستِ اُمگایَش را به طرفِ خود کشید و نگاهِ خصومت آمیزِ شاهزاده‌یِ سرزمین از رویِ زن برداشته شد و متعجب به رویِ صورتِ برافروخته آلفا چرخید:
_فقط یکبار آروم بگیر و لجبازی رو کنار بذار[ همراهِ اَخم دستِ تهیونگی که با چشمانی ریز شده نگاهَش میکرد را رها کرد و با عقب بُردنِ دو دستَش به آن‌ها تیکه داد و به شکمِ برآمده‌یِ کیونگ‌می خیره شد] سریع باش [وَ گردن کَج کرد و به دختری که سینیِ غذایی را حمل میکرد با حرص چشم دوخت و غرید] چرا ایستادی؟ بیا‌ به بانو کمک کن!

دخترِ بتا جلو آمد و کیونگ‌می نفسِ عمیقی کشید:
_میخوام کاری کنم که امشب راحت بخوابید اول خون‌هایِ خُشک شده را پاک میکنم و بعد شما حمام کنید...سپس زخم رو میبندم..باید به زخم رسیدگی کنیم اگر به چادرِ من می‌آمدید ازتون مراقبت میکردم و حواسم به خونریزی‌اَش بود.

در مقابلِ نگاهِ خیره‌یِ جُئون به سمتِ شاهزاده‌یِ آشفته چرخید، دستَش را به رویِ پیشانی پسرک گذاشت و همونطور که با لبخندِ محوی به مردمک‌هایِ رنگِ شبَش نگاه میکرد؛ با لحنی محبت‌آمیز گفت:
_از غذایِ امشب، مقدارِ زیادی رو برایِ تو کنار گذاشتم شاهزاده...من آشپزِ خوبی هستم و مطمئنم از دست‌پختم لذت میبری...خوب بخور و استراحت کن تا برای فردا، توان داشته باشی [ چشم‌هایِ دُرشت و زیبایَش به سمتِ شکمِ صاف و تختِ شاهزاده سوق داده شد و با برقِ عجیبی که واضح بود، ادامه داد] برات چایِ گیاهی درست میکنم...هر شب میل کن چرا که برای فرزندت هم خوب‌ است.

دستِ تهیونگ به رویِ شکمِ تختَش نشست و آلفا جُئون با خنده‌یِ بلندی پرسید:
_از کجا متوجه شدی؟[ زن لبخندِ محوَش را حفظ کرد و دستمالِ خیس را به‌دست گرفت و کنارِ رئیسِ قبیله به رویِ تختِ شاهزاده نشست] فهمیدنَش سخت نبود آلفا...شاید به شما مطمئن بودم!

چشم‌هایِ خسته‌یِ شاهزاده تهیونگ گِرد شد و تک‌خنده‌ ناباوری کرد...این چطور ازدواج و وصلتی بود؟ این چطور قوم و قبیله‌ای بود که زن‌ها از قدرتِ کمر و رابطه‌هایِ همسر‌ هایشان احساسِ لذت میکردند و مشکلی با این اتفاق و مسئله نداشتند! برایِ تهیونگ بی‌نهایت غیرقابل باور بود چرا که شخصیتِ حسود و متعصبی داشت و عملا پایبند به تعهداتَش بود با اینکه میدانست رهبران و پادشاه‌ها همیشه چند همسر داشتند و خب...او هیچوقت علاقه‌ای نداشت با یک رئیس و رهبر ازدواج کند و مارک بشود حتی گاهی مادرَش را بابت اجازه دادن به پادشاه برای داشتنِ همسرانِ زیاد، سرزنش میکرد!

تحملِ جو برایِ اُمگا به‌شدت سخت بود...دستی به رویِ پیشانیِ عرق کرده‌اَش کشید و برای جلوگیری از حالت تهوع از مقابلِ آن دو کنار رفت و به سمتِ صندوقچه‌ها قدم تُند کرد و چشم‌هایَش را محکم بست:
_لعنت بهتون...لعنت!

نگاهَش قفلِ صندوقچه‌ای شد که شیشه‌یِ زهر را درونَش پنهان کرده بود...دستی به روی شکمَش کشید و با بغضی که درونِ گلویَش نشسته بود؛ نالید:
_زینِ من...عزیز کرده‌یِ من..برایَت میمیرم!

فرزندِ جونگکوک را نمیخواست...به هیج‌وجه!
اما تهیونگ، شاهزاده‌یِ با سیاستی بود و میدانست که همیشه جوری رفتار کند که به نفعَش است...شاید این بچه باعث میشد آلفا جُئون دست از دسیسه بر علیه پادشاه بکشد و آرام بگیرد...شاید هَم نه...آن مَردِ وحشی و دریده هیچ جوره مهار نمیشد!

لحظاتی بعد که جونگکوک حمام کرد و زخم‌هایَش را به کمکِ کیونگ‌می بست...همه‌یِ آن‌ها از چادر خارج شدند و تهیونگ حتی کوچَک‌ترین واکنشی هَم نشان نداد...تنها به دستمالِ بینِ دست‌هایَش نگاه میکرد!

جُئون که سکوتِ پسرک برایَش عجیب بود، جلو آمد و با بالا تنه‌یِ برهنه مقابلِ شاهزاده ایستاد...آن پسر ناراحت بود و این را رایحه‌یِ سنگین شده‌اَش میگفت...
تحملِ ناراحتی اُمگایِ حقیقی‌اَش را نداشت اما جونگ‌کوک نه، گرگِ‌آلفایِ درونَش که بی‌نهایت خواستارِ غالب شدن بود تا لحظه‌ای بابونه‌اَش را به آغوش بکشد و حریر‌هایِ موهایَش را نوازش کند:
_باز چه مشکلی پیش اومده؟ که سکوت رو ترجیح دادی و غم‌زده نشستی؟

تهیونگ با اَنگشت‌هایَش، موهایِ روشنَش را شانه کشید و تار‌های لطیفَش را به عقب هدایت کرد:
_سکوت رو ترجیح دادم [از روی گوشه‌یِ تختِ چوبی بلند شد و همراه با نیشخندی واضح از کنارِ رئیسِ قبیله گذر کرد] چون تو همسرت رو ترجیح دادی!

مَرد بزرگ‌تر اَبرویی بالا انداخت و با برداشتنِ جامِ شرابِ کهنه و اصیل از رویِ میزِ چوبی که کنارِ تخت بود، تمامَش را یک نفس نوشید...بلافاصله بعد از اتمامِ شرابِ قرمز، به اُمگایی که به سمتِ وانِ چوبیِ حمام میرفت، حریصانه چشم دوخت و رویِ دستَش را محکم به رویِ لب هایِ خطی و خیسَش کشید و چند قطره‌یِ به‌جا مانده را پاک کرد:
_پس حسادت کردی بلور؟

شاهزاده‌یِ اُمگا لبه‌یِ وان نسبتاً بزرگ قرار گرفت و نوکِ اَنگشت‌هایَش را داخلِ آبی که به دخترِ اُمگایِ عجیب و زیبا ،دستورِ آوردنَش را داده بود، فرو برد:
_خودت رو مهم جلوه نده آلفا جُئون جونگ‌کوک از قبیله‌ای وحشی‌هایِ شمالی...حسی به تو ،اصلی‌ترین دشمنِ پادشاه ندارم که حسادت کنم!

آلفا جئون به صندوقچه‌یِ بزرگی که پُشتِ سرَش قرار داشت، تکیه داد و با لبخندِ حرص‌آورَش؛ چشم‌هایَش را به رویِ اُمگا ثابت نگه داشت...گرچه دست‌هایَش از خشم مُشت شده بود...از اینکه جفتِ بااصالت و سلطنتی‌اَش انقدر با جسارت مخاطب قرارَش میداد و حتی نفرتَش را به راحتی بازگو میکرد؛ خشمگین میشد:
_حسادت میکنی که چند لحظه پیش برایِ حضورِ کیونگ‌می در کنارِ من دست‌هات می‌لرزید!

تهیونگ که همچنان نگاهی به مردی که رایحه‌یِ سنگین و منفورَش تمامِ چادر را پُر کرده بود، نمی‌انداخت کمی از وان فاصله گرفت و با سرگیجه مشغول در آوردنِ لباس‌هایَش شد گرچه به‌نظر می‌رسید نسبت به آن رایحه کشش و علاقه پیدا کرده چرا که عمیق بو می‌کشید تا بیشتر استشمام کند:
_حسادت هم کنم شاید بخاطرِ پیوند و مارک باشه یا حتی فرزندی که از تو دارم...مهم این بود که از رویِ عشق و محبت، روی تو تعصب داشته باشم...نه آلفا؟

جونگ‌کوک درحالیکه نمی‌توانست چشم‌هایَش را از رویِ اُمگا بردارد با پایَش به رویِ زمین ضرب گرفت و پوزخندِ غم زده‌ای به حرف‌هایِ پُر از کینه‌یِ اُمگا زد:
_درکی داری که حرف‌هات برایِ یک‌آلفا تا چه حد سنگین میتونه باشه؟ اون هَم زمانیکه مارکش رو داری! یا نه؟ رویِ زننده و سلطنتی‌اَت رو ترجیح میدی بلور؟ همانند پدر و برادر‌هات رفتار میکنی و خودخواه میشی!؟

سکوتِ اُمگا را دید وَ تکیه‌اش را از صندوقچه برداشت و قدمی به پسرکی که نیمه‌ برهنه بود، نزدیک شد:
_هیچ میدونی اگر پدرت قبیله‌یِ ما رو از اطرافِ پایتخت دور نمیکرد و بیرون نمی‌انداخت من وَ مردمم تا چه حد می‌تونستیم موفق‌تر باشیم؟ در خانه‌های تمیز زندگی کنیم؟ زیر نورِ آفتاب و کنارِ زمین‌هایِ کشاورزی؟ درحالیکه کُلی تجارت میکردیم و پیشرفتِ چشم‌گیری داشتیم! وَ نیازی نبود دزدی و غارت کنیم که امثال تو به ما لقبِ‌ وحشی بدهند.

باز هَم حرف‌هایَش بی‌جواب ماند...درحالیکه مُشتَش محکم‌تر میشد، قدم به قدم به شاهزاده نزدیک‌تر میشد و کلمات را غلیظ‌تر از قبل اَدا میکرد:
_چرا ما نباید سواد داشته باشیم؟ بخاطر پدرِ بی‌خاصیتِ تو! می‌ترسید...وحشت داشت..متوجه بود که اگر به قدرت و بالاترین مقام‌ها برسم هرگز اعتباری در سرزمین نخواهد داشت! همونطور که از تحویل دادنِ پسر کوچولویِ پونزده‌ساله‌یِ من به آلفایِ حقیقی‌اَش به وحشی‌گری و دیوانگی افتاد.

پارچه از دستِ شاهزاده به رویِ زمین دُرست کنارِ پاهایَش افتاد اما باز هَم به سمت آلفا برنگشت و به کار‌هایَش ادامه داد با اینکه رایحه‌یِ جونگ‌کوک مَستَش میکرد و حرف‌هایَش متنفر!
آخرین جمله‌یِ مرد داخلِ گوش‌هایِ کیپ شده‌اَش زنگ زد و همان لحظه بازویَش اسیرِ دستِ آلفا شد و بدنَش به سمتِ مَردی که صورتِ کبود شده‌اَش خبر از خشمی مهار نشدنی میداد، برگشت.

مَرد نفسِ داغَش را رویِ صورتِ پسرک خالی کرد:

_من رو ببین!

تهیونگ به تقلا افتاد درحالیکه حتی نگاهَش نمیکرد:
_دستم رو رها کن.

جونگ‌کوک چانه‌یِ ظریفِ اُمگا را محکم گرفت و وادارَش کرد صورتَش را رو به بالا بگیرد:
_گفتم به من نگاه کن.

شاهزاده پلک‌هایَش را به طرفی دیگر چرخاند:
_نمیکنم!

جونگ‌کوک قدمی جلو آمد و تهیونگ با یک قدم به عقب برداشتن به لبه‌یِ وانِ چوبی برخورد کرد:
_حرف گوش کن مالِ من!

وقتی بازویَش رها شد و در عوض دستِ مَرد به رویِ گودیِ کمرِ برهنه‌اَش نشست با اینکه چانه‌اَش اسیرِ دستِ آلفا بود، نیشخندی زد و به بدنَش حرکت داد:
_گوش نمیدم!

جونگ‌کوک پلکِ محکمی زد و درحالیکه فشارِ دستَش رویِ صورتِ جفتَش را کَم میکرد با کلافگی و صدایِ خفه و بَمی که لرزه به تَنِ تهیونگ می‌انداخت، غرید:
_از دستِ تو چیکار کنم؟!

بالاخره به مَرد بزرگ‌تر خیره شد و با نیشخندی که گوشه‌یِ لبَش نقش بسته بود؛ به نرمی لب زد:
_برو بمیر

جونگ‌کوک آگاه نبودِ که با دستَش در حالِ نوازشِ پوستِ عریانِ تَنِ اُمگاست...شاید هَم فهمیده بود اما بَهایی در آن لحظه نمیداد چرا که احتمالا خود هَم این نزدیکی را میخواست فقط به حسَش واقف نبود و آن را گردنِ گرگِ‌آلفایَش می‌انداخت...با صدایِ خفه و لحنی که نامحسوس غمگین بود، لب زد:
_میخوای من بمیرم؟

بلافاصله گفت، نه! البته داخلِ ذهنَش و این کلمه در گلویَش خفه شد چرا که امشب رویِ بی‌رحم و سنگدلَش بیدار شده بود و قرار نبود به این راحتی‌ها حضورِ کیونگ‌می وَ حرف‌هایَش را فراموش کند:
_آره میخوام بمیری!

جونگ‌کوک با فشار به رویِ گودیِ کمرِ پسرک، جثه‌یِ لاغرَش را به جلو، نزدیک به خود کشید و با لحنی حریص و دندان‌هایی که برای سابیده شدن به رویِ هَم از رویِ خشم و حرص التماس میکردند، با غیظ گفت:
_اخه اگه بمیرم که قبلش تو رو میکشم...بهت گفته بودم بلور...فکر کردی محض خنده گفتم یا تهدید؟ فکر به اینکه بدونِ من نفس بکشی اصلا به مذاقَم خوش نمیاد بچه کوچولو!

اَخمِ غلیظی رویِ پیشانیِ شاهزاده‌یِ جوان نشست:
_خودخواه!

مَرد بزرگ‌تر کفِ دستَش را پُشتِ گردنِ شاهزاده گذاشت و محکم سَرش را ثابت نگه داشت...در لحظه با غیظ لب‌هایَش را به رویِ لب‌هایِ نیمه‌بازِ اُمگا کوبید و عمیق و محکم بوسید وَ سپس گوشتِ پایینیِ لبَش را به شدت بینِ لب‌هایَش گرفت و به عقب کشید...وقتی ناله‌یِ ملایمی از گلویِ تهیونگ، خارج شد و دست‌هایَش به رویِ قفسه‌ سینه‌یِ مَرد بزرگ‌تر نشست؛ لب‌هایِ هوس انگیزَش را رها کرد و با چشم‌هایِ درنده‌اَش گوشتِ لبَش را زبان کشید و با لحنی بی‌قرار گفت:
_اگر من خودخواه باشم تو هَم هستی بلور کوچولو.. من و تو بی‌نهایت شبیه به یکدیگر هستیم و این برایِ من به‌ طرز عجیبی خاص به‌ نظر میاد.

اجازه‌یِ صحبت به اُمگایی که پریشان شده بود را نداد و لب‌هایِشان را برای بارِ دوم بهَم رساند و حریصانه مشغولِ دریدنِ گوشت‌ِ لب‌هایِ دُرشتِ جفتِ حقیقی‌اَش شد...تهیونگی که در آغوش و بینِ بازوهایَش نامحسوس می‌لرزید و از این نزدیکی خرسند به‌نظر می‌رسید...بهرحال جُئون از رایحه‌یِ ملیح و آرام گرفته‌اَش می‌فهمید که اُمگا تا چه حد این لمس‌ها را میخواهد چرا که او جفتَش بود و مارکِ سنگین و قدرتمندَش را به رویِ گردنَش داشت!

پسرک راضی بود...با بوسه‌یِ اول تردید را احساس کرد اما زمانیکه رایحه‌یِ خون‌آلودِ آلفایَش را در نزدیک‌ترین حالت به خود بویید و آرامشی غیراِرادی را به روح و وجودِ خسته و آشفته‌اَش نشست، تسلیم شد و او هَم در بوسه‌یِ خشنی که تجربه‌اَش میکرد، همراهی کرد...درحالیکه به رویِ نوکِ پاهایَش می‌ایستاد و گردن کَج میکرد، دست‌هایَش را بالا بُرد و با تمامِ اَنگشت‌هایِ کشیده‌اَش به موهایِ بُلندِ رئیسِ شمال چنگ انداخت.

چرا یکدیگر را می‌بوسیدند؟ عاشق که نبودند اما بی‌انتها برایِ لمسِ تن و نزدیکی به هَم بی‌قرار می‌شدند اما میشد گفت که رئیس جُئون نرم شدنِ قلبَش را تاحدودی احساس میکرد اما جوری نبود که به آن بَها بدهد و توجهی به هر آنچه قلبَش تجربه میکرد، بکند...سرد بود، نادیده میگرفت، گذر میکرد، اهمیتی نمیداد، نمیتوانست اعتماد کند...نمیخواست دِل ببند و بعد نااُمید بشود همانندِ همیشه...آن هَم اعتماد به یک سلطنتی...متوجه این بود که به مرورِ قلبَش را به آن پسر می‌بازد ،اما اعتماد لازم بود؟ ترجیح میداد بدونِ توقع و انتظار عاشق بشود که حتی اگر ضربه دید و خیانتی از جانبِ معشوقَش صورت گرفت، کم‌ترین آزار را ببیند...اما عشق مسئله‌ای را تغییر میداد؟ او همچنان یک گرگِ درنده بود با هدفِ تصاحبِ تختِ پادشاهی!

*

از همیشه لاغر تر و ضعیف‌تر به‌نظر میرسید...زیرِ چشم‌هایَش گود و تیره شده بود و حتی تاب و توانی برایِ صحبت و حرکت کردن هَم نداشت...تنها ویژگیِ مشترکَش با اُمگایِ سابق، بلندیِ موهایِ سفیدَش بود!

دستِ نحیفَش در دستِ ژوئن بود و آن آلفایِ جنوبی بدنَش را از میانِ درخت‌هایی که سربه فلک کشیده بودند، عبور میداد و به سمتی از اردوگاهی که برایِ استراحت احداث کرده بودند، می‌کشید!

شاهزاده جیمین بدونِ سُخنِ اضافه‌ای بدنَش را به مَرد سپرده بود و اعتراضی نداشت...فقط قدم‌های بلند برمیداشت، پلک میزد، نفس میکشید، دسته‌یِ تیر و کمانَش را در بینِ اَنگشت‌هایِ دستِ آزادَش می‌فشرد!

به محلِ مورد نظر رسیدند که چند سرباز و نامجون، مشغولِ تمرین بودند...ژوئن بالاخره دستِ اُمگا را رها کرد و جیمین بابتِ رهایی از فشاری که آلفا به استخوانَش وارد کرده بود، نفسِ آسوده‌ای کشید.

شاهزاده جیمین طبقِ آموزش‌هایی که به اجبارِ مَردی که جفتَش به‌حساب می‌آمد، دیده بود با تیرکمانی که هدیه‌یِ همان آلفا بود، تیراندازی را آغاز کرد...هر بار که تیر را به سمتِ درختی که نمادِ هدفِ کمان بود، نشانه میگرفت چهره‌یِ ژوئن را تصور میکرد و سپس...تیر دُرست وسطِ تنه‌یِ قطور درخت می‌نشست!

شاهزاده جیمین متنفر بود از آن مَرد...از مَردی که تا اکنون تعرضی به او نکرده و از حدَش فراتر نرفته بود اما زندانی‌اَش کرد...با حرف‌هایَش روانَش را ، رو به نابودی بُرد و روحِ پاک و معصومَش را به قتل رساند...
هر شب در اتاقَش حاضر میشد و سخنانِ نفرت‌اَنگیزَش را تا خودِ صبح بیان میکرد...آن مَرد بیمار بود که از دیدنِ اَشک و فریاد‌ هایِ عاجزانه‌یِ شاهزاده جیمین، لذت میبرد و تنها لبخندِ محوی میزد!

جیمین از دلتنگی در حالِ جان دادن بود...برادرِ عزیزَش را میخواست...بی‌نهایت خواستارِ به آغوش کشیدنِ تهیونگ و نوازشِ موهایِ حریرَش بود...کارِ هر روزَش گریستن شده بود..قلبَش مقدارِ زیادیِ از نگرانی را تجربه میکرد و ذهنش دائم به سمتِ قبیله‌یِ وحشی‌ها و اتفاقاتی که بر سرِ شاهزاده تهیونگ آمده بود، میرفت
...هزار جور افکارِ عجیب و وحشتناک به سرَش زده بود و هر شب کابوس‌هایِ دلهره‌آور میدید...دلی تنگط اَمانَش را بُریده بود...برایِ برادرِ کوچَکَش...برایِ ولیعهد، پادشاه و ملکه‌ها، سلطنت و خاندانِ ارزشمندَش، مَردمِ سرزمینَش وَ از همه مهم‌تر، جفتِ حقیقی‌اَش احساسِ نگرانی و آشوبِ فراوانی داشت!

با برخوردِ نگاهَش به نامجونی که عمیق به صورتَش زُل زده بود، چشم‌هایِ اَشک‌آلودَش را محکم بست و دستِ مُشت شده‌اَش را همراهِ تیرکمانِ منفور به پایین، کنارِ پهلویَش انداخت و بغضِ سنگینَش را پَس زد!

از تمامِ آن قوم و آلفاهایِ جاه‌طلب و مقام پرست بیزار بود و مرگِ تمامِ آن‌ها را از الهه‌یِ ماه آرزو میکرد...
جیمین پسرِ خشن و بی‌رحمی نبود اما وقتی ژوئن و قومَش برایِ قتل‌عامِ خاندانِ سلطنتی تلاش میکردند و حال به سمتِ اردوگاهِ پادشاه که در جنگ با قبایلِ مرزی بود، لشکر کِشی کرده بودند؛ او هَم هیچ انسانیتی را نسبت به آن‌ها نشان نمیداد!

با حسِ حضورِ ژوئن دُرست پُشتِ سَرَش، پلک‌هایِ خیسَش را به شدت باز کرد اما جرات نداشت فاصله بگیرد، تنها نفسِ لرزانَش را از میانِ لب‌هایَش بیرون فرستاد و از وحشت بدنَش را جمع کرد:
_تو ,در اینکار بی نهایت مهارت داری اُمگا...وَ فرض کن این تیرکمان رو به سمتِ پادشاه نشونه بگیری؟ چه فرزندِ بدی!

دست‌هایِ بزرگَش را دورِ جثه‌یِ باریکِ شاهزاده جیمین حلقه کرد و با خَم کردنِ گردنَش، چانه‌اَش را به رویِ سَر شانه‌یِ پسر گذاشت...بدونِ توجه به لرزشِ تَنی که در آغوش کشیده بود با لحنی خونسرد ادامه داد:
_این همه تلاش کردی و به دُرستی آموزش دیدی که در آخر پدر خود رو به قتل برسانی؟ پسرک بد!

شاهزاده از شدتِ ترسی که احساس میکرد توانِ مخالفت، اعتراض حتی حرف زدن هَم نداشت؛ فقط می‌لرزید و اَشک‌هایِ دُرشت و واضحَش به رویِ استخوانِ گونه‌اَش می‌چکید وَ ژوئن آخرین حرف را قبل از دور شدن زیرِ گوشِ پسرک زد:
_چه لذتی ببرم با دیدنِ آن صحنه...همسرِ زیبایِ من!

با فاصله و دور شدنِ ژوئن، شاهزاده دستَش را به دورِ گردنِ باریک و بلندِ خود پیچید چرا که احساسِ خفگی میکرد و نفس کشیدن برایَش تا حدودی سخت شده بود...گویی صحبت‌هایِ مَرد، همچون مانعیِ داخلِ گلویَش سَد شده و اجازه‌یِ حیات نمیداد!

وَ صدایِ ژوئن که از دور داخلِ گوش‌هایَش پیچید، شرایط را سخت‌تر کرد...جوری‌ که اُمگا همونطور که هق میزد همراه با سرگیجه و تاریِ چشم‌هایَش محکم با زانو به رویِ زمینِ خاکی و پُر از سبزه افتاد...آن هَم مقابلِ چشم‌هایِ برادرِ کوچَک‌ترِ ژوئن...نامجونی که نگران و پریشان به شاهزاده‌‌یِ بی‌آزار و معصوم نگاه میکرد ولی جراتِ کمک نداشت!

*

چشم‌هایِ خمارِ و گیجِ اُمگایی که برهنه رویِ تخت دراز کشیده بود و ملحفه‌‌یِ سفید و حریر به رویِ تَنِ کبود شده و نابودَش قرار داشت ، باز شد و با دردی که زیرِ شکمِ لطیفَش پیچید، ناله‌یِ ضعیفی کرد.

فضایِ چادر پُر شده بود از رایحه‌یِ خون و گُل...ترکیبِ این دو عطر مستَش میکرد...به پُشت چرخید و به سمتی که احتمال میداد آلفا جُئون خواب باشد، نگاهِ گذرایی انداخت اما مَرد بزرگ‌تر آنجا نبود...نه تنها رو تخت، بلکه هیچ کجایِ چادرِ بزرگ و وسیع حضور نداشت وَ این شاهزاده را دلگیر میکرد؟ نه! پسرک هیچ محبتی از رئیسِ شمالی‌ها ندیده بود که بخواهد انتظاری از او داشته باشد چرا که هر اُمگایی بعد از رابطه نیاز به نوازش و دریافتِ عشقی خالص داشت، پس بی‌اهمیت چشم‌هایَش را بست و به بدنِ باریکَش همراه با نفسِ آسوده کِش و قوسِ عمیقی داد!

مشخص بود به تازگی صبح شده و این برایَش عجیب که آلفا چه زمانی از خواب بیدار شده که به این سرعت از چادر خارج شده‌ است..یا شاید هَم مسئله‌یِ مهمی برایَش به وجود آمده بود که رفتن را به آغوشِ اُمگایَش ترجیح داده بود:
_تو در هرصورت بی‌لیاقتی!

زمانِ زیادی نگذشت که سویا واردِ چادرَش شد...دختر که در دست‌هایَش سطلِ آبِ داغ حمل میکرد با دیدنِ چشم‌هایِ بازِ شاهزاده، شتاب‌زده عقب رفت و با حفظِ تعادلَش از ریختنِ آبِ داغ به رویِ زمین جلوگیری کرد.

پسرک به رویِ تخت نیم‌خیز شد و موهایِ روشنَش را به پُشتِ گوشَش هدایت کرد...سویا با دیدنِ آرامشِ او، لب‌هایَش را زبان کشید و سریع اما مردد توضیح داد:
_آلفا جُئون گفت که برای شما حمام رو حاضر کنم!

تهیونگ تنها سَری تکون داد و سویا به کارَش مشغول شد...اما در ذهنَش سوالاتی ردیف شدند...همانند:
"جئون به تو گفت که برایِ من حمام رو حاضر کنی؟ مستقیم تو رو صدا زد و باهات صحبت کرد؟ چه جالب!" وَ "چرا باید با یکی از فاحشه‌هایِ قدیمی‌اش صحبت کنه؟ اون مَرد مشکل داره!" وَ در ادامه "با دختری که باهاش رابطه داشته صحبت کرده؟"
نمیتوانست به خود دروغ بگویَد...حسادت میکرد اما خب...دُرست بود که عشقی به آن مَرد نداشت اما بهرحال جُئون جفتِ حقیقی وَ همچنین مَردی بود که میانشان پیوندی عمیق و غیرقابلِ شکست، شکل گرفته بود‌ البته به خواستِ خودِ اُمگا!...تهیونگ اجازه نمیداد رئیسِ شمالی‌ها که هیچ اصول و قوانینی را قبول نداشت وَ تا کنون فقط عیاشی کرده و با همخوابی همراهِ فاحشه‌هایَش بی‌بند و باری در وجودَش ریشه زده بود، مقابلِ چشم‌هایَش با آن‌ها در ارتباط باشد!

زمانیکه سویا سر به زیر و با ظاهری ساده و مظلومانه از چادر خارج شد، تهیونگ ملحفه‌ای که بویِ همخوابی میداد رو کنار زد و از رویِ تختِ چوبی بلند شد و صاف ایستاد...سوزِ سرما بدنَش را لرزاند و تهیونگ با به در آغوش کشیدنِ خود، به سمتِ وانِ چوبی حرکت کرد و بی‌اهمیت نسبت به داغ بودنِ آب، داخلَش نشست و زانو‌هایَش را در آغوش گرفت!

خیلی طول نکشید که دخترِ اُمگایی که شبِ گذشته برایِ حمامِ جونگ‌کوک سطلِ آب آورده بود، درحالیکه سینیِ چوبی را در دست داشت با درخواستِ اجازه برایِ ورود، واردِ چادرِ اصلی شد و با دیدنِ شاهزاده که برهنه در وان نشسته بود، لبخند مشتاقی زد و سینی را به رویِ میزِ کنارِ وان قرار داد.

تهیونگ نگاهَش را از چشم‌هایِ ستاره بارانِ اُمگا که خیره زُل زده بودند، برداشت و به مقابلَش چشم دوخت...انتظارِ ترکِ چادر را از آن دختر داشت اما همچین اتفاقی رُخ نداد...آن اُمگا با چشم‌هایِ کشیده و لبخندِ محوِ ترسناکَش، نزدیک به وانِ چوبی ایستاده بود و انگار مِیلی برای ترکِ چادرِ اُمگایِ زیبا نداشت!

شاهزاده اَبرویی بالا انداخت و بدونِ اینکه نگاهَش را از مقابل بگیرد، جدی و با ابهت غرید:
_به چی نگاه میکنی؟

دخترِ اُمگا مسحور ،جوریکه انگار توسطِ جفتِ حقیقیِ رئیسَش جادو شده بود، بی‌درنگ جواب داد:
_به زیبایی!

صورتِ شاهزاده با چشم‌هایِ گِرد شده سمتِ دخترکِ سفید پوش که رایحه‌یِ تُرشی داشت، برگشت و با اَخم‌های درهَم در جوابِ گستاخی اُمگا؛ لب زد:
_منظورت رو متوجه نمیشم...برو بیرون...سریع!

اُمگایِ مونث بدونِ تعلل جلو آمد و کنارِ وانِ چوبی زانو زد و با دست‌هایَش لبه‌هایِ وان را محکم گرفت...این درصورتی که پسرک همچنان با اَخم به او نگاه میکرد بدونِ اینکه حتی یک نقطه به عقب خیز بردارد و فاصله بگیرد...ترسی نداشت و دختر شیفته زمزمه کرد:
_دیوانه‌اَم...دیوانه ندیدی؟ دیوانه‌ها با یک نگاه عاشق میشن...دُرست مثلِ من...که شبِ گذشته قلبم رو تقدیمت کردم...دوست ندارم همانند یک احمق سال‌ها از دور نگاهت کنم و با فکر به تو به اوج برسم[دست‌هایَش التماس میکرد که صورتِ اُمگا‌یِ مذکر را لمس کند اما مطمئن بود که با اینکار گردنَش را می‌برند...وَ اینکار از دستِ آن اُمگایِ جسور برمی‌آمد] اَهالی متوجه شدن که رئیس تو رو بلور صدا میکنه...
واقعا هَم بلوری شاهزاده..مثل یک الماسِ گران‌بها!

شاهزاده اول با تعجب به آن دختر که انقدر زیبا بود که اگر او را نزدیکِ جونگ‌کوک میدید، بدونِ شک دستورِ مرگَش را میداد؛ نگاه کرد و بعد بلند شروع به خندیدن کرد...خنده‌های از اعماقِ وجودَش...صحبت‌هایِ اُمگایِ مونث برایَش بی‌اندازه مسخره جلوه میکرد:
_دیوانه دیدم..تمامِ این قبیله! حرف‌هات پشیزی ارزش ندارن دختر..اُمگایی و عاشقِ یک اُمگا شدی؟ احمقانه‌ست...بی‌نهایت..البته بیا در نظر بگیریم که با نقشه واردِ چادرِ من شدی...این رو بیشتر باور میکنم!

لبخندِ ترسناکِ دختر ناپدید شد اما چشم‌هایَش همچنان می‌درخشید...وَ لحنَش بی‌نهایت ملایم ،شمرده و آرام بود وَ همین آن اُمگا را رعب‌‌آور جلوه میداد:
_من ففط از تو خوشم اومده...اینکه اُمگا هستم گناهه؟ فهمیدی دیوانه‌ام؟ از چشم‌هام خوندی نه؟ میدونم چرا که همه‌یِ آلفاها رو جذب میکنه...ولی تو که آلفا نیستی...تو یک تیکه از بهشتی بلور!

تهیونگ پلکِ محکمی زد و لب‌هایَش را زبان کشید...با
خنده‌‌یِ شیطانی‌ رویِ لب‌‌هایِ قلوه‌ایَش، بی‌تفاوت به وان تکیه زد و چشم‌هایَش را از مجنونَش دریغ کرد:
_گمشو بیرون بچه[ آب را در کفِ دستَش جمع کرد و به نرمی به رویِ بازویِ خود ریخت] نمیخوام لحظه‌یِ بعد داخلِ چادر ببینمت!

چند لحظه‌یِ کوتاه گذشت و آن دختر به سختی از کنارِ وانِ پُر از آب بلند شد و با دل کندن از استشمامِ رایحه‌یِ شیرینِ شاهزاده از چادرِ اصلی خارج شد:
_واقعا هَم دیوانه بود!

لازم نبود زیاد فکر کند از آنجا که آن دختر اهمیتی نداشت، بلافاصله از ذهنش دور انداخته شد و شاهزاده درحالیکه دستَش را داخلِ آبِ گرم میکرد به رویِ شکمَش گذاشت و همونطور که لب‌هایَش را با دندان میگزید، دل‌نگران و وحشت‌زده با صدایِ خفه نالید:
_با تو چه کنم؟

*

شب شده بود...زمانِ آنکه به چادرِ پدر و مادرِ آلفایَش برود، رسیده بود...کمی اضطراب داشت و شکمَش پیچ میخورد...با اینکه تمامِ بدنَش درد میکرد به کمکِ سویا با به تَن کردنِ لباس‌هایِ سلطنتی‌ و فاخرَش، حاضر شده بود و حال با برداشتنِ قدم‌های محکم و مقتدر پُشتِ سَرِ سویا به سمتی از قبیله میرفت...مقابلِ چشم‌هایِ تیز شده‌یِ اَهالی که نیمی از آن‌ها با تنفر و نیمی دیگر با مردمک‌هایِ درخشان نگاهَش میکردند، راه میرفت...کمی معذب بود اما چاره‌ای نداشت باید در آن جمع حضور می‌داشت و جایگاهَش رو تصاحب میکرد!

در آخر مقابلِ چادری ایستادند که آنچنان از چادرِ اصلی فاصله نداشت...سویا با احترامی که همیشه به شاهزاده می‌گذاشت، کنار رفت و پارچه‌یِ ضخیم را با دستَش کنار نگه داشت تا پسر وارد بشود.

تهیونگ بزاقِ دهانَش را آرام پایین فرستاد و واردِ فضایِ روشن و گرمِ چادرِ نسبتاً بزرگ و تمیز شد...
همه‌یِ آن‌هایی که حضور دلشتند ،دور تا دورِ میزِ بزرگی جمع شده بودند..به جزء پدر و مادرِ رئیسِ قبیله...وَ این عجیب بود! جونگ‌کوک راسِ میز نشسته بود و سمتِ راستَش کیونگ‌می قرار داشت و سمتِ چپَش هَم دا سام...یو رام، دال وَ سنا هَم گوشه‌ای مشغولِ بازی بودند...یک عده اُمگا وَ آلفا هَم حضور داشتند که شاهزاده آن‌ها را نمی‌شناخت!

با ورودَش همه سکوت کردند وَ این سکوت باعثِ جلبِ توجه فرزندانِ آلفا جُئون شد...یو رام عقب ایستاد...سَنا ذوق زده بالا و پایین پرید وَ دال به سمتَش پرواز کرد:
_اُمگا؟ [پاهایَش را بغل گرفت و با لبخندِ زیبا و کودکانه‌اَش بلند گفت] دلتنگ تو بودم اما پدرم اجازه نداد به دیدنِ تو بیام..تو از او اجازه میگیری تا گاهی در کنارِ تو باشم؟

شاهزاده تهیونگ دستی به رویِ موهایِ کوتاه و رنگِ شبِ آلفایِ کوچَک کشید و به اجبار با لبخندی ساختگی زیرِ نگاه‌هایِ سنگینِ آن‌ها لب زد:
_البته عزیزکم!

به جونگ‌کوک که حتی به خود زحمتِ حرکت برایِ بُلند شدن از جایَش نداده بود، چشم دوخت...همان لحظه
داسام از جایَش بُلند شد و با قدم‌هایِ ملایم و لبخندِ حرص آورَش که تظاهر به مهربانی میکرد، به طرفِ شاهزاده حرکت کرد و زمانی که به آن دو، دُرست مقابلِ ورودیِ چادر رسید؛ به پایین خَم شد و با ملایمت و محبت پسرَش را در آغوش کشید:
_آلفایِ من شاهزاده رو راحت بذار..بیا با خواهر و برادرت بازی کن باشه عسلِ من؟

کیونگ‌می درحالیکه کمی آب می‌نوشید و یکی از دستانَش را به رویِ شکمِ برآمده‌اَش گذاشته بود، رو به شاهزاده تهیونگ؛ با احترام و صدایِ آرام گفت:
_خوش اومدی شاهزاده!

پسرک زیر لب با لحنی مودب تشکر کرد...همانندِ یک شاهزاده‌یِ اصیل...همونطور که انتظار میرفت!
وَ نگاهَش دور تا دورِ میز چرخید...اولین سوالی که به ذهنَش رسید این بود که باید کجا می‌نشست؟ وَ همان لحظه چشم‌هایَش قفلِ جایی که لحظاتِ پیش داسام نشسته بود، شد...چرا باید آن زن کنارِ جفتِ حقیقی‌اَش قرار میگرفت و تهیونگ دور تر از او؟ چرا باید جایگاهَش را به او تقدیم میکرد...کیونگ‌می اگر همسرِ اول به حساب می‌آمد، تهیونگ هَم شاهزاده، جفتِ حقیقی و مارک شده‌یِ رئیس قبیله بود...پس داسام این وسط هیچ نقشی نداشت! تصمیمَش را گرفت وَ بدونِ درنگ از کنارِ داسام و دال گذر کرد و با اطمینان به سمتِ آلفا جُئون قدم‌هایِ کوتاه برداشت.

مقابلِ چشم‌هایِ دُرشت شده‌یِ افرادِ داخلِ چادر، به رویِ بالشتکی نشست و به مقابلَش خیره شد..‌مطمئن بود که داسام همانندِ همیشه با نفرت نگاهَش میکند اما اهمیتی نداشت...نه تا وقتی که تهیونگ به آنچه که میخواست همان لحظه میرسید!

صدایِ جونگ‌کوک که مات شده به نیم‌رُخِ اُمگایَش نگاه میکرد با لحنی خفه، به گوش رسید:
_چیکار میکنی بچه؟

تهیونگ با جدیت صورتَش را به سمتِ مَرد بزرگ‌تر برگردوند و با اَبرویِ بالا رفته زیرِ لب جواب داد:

_کنارِ آلفا، جفتِ حقیقی، همسر وَ مردِ خودم می‌نشینم...چی فکر کردی؟ آخرین جایگاه رو انتخاب میکنم و دور ترین نقطه از تو قرار میگیرم؟ گرگت رو رام نکردم و مارکِ رویِ گردنم رو به اجبار نگرفتم که حالا عقب بایستم و همانند یه‌ بی‌ارزش و پسرِ معمولی به سهمی که با منت بهم میدید، قانع باشم...منِ شاهزاده، اُمگایِ توام...مقامِ من از تمامِ آدم‌هایِ این چادر ،قبیله وَ حتی تمامِ شمال و سرزمین بالا‌تر است!

دستِ آلفا به دورِ جامَش که تا انتها پُر از شرابِ قرمز بود، مُشت شد و لب باز کرد که باز هَم دوباره کلماتِ پُر از تنفرَش را همچون تیری زهرآگین به سمتِ شاهزاده نشانه بگیرد چرا که از خودخواهی و غرورِ سلطنتی‌ها بیزار بود که همان لحظه پارچه‌یِ چادر کنار رفت و آلفایی شتاب‌زده وارد شد و با نفس‌هایِ بریده گفت:

_دو نامه دارید رئیس...یکی از سمتِ جنوب، یکی هَم از سمتِ ولیعهد، پایتخت!

*

به بابونه و گرگِ درنده‌یِ نازنینم عشق بدید نبات‌ها!

به شرطِ آپلود هَم توجه کنید:
ووت : 650
کامنت : 800

بوص به صبرتون:)

Continue Reading

You'll Also Like

1.4K 223 11
گروه نقاب داران، یک باند مستقر در بیرمنگام انگلستان که از اواخر قرن نوزدهم و پس از جنگ جهانی اول به رهبری تهیونگ کیم، فعالیت داشت. _ امیدوارم قبل از...
2.2K 399 26
اما...این موضوع یعنی فراموشی برام صدق کرده ؟ نمیدونم... ولی فکر کنم اون تونسته فراموشم کنه :) این سوال رو همیشه هر روز از خودم میپرسم فراموشش کردم؟...
3.2K 474 14
کوک امگایی فقط آرزوی یه زندگی عادی با جفتش در کشور مورد علاقش یعنی فرانسه داشت انتظار اینو نداشت دزدیده بشه اونم از طرف برده فروشان و جفت عوضیش یعنی...
13.2K 2.1K 26
عشق بین یک فاحشه و هنرمند🎨 فصل دوم به من نگو عجیب و غریب - متاسفم من نباید عجیب و غریب صدات می زدم. تهیونگ لبخند زد: -اشکال نداره ، حتی عجیبم خوبه...