حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!
5,1 کلمه[هزار]
توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO
کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!
*
چهار سالِ پیش - انگلستان - کاخِ باکینگهامِ لندن:
_بابونهی من؟
پسرک با شنیدنِ صدای زمزمهی کوتاهی که از پُشتِ درِ بزرگ و سفید رنگ میومد، از روی صندلی که کنارِ میز قرار داشت ؛ بلند شد و کتابَش رو، به روی میز رها کرد.
صدای ضربهی ملایمی که از سمتِ پرنس به چوبِ در زده شد، به گوش رسید اما اهمیتی نداد و با عجله؛ به طرفِ تختِ خوابِ بِهَم ریختهاَش دویید و با برداشتنِ آینهی کوچیک و دستی؛ به صورتَش خیره شد و دستی لای به لای مو های روشنَش کشید.
آینهی طلایی رنگ رو، میانِ ملحفههای گرانبها انداخت و به سمتِ درِ اتاقِ بزرگَش قدمهای بلند برداشت تا بیشتر از این، پرنس رو پُشتِ درِ سفید رنگ منتظر نگذاره...چرا که خودَش هَم دلتنگ بود!
دستَش به آرومی، روی دستگیره در نشست و با ملایمت و بدون کوچیکترین صدایی که باعثِ جلبِ توجه میشد؛ در رو باز کرد و از لایَش به چهره خندانِ پسر بزرگتر نگاهی انداخت.
زین کمی صورتَش رو جلو بُرد و با مهربانی لب زد:
_اُمگا کوچولو اجازهی ورود به پرنس نمیده؟
تهیونگ از روی ذوقزدگی لبخندِ دلبرانهی زد و با پایین ترین حدِ ممکن، همونطور که کفِ دستَش رو؛ به روی گونهی پسر بزرگتر میگذاشت؛ گفت:
_دیوونه شدی؟ دارم از دلتنگی میمیرم.
وَ سپس، دستِ بزرگ و لاغرِ پرنسی که از عجله و بی قراریَش میخندید رو گرفت و سریع به داخلِ اتاقِ نسبتاً روشن که با چراغدانهای فراوانی که اطرافِ اتاق وجود داشت؛ نورانی مانده بود؛ کشید وَ بدونِ درنگ؛ در رو بست و کمرَش رو به چوب تکیه داد و همونطور که نفسهای عمیق میکشید ،به چهرهی خوشحال و سرزنده زین خیره شد.
پرنس تُنگِ شراب و دو جامِ فلزی بینِ دستهایَش رو ، به روی میزی گذاشت و به سرعت با لبخندِ عمیقی که از روی لبهایَش پاک نمیشد به طرفِ اُمگای سفید پوش حرکت کرد و کمرِ خوش فُرمَش رو بین دستهایَش گرفت و حلقهی دستهای کشیدهاَش زمانی تنگ شد که دستهای پسرک دورِ گردنَش پیچید.
تهیونگ در حالیکه سیراب نمیشد از نگاه کردن به چهره معشوقَش، ابتدا کوتاه و مختصر به لبهای پسر بوسه زد...روی اَنگشتهای پاهایَش ایستاد و صورتَش رو در فاصله کَم از چهرهی خوابآلودِ پسر نگه داشت:
_خیلی چشم انتظارت بودم...ماهها منتظر بودم از جنگ برگردی...گاهی ناامید میشدم...ولی ارزشش رو داشت که انتظارِ برگشتَت رو بکشم...حالا اینجایی!
به نوبت شروع به بوسیدنِ صورتِ پسر بزرگتری که کمی از لحاظِ ظاهری تغییر کرده بود و حالتِ صورتَش مردونهتر و اندامَش ورزیدهتر شده بود؛ کرد...اول از همه ،لبهایَش رو سطحی بوسید:
_امروز صبح که خبر رسید از جنگ با پیروزی برگشتید...از شدت خوشحالی رو پا بند نبودم...تلاش کردم قبل از جشن به دیدنت بیام اما دورت پُر بود از افرادِ سلطنتی و خدمهها !
لبهایَش رو، به روی چانه پسر گذاشت:
_در عوض سعی کردم برای جشن، لباسهای فاخر و زیبا بپوشم تا در نگاهت، بدرخشم [اَبروی برای خندهی داخلِ گَلوی پسر بزرگتر بالا انداخت و با لجبازی در حالیکه بالا و پایین میپرید، ادامه داد ] مثل همیشه؟ درست میگم؟ من همیشه از نظر تو زیبا و درخشانم؟ جواب بده پرنس!
زین موهای بلند و سفید رنگِ پسر رو به پُشتِ گوشَش هدایت کرد و پوستِ لطیفِ گونهاَش رو به نوازشِ اَنگشتهایَش گرفت و با لبخندی که از اعماقِ قلبِ عاشقَش بود، جوابِ پسرِ بیقراری که میانِ بازوهایَش بود رو با لحنی مهربان و محبتآمیز داد:
_فقط از نظرِ من نه...از نظرِ تمامِ جهان تو زیبایی...توی شلوغی جشن، چشمهام به دنبالِ تو میگشت و با ندیدنت تمامِ غَمِ دنیا روی قلبم سنگین شد...ولی وقتی سرِ میزِ نشستم و تو رو مقابلَم دیدم انگار که تمامِ پادشاهی جهان رو به مَن دادند...نگاهَم فقط روی تو بود...مثلِ تمامِ این چندین سال!
گونههای شاهزاده سُرخ شد و نگاهِ شرمگینَش رو با خجالتِ واضحی از آلفا گرفت و با لبهای جمع شده، مشغولِ دُرست کردنِ یقهی پیراهنِ سیاه و نازکِ آلفای سلطنتی مقابلَش شد:
_اما نگاهِ لیز، دخترِ نخست وزیر روی تو بود.
حرکاتِ دستِ آلفا به داخلِ پیراهنَش، دُرست به روی گودی کمرَش پیش رفت و با اَبرو های بالا رفته جوابِ حسادتِ کودکانهی شاهزاده که همیشه حساسیت و تعصبهای شیرینی رو از خودش بروز میداد رو داد:
_جدا؟ دفعهی بعد دقت میکنم...دخترِ زیب...
دستِ اُمگا به روی لبهایَش نشست و صحبتَش رو با اَخمهای تو هَم رفتهی غلیظی قطع کرد:
_هیش...میخوای بمیری؟
پسرِ بزرگتر همونطور که بلند و با صدا میخندید، صورتَش رو عقب کشید تا دستِ ظریفِ اُمگا که فشارِ زیادی رو، به روی دهانَش وارد میکرد رو از روی لبهایَش کنار بزنه تا بلکه اینگونه توانایی صحبت کردن رو پیدا میکرد:
_برای تو بمیرم هَم راضیم!
پرنس گفت...با اینکه میدونست حرفهایَش چطور قلبِ پسرک رو به تَپش مینداخت و خجالتزدهاَش میکرد اما با این حال هیچوقت از تصاحب کردنِ قلبِ شاهزادهی جوان دست نمیکشید و هر بار با چشمهای پُر از عطشِ دلتنگی به گونههای رنگ گرفتهاش زُل میزد و در قلب و ذهنَش فدای پسرکِ اُمگا میشد.
تهیونگ از بینِ دستهای پسر بزرگتر خارج شد و در مقابلِ چشمهای مشتاق و حریصی که از روی عشق نگاهَش میکرد، چرخید و با برداشتنِ تنگ و جامِ فلزی به سمتِ تراسِ بزرگِ اتاقَش به راه افتاد:
_در طولِ صرفِ شام نگاهِ خیرهاَش رو به سختی تحمل کردم...هر لحظه امکان داشت که بشقابِ غذام رو با محتویاتِ داخلش، روی سَرش با اون مو های نارنجی و وز شدهاَش خُرد کنم...گرچه توسطِ پدر و مادرَت سرزنش میشدم اما ارزشش رو داشت.
پرنس همانندِ کودکی که به دنبالِ مادرَش راه میافتاد، مطیع و مظلومانه پُشتِ پسرک قدم برداشت و واردِ تراس شد و هوای خُنک و دلپذیر که همراهِ رایحهی دلبرِ اُمگا به مشامَش میرسید رو عمیق، نفس کشید:
_خُرد میکردی جانم [ از پُشت بدنِ نحیفِ اُمگا رو بغل گرفت و دستهایَش رو به دورِ شکمِ صافَش حلقه کرد] هر کاری که دوست داشتی انجام میدادی تا آروم بگیری عزیز کرده...در هر صورت، من طرفِ توام شاهزادهی قلبم...اُمگای نفسگیرِ من!
صورتَش رو در برابرِ تقلا های اُمگا برای رهایی، داخلِ گودی گردنِ خوش عطر و رایحهی گُلِ بابونهاَش فرو کرد و پوستَش رو پُر احساسِ عشق بوسید...عمیق و خیس بوسید و اُمگا لبریز از حسِ خواستن شد اما ظاهرَش رو حفظ کرد و بحث رو به جای دیگر کشید:
_نگاهِ برادرت هَم تمامِ مدت به روی لیز بود.
زین، بعد از بوسیدن موهای حریرِ مانندِ اُمگا؛ عقب کشید و در حالیکه جام و شراب رو از دستهای ظریفَش میگرفت، قدمی عقب برداشت و به دیوارِ سنگی تکیه زد و به روی زمین نشست:
_استیون جانشینِ پدرمه...باید برای خودش به دنبالِ ملکهای زیبا بگرده...سلطنت همچین انتظاری از او داره و فکر میکنم...لیزا هَم گزینهی خوبی برای استیون باشه...گرچه مادرم همیشه سختگیری میکنه و این...کمی آزار دهندهست.
تهیونگ مقابلِ پرنسِ آلفا نشست و به حرکاتِ دستِ زین برای ریختنِ شرابِ سُرخ داخلِ جامهای نسبتاً کوچیک چشم دوخت و همونطور که برای چشیدنِ مایعِ ُسُرخ، به شدت ولع داشت و هر لحظه بیشتر از قبل برای گذروندنِ دوبارهی شبهای مستی با پرنسِ لجباز و بی قانونِ کاخ، وسوسه داشت؛ لب زد:
_پیوندِ بدونِ عشق؟ مضحک به نظر میاد...شاهزاده جیمین داخلِ نامهای که به تازگی فرستاده، به مسئلهی ازدواجِ برادرم، ولیعهد اشاره کرده...ملکه اول، کاملِ این مسئله رو به عهدهی خودِ ولیعهد گذاشته و اجازه داده با دختری که عاشقَش بوده وصلت کنه...که بهترین کار ممکن از طرفِ پادشاه و ملکه به عنوانِ پدر و مادر بود.
زینِ یکی از دو جام که شرابِ کمتری داشت رو بهدست گرفت و مقابلِ شاهزادهی زیبا همانندِ ماهی که نورَش به روی چهرهی چشم نوازِ اُمگا میتابید؛ نگه داشت:
_من که نگرانی ندارم چرا که ملکهام رو پیدا کردم.
چشمهای دُرشتِ پسر از روی دستِ پرنس کَنده شد و به آرامی بالا آمد و روی چهره خندانَش نشست...نگاه و لبخندِ معنیدارِ آلفا موضوعِ بحثِ رو مشخص میکرد و جهتِ حرفهایَش رو واضح به شاهزاده نشان میداد.
اَخمِ محوی کرد و با لبهای جمعشده، دلخور لب زد:
_کدوم ملکه؟ من اُمگا هستم اما زن نه...هیچوقت نمیتونم نقشِ ملکه رو بازی کنم...فکر نمیکنم که پدرت هَم موافقِ این اتفاق باشه.
زینِ اَبروی بالا انداخت...به خوبی از حساسیتهای سلطنت و خاندانَش آگاه بود اما چه کَسی اهمیت میداد زمانیکه تهیونگ رو مارکشده و با پیوندی عمیق به عنوانِ جفتَش معرفی میکرد؟ گرچه همین حالا میدونست که پدر و مادرَش به واسطه خدمهها متوجه رابطه عاشقانهی بینِ آنها شده بودند.
جامِ لبریز از شرابِ چندین ساله رو نزدیکِ لبهایَش نگه داشت و به امگایی که از جامَش کمی مینوشید؛ چشم دوخت و با یک دندگی و اقتداری تحسین برانگیزی که اُمگا رو متعجب وا میداشت؛ جواب داد:
_پادشاهی، جانشینِ خودش رو داره...من فقط یک پرنسم که عشقِ خودش رو پیدا کرده...اگر وصلتِ من و تو مخالفانی داشت، یک لحظه هَم در این کشور زندگی نمیکنم...دستت رو میگیرم و با هَم فرار میکنیم...گوشهای از این جهان به زندگیمون ادامه میدیم...به هیچوجه اجازه نمیدم که آزار ببینی.
شاهزاده با بی میلی دست از نوشیدن کشید و همونطور که به فکر فرو رفته بود، جامِ گرانقیمت رو کناری گذاشت...در حالیکه روی زمینِ یخزدهای تراس دراز میکشید تا به آسمانِ تاریک خیره بشه، زمزمه کرد:
_من هَم همین آرزو رو دارم!
از حسِ آرامشی که خنکی سنگهای زیرَش به بدَنی که با لباسهای نازک پوشیده بود، انتقال میداد؛ نفسِ عمیقی کشید و چشمهای خمار و خوابآلودَش رو باز و بسته کرد...به ماهِ پُر نور که میانِ ستارههای کم سویی، میدرخشید، زُل زد و لبهایَش رو زبان کشید و بدونِ توجه به آلفایی که به نیمرُخ و موهای موجدارَش که توسطِ نسیمِ دلپذیری در هوا به حرکت در آمده بود، نگاه میکرد و شراب مینوشید به خانوادهاَش فکر کرد.
خاندانِ سلطنتی به هیچوجه راضی به پیوندَش با پرنسِ غربی نمیشد...این عشق قوانینِ فرمانروا رو نقض میکرد و شاهزاده تهیونگ هیچوقت راضی به قانون شکنی نمیشد حتی به قیمتِ جدایی...با اینکه بی نهایت، عاشقِ پرنس بود ولی دوست نداشت پادشاه و ملکه رو درگیرِ مشکلاتی که عاقبتَش مشخص نبود، کنه و دشمنی هر چند کوچیک یا شاید هَم بزرگ میانِ سرزمینِ خویش وَ پرنسِ آلفا به وجود بیاد.
آلفا جامِ خالی شده رو، به روی زمین؛ کنارِ دیوارِ سنگی گذاشت و بدنَش رو در حالتِ نشسته به طرفِ اُمگای دلفریبَش به طورِ ملایم بُرد و روی جسمِ پرستیدنیَش خزید...در حالیکه دستَش رو تکیهگاهِ تَنِ ورزیدهاَش میکرد تا سنگینیَش اُمگا رو آزار ندهد، موهای روشنَش رو نوازش کرد و لب زد:
_در نبودِ من، چه کردی؟
شاهزادهی اُمگا به مردمکهای چشمهای کشیدهای که با مژههای پُرپُشت و سیاه رنگ، پوشیده شده بود؛ عمیق زُل زد و همونطور که با نوکِ انگشتهایَش رد های فرضیای روی پوستِ گردنَش میکشید ، از تنهایَش در مدتی که آلفا در کاخ نبود؛ حرف زد:
_هیچی...در باغ قدم میزدم...کتاب میخوندم...گاهی به دیدنِ ملکه میرفتم..بعضی اوقات به ساحل میرفتم و دریا رو تماشا میکردم...برای خواهر و برادر هایَم نامه مینوشتم...همین!
پرنس لبخندِ سادهای برای شاهزادهی معصوم و پاکَش زد...اُمگایَش بدونِ او، بیش از حد تک مانده بود و این اذیتَش میکرد چرا که هیچوقت تصمیم به ترکِ شاهزاده نداشت...با تمامِ وجودَش خواستارِ محافظت از تهیونگ بود و این رو برای تمامِ عمرشون میخواست...اینگونه بود که آرام میگرفت.
به یادِ سالِ اولی که شاهزاده به کاخ آمده بود، افتاد...اول که با پسرک دیدار کرده بود، همه انتظارِ دوستی عمیق بینِ آنها رو داشتند اما با لجبازی پسر با آن اُمگای زیبا روبهرو شدند...تا زمانیکه بعد از چند سال، اقدام برگشتِ شاهزاده به سرزمینَش، به پسرِ آلفا نهیب زد و بالاخره به علاقهاَش به پسر نوجوان اعتراف کرد...وَ اُمگا هَم عشقِ کودکانهاَش رو پذیرفت چرا که او هَم سالها به پرنس، احساساتی داشت...
وَ این علاقهی ساده که در ابتدا وابستگی بیش نبود باعثِ ماندگار شدنِ اُمگا در کاخ شد.
صورتَش رو جلو بُرد و با کنار زدنِ مو های که روی پیشانیَش بود، بوسهی عمیقی به رویَش زد:
_خیلی دلتنگت بودم...از حس نکردنِ رایحهات حسرت میخوردم و قلبم مظلومانه تیر میکشید...تو از عشقِ من درکی نداری دنیای من؟
گاهی آرزو میکرد که ای کاش، اُمگای خواستنی که سالها با دلبری، عشقِ داخلِ قلبَش رو بیشتر میکرد، جفتِ حقیقیَش بود و میتونست با خیالی آسوده، پسرک رو به تصاحب بگیره...شاید اینگونه از احساساتی که از قلبِ اُمگا گذر میکرد، با خبر میبود!
با صدای پسر که با ملایمت و زمزمهی خفهای در گوشَش طنین انداخت، از فکر بیرون پرید:
_نمیخوای دلتنگیَت رو رفع کنی؟
مگر میشد که خواستارِ این محبت و نعمتی که الهه ماه برایَش فرستاده بود، نباشه؟ هر چقدر تصاحب میکرد، سیراب نمیشد...هر چقدر میبوسید، ولعَش رفع نمیشد...هر چقدر لمس میکرد، میلَش کم نمیشد...فقط نیازی بود که لحظه به لحظه افزایش پیدا میکرد و آتشِ عشقی که در قلبَش شعله میکشید و گُر میگرفت.
_تو ماهِ تابانِ منی...خورشید سوزانِ من...آرامشِ ابدی من...زیبای بی انتهای من...شانسِ بزرگِ زندگی من...محبوبِ من...آرامشِ روح و روانِ من...همیشه تشنهاَتم...تشنهی لبهات...صدات...لمسهات...تَن و بدنِ بلورینت...حریرِ موهات...چشمهای دلبرت...
دستهای گرم و ظریفت...محبت و عشقِ توی قلبِ پاکت...من محتاجِ توام اُمگا...محتاجِ داشتنت!
*
پایانِ فلش بک - زمانِ حال:
بازوی لاغرَش اسیرِ دستِ آلفای پُر اقتداری که بالای سَرش، دُرست کنارِ تختِ چوبی، ایستاده بود؛ شد و بَدنَش توسطِ مَرد همانندِ پَری سبک به شدت به طرفِ بالا کشیده شد و اُمگا از خیره شدن به مردمکهای سُرخِ آلفا فرار کرد که شاید اینگونه راهی برای چیره شدن به روی وحشتَش پیدا میکرد.
اما انگار راهی نبود برای تسلط و حفظِ خونسردی و آرامشی که در کنارِ گرگِ آلفا بهدست آورده بود...همین حالا بدنَش به شدت بینِ دستهای رئیسِ وحشیها در حالِ لرزیدن بود و انگار خبری از آن، اُمگای سلطهگری که گرگ رو داخلِ مُشتَش داشت؛ نبود.
در حالیکه به گوشهای از تختِ چوبی، چشم دوخته بود ، با صدای که از روی بیچارگی و ترس میلرزید همراه با لکنت و نفسهای بُریده نالید:
_م...من...من...کارِ اشتباهی نکردم...فقط با آلفای حقیقی خودم بودم و اجازه دادم که...اُمگای خودش رو مارک کنه...من...سزاوارِ مرگ هستم؟
جئون جونگکوک با دستِ آزادَش، چانه ظریفِ اُمگا رو گرفت و محکم و سخت به طرفِ خودَش، در نزدیکی صورتِ خویش نگه داشت و با عصبانیتی غیرِ قابلِ کنترل نعرهی بلندی که باعثِ کُند شدنِ ضربانِ قلبِ پسرِ کوچیکتر و بسته شدنِ چشمهایَ میشد؛ کشید:
_چه فکری با خودت کردی؟[ فشارِ دستهایَش رو زیاد کرد و تا حدی پیش رفت که دردِ طاقتفرسایی رو اُمگا روی چانهاَش احساس کرد و اَشکهایَش ناخودآگاه روی گونههای خُشک شده و حساسَش ریخت] به من نگاه کن...زود [ با دستوری که جونگکوک با لحنی زننده و رعبآور بیانَش کرده بود، چشمهای اُمگا با ترس روی صورتِ پُر از خشمِ و جمع شده آلفا چرخید ] گرگِ احمق و بی عقل من اُمگای خود رو مارک کرده و این افتخارِ تو به حساب میاد؟
سَرش رو جلو بُرد و همونطور که با گردنی کَجشده و لحنی پُر از تمسخر که قلبِ شاهزاده رو مچاله و غروری که از کودکی همراهِ همیشگیَش بود رو خُرد و خاکستر میکرد، لب زد و به شاهکاری که از اُمگای حقیر شده میساخت، چشم دوخت:
_اصل این بود که من تو رو مارک و جفتِ خودم حسابت کنم شاهزاده...نیازی به تلاشت نبود چرا که در هر صورت، اون گرگ تو رو مارک میکرد...چه با دریدگی...چه با رام شدن توسطِ توی فریبکار...پس چه فایده من، رئیسِ وحشیها تو رو به عنوانِ جفتِ حقیقی خودم قبول ندارم؟
چانه لرزانی که رَدِ انگشتهایَش واضح به روی پوستِ صورتَش باقی مانده بود رو به شدت رها کرد و سَرِ اُمگا محکم به روی بالشتکی که روی تخت بود، افتاد وَ آلفا...دستَش رو از روی بازوی نحیفِ تهیونگ برداشت و به روی نیمرُخی که از روی خَشم به کبودی میرفت و قسمتی از موهای بِهَم ریخته و پریشانَش رویَش قرار داشت؛ گذاشت و فشاری دردناک وارد کرد:
_به راحتی ذلیل شدی؟ با وجودِ دو همسر و فرزندانی که دارم تَن به همخوابی با گرگم رو دادی؟ این پست و خوار شدنَت حسِ درندهگی صاحبِ اصلیت رو ارضا میکنه مالِ من.
شاهزاده چشمهایَش رو محکم بست و لب های که رنگَش به سفیدی میرفت رو با دندانهایَش سفت گزید...از بینِ فشارِ دستِ مَرد به سختی نالید:
_مالِ توام اما من رو به عنوانِ جفتَت نمیخوای؟ چه مضحک...فقط از یه وحشی بیاصل و نصب بر میاد!
فشارِ دستِ سنگینِ رئیسِ قبیله از روی صورتِ ریزَش برداشته شد و مو های که روزی توسطِ معشوقِ مهربان و عاشق پیشهاش به نرمی و احتیاط نوازش میشد، به چنگِ اَنگشتهای زمخت و زبر جونگکوک درآمد و بالا تَنهاَش از روی ملحفههای ابریشمی بلند شد و به قفسه سینه محکم و عضلانی مَرد کوبیده شد.
صدای خشمگین و بَمِ مَرد توی فضای چادرِ تاریک پیچید و اُمگا به این فکر که رئیسِ وحشیها تعصبِ بی نهایتی نسبت به قبیلهاَش داره، افتاد و این...
میتونست ریشه از گذشته و بی انصافیهای سلطنت در موردِ قبیلههای شمالی داشته باشه...ولی هر چه که بود حالا شعلهاَش دامنِ شاهزادهی بی تقصیر رو گرفته بود و کاش جونگکوک متوجه میشد که هیچ نقشی در گذشته نداشته و نخواد داشت:
_بارِ آخری باشه که به قبیلهی وحشیها توهین میکنی شاهزاده [ مُشتی که پُر از تار های موی اُمگا بود رو سفت کرد و محکم به عقب کشید...سَرِ اُمگا به عقب پرتاب شد و نالهی بلندی از روی درد از میانِ لبهای زخمیَش خارج شد] وگرنه جوری مقابلِ کُلِ سرزمین وَ همون قصرِ سلطنتی خوار و ذلیلت میکنم که مرگ ،آروزی هر لحظهاَت باشه...از خودم!
اُمگا ،ریشه موهایَش دردناک میسوخت و صورتَش از روی حسِ رنج و قلبی که فشرده میشد، جمع شد و همونطور که دستهایَش رو؛ به روی شانهی پهن آلفا میگذاشت ،بلند نالید:
_نکن...حق نداری به من دست بزنی...آی...ولم کن
به شدت بدنَش رو تکون داد تا از اسارتِ دستهای آلفا خلاص بشه اما میدونست موفق نمیشه برای همین با مُشت و گاهی کفِ دست به سَر و صورتِ آلفا کوبید تا موهایَش رو رها کند:
_حق نداری من رو بزنی...فکر کردی کی هستی وحشیزاده؟ ولم کن...برو عقب[ با ناخونهایَش چنگِ عمیقی از پیشانی تا گونهاَش روی صورتِ آلفا انداخت و ناخونهای دستِ دیگهاَش داخلِ پوستِ گردنِ مَرد پیش رفت ] موهام رو ول کن...حق نداری اذیتم کنی
اَبروی آلفایی که کمی سوزش رو در قسمتی از صورتَش احساس میکرد، حیرتزده بالا پرید و با سرگرمی ،بارِ دیگرِ فکِ اُمگا رو اسیرِ اَنگشتهایَش کرد و در حینِ اینکه موهایَش رو از پُشت نگه داشته بود، صورتَش رو به سرعت جلو کشید و با تمسخر، غرید:
_حق ندارم؟ چه کسی حق من رو تعیین میکنه؟
شاهزاده غمِ بی نهایتی رو حس میکرد که شاید هیچ اُمگایی در جهان توانایی مقابله با اون حجم از غصه رو نداشت...در چند روزِ گذشته با اتفاقاتی روبهرو شده بود که هیچ حادثهی خوشایندی نمیتونست باعثِ فراموشی آنها بشه و انگار تا به اَبد در ذهنَش حک شده بود...کدوم اُمگای میتونست اسارتِ آلفای خودش رو با نهایتِ حقارت رو تحمل کرده و دَم نزنه که شاهزادهای که همیشه در ناز و نعمت بزرگ شده بود، دومینَش باشه؟
اُمگا با چشمهای پُر از اَشک به سختی لب زد:
_من اُمگای حقیقی توام...حق نداری اذیتم کنی...در هر صورت من جفتِ تو شدم...طبقِ حرفی که خودت بار ها تکرارش کردی مالِ توام...چطور میتونی اینگونه رفتار کنی؟ آزارم بدی و با ذوق نگاه کنی؟
آلفا مو های ارزشمندی که دارایی پرنسِ اُمگا به حساب میومد رو همراهِ صورتِ ریز نقش رو رها کرد و عقب کشید، همونطور که به طرفِ صندوقچهای که گوشهای قرار داشت، قدم برمیداشت؛ با خندهی زنندهای که حسِ بد و پُر از انزجاری رو به تهیونگ انتقال میداد؛ گفت:
_چی فکر کردی شاهزاده؟ با حیلهگری گرگم رو وادار میکنی که مارکت کنه وَ من بعد از غالب شدن به اون احمق، قراره پیوندِ مزخرف و مضحکِ بینامون رو تحمل کنم؟ فکر کردی رَدت نمیکنم؟
شاهزاده با قورت دادنِ آب دهانَش به سختی ، هول شده از روی تختِ چوبی بلند شد و مو های آشفتهاَش رو از جلوی صورتَش کنار زد و بعد به دنبالِ آلفای که بی توجه بهش داخلِ جعبه بزرگ رو بررسی میکرد، راه افتاد و با لحنی پیروزمندانه لب زد:
_تو نمیتونی...چرا که مارکِ من روی گردنت نیست!
هنگامی که آلفا با چشمهای دُرشت شده به سمتَش چرخید و به واسطهی قدِ بلندَش از بالا به اُمگای ریز جثه خیره شد، اُمگا بی اختیار قدمی به عقب برداشت و فاصله بیناشون رو زیاد کرد:
_اما تو میتونی...چرا که مارکِ من روی گردنت هست
شاهزاده تهیونگ، پایینِ پارچهی پیراهنَش رو بهدست گرفت و بینِ انگشتهایَش فشرد...حقیقتِ زندگیَش مقابلَش بود...آلفای حقیقی که او را نمیخواست و ترجیحَش این بود که به هر نحوی پیوندِ بیناشون رو نابود کند...چه بسا که اینگونه آرام میگرفت چرا که میدونست با جفت شدن، نمیتواند مقابلِ عشقی که از طرفِ گرگِ درونَش در قلبَش رشد میکرد رو بگیره!
با جسارت و شجاعتی رئیسِ وحشیها با دیدنَش خشمگینتر از حالتِ عادی میشد از میانِ نفسهای بریدهای که به زحمت بالا میآمد، گفت:
_رَد نمیکنم...کتکَم بزن...آزارم بده...داخلِ قفس زندانیَم کن...ناسزا بگو...من انجامش نمیدم...تو مجبوری که پیوندِ بینامون رو قبول کنی...تو با من بودی...مارکم کردی...چارهای نداره جئون!
شاهزاده، لرزشِ تَن و بدنَش رو بخاطر چشمهای خیره آلفا احساس میکرد اما نگاهَش رو دریغ نکرد...اگر پا پس میکشید، سرنوشتی بدونِ عزت و احترام، نصیبَش میشد پس با اقتداری که مدیونِ پادشاه و زین بود، صاف ایستاد و دلهرهاَش رو کنترل کرد:
_تو به من وصل شدی جئون...بدونِ من...بدونِ پیوندِ بینامون گُرگت رو از دست میدی...ضعیف و عاجزَش میکنی...وَ تو یه رهبری...یه رهبر بدونِ گرگ، لایقِ ریاست نیست...تو به من نیاز داری...اما اگر خیلی اصرار به از بین بردنِ پیوندِ مقدسِ بینامون رو داری...باشه...من مطیعِ توام...انجامش میدم...هر طور که رئیسِ قبیلهی گرگِ درنده بخواد!
برخلافِ تصورِ اُمگا، رئیسِ قبیله فقط نگاهَش کرد...بدونِ خشم و نفرتی که از لحظه اولِ دیدار، در نگاهَش دیده بود...عمیق و جوریکه انگار به اعماقِ ذهنَش نفوذ میکرد...وَ نقشههای بود که به راحتی برایَش آشکار میشد!
آلفا به خوبی بلد بود چگونه روح و روانِ لطیفِ اُمگا رو به تاراج بکشد...این رو شاهزاده تهیونگ زمانی متوجه شد که مَرد ناگهان به طرفَش حملهور شده و گردنش رو محکم گرفت و بدنِ جمع شده از روی شوک و وحشت رو به طرفِ خودَش کشید:
_من رو بازی نده مالِ من...تو...شاهزاده تو حتی درکی از وحشی بودنِ آلفات نداری...این حرفها فقط برای آلفا های سلطنتی و بی خاصیتِ دورت خطر به حساب میاد...من بلدم چطور تو و تَنِ بی نقصت رو بینِ دستهام نگه دارم ولی در عین حال... خواستههایَم رو به بهترین نحو ممکن پیش ببرم.
با دستِ آزادَش پوستِ یخ زدهی گونه و کنارِ لبِ اُمگا رو با پُشتِ انگشتهایَش نوازش کرد و لب زد:
_تو جفتِ حقیقی منی؟ باشه...مارکِ من روی گردنت خود نمایی میکنه؟ باشه [ دستَش از دورِ گردنِ باریکِ پسرک آزاد شد و به طرفِ کمرِ خوش فُرم و باریکَش خزید و به داخلِ پیراهنَش نفوذ کرد] گرگِ درندهاَم به لمس و همخوابی با جفتش نیاز داره؟ [ در یک حرکت، به پایین تَنه اُمگا چنگ زد و باعث شد اندامِ ضعیفَش از روی دردی که شبِ گذشته به جای مانده بود، لرز رفته و پسر داخلِ آغوشِ بدونِ عشقَش از روی درد به گریستن بیوفته ] باشه اُمگا...باشه مالِ من!
دست از نوازشِ دروغینی که برای اُمگا بیش از حد منزجر کننده و زننده بود، کشید و دستَش رو به پُشتِ گردنِ شاهزادهی که روزی دست نیافتنی به نظر میرسید اما حالا مانندِ برهای در چنگالَش قرار داشت، هدایت کرد و لحظه کوتاهی بوسهای خشن و بی مهارتی به لبهای دُرشتَش زد و با دندانهای تیزَش گوشتِ پایینِ لبهایَش رو گزید.
شاهزاده به آرامی اَشک میریخت...وَ چشمهایَش رو سبک و نرم بسته بود...وَ آلفا در همان حالت، روی لبهای خیس از اَشکهای شور و گرمی که از گوشهی چشمهای خمارش میچکید و راهَش رو به میانِ لبهایَش پیدا میکرد، غرید:
_جفت منی مالِ من...در کنارِ همسر ها و بچههای عزیزم زندگی میکنی و با مارکی که نفست رو بخاطر همخوابی من با فاحشههام میگیره، به چادرم نگاه میکنی و دَم نمیزنی...وَ هر وقت که گرگم ضعیف شد و تو رو خواست، میام و میکنمت...انقدر انجامش میدم که تا مرگ پیش بری اما اجازه نمیدم ، بمیری چون بهت نیاز دارم...اینطور نیست؟
بی اهمیت جسمِ بدونِ تعادل و ناتوانِ اُمگا رو رها کرد و با یک قدمِ محکم عقب کشید...چشمهای پسرک باز شد و به آلفای خونسرد که با نگاهی یخ زده و بی تفاوت، به جسمِ لرزان و نحیفَش خیره شده بود؛ زُل زد....قلبَش تیر میکشید...بیشتر از روزِ گذشته!
حالا که مارکی قدرتمند روی گردنَش بود، تحملِ همچین حرفهای بی نهایت سخت و طاقت فرسا بود...تحملِ اینکه آلفایَش رو با دخترانی دیگر تقسیم کنه، دیوانهاَش میکرد چه برسد به دیدنِ این صحنههای که از نظرِ جفتِ حقیفی آن مردِ وحشی، غمانگیز بود.
وقتی آلفا قبل از اینکه به طرفِ درِ پارچهای برای خروج از چادر حرکت کنه حرفی به زبان آورد، چشمهای اُمگا دیگر پُر اَشک و غم نبود بلکه تیره و تاریک شد و دستهای لرزانَش محکم مُشت شد:
_مثل الان که نیاز دارم ولی نه به تو...به یکی از اُمگا های قبیلهام وَ تو فقط مجبوری که نگاه کنی که چطور میکُنمش...فقط نگاه!
هنگامی که جملهاَش تمام شد، اُمگا بازوی ورزیده و برهنه آلفا رو گرفت و با نهایتِ توان به طرفِ خودَش کشید و مانعِ رفتنَش به بیرون از چادر یخ زده شد:
_حق نداری!
با چشمهای که رگههای سرخی ازَش واضح مشخص بود ،مقابلِ رئیسِ قبیله ایستاد و انگشتِ اشارهاَش رو بالا گرفت و با بغضی که خفهاَش کرده بود و راهِ نفس کشیدنَش رو بی رحمانه سد میکرد، فریادِ بلندی زد و همونطور که از روی شدتِ خشم میلرزید، گفت:
_نمیتونی...حق نداری بری...بهت اجازه نمیدم...گرگ یا خودت [گردنَش رو کج کرد و همونطور که چنگِ محکمی روی مارکِ تازهی روی گردنَش مینداخت، ادامه داد ]بهرحال مارکِ تو روی گردنِ منه...نمیتونی با اُمگای دیگهای باشی...فهمیدی؟ تو آلفای منی [ به بدنِ لرزانِ خودَش اشاره کرد و بلند تر غرید ] آلفای من...بهت اجازه نمیدم با اون هرزهها آزارم بدی.
با مُشتِ بی رمقش محکم و سخت به قفسه سینه آلفا کوبید و بدون اینکه اجازهی صحبت کردن رو به مَردی که با چشمهای ریز شده و متعجب نگاهَش میکرد؛ بده فریادِ دیگه ای از تَه گلویَش کشید:
_حق نداری جلوی من حرفی از فاحشههات بزنی...فهمیدی؟ [ دوباره به قفسه سینه مَرد کوبید و عربدهی گوشخراشی زد ] میکُشم...هَم خودت رو...هَم اون دو تا زنت رو...هَم فاحشههای بی ارزشت رو...فهمیدی؟ [ ضربهی بعدی رو شانهی آلفا زد و همین فشار، بدنِ تنومندِ مَرد رو به عقب هُل داد ] قسم میخورم که اجازه نمیدم یکبار هَم لمسم کنی [ خزِ دورِ گردنِ مَرد رو محکم گرفت و بدنِ سست شدهی آلفا رو به طرفِ خودَش که صورتَش از شدت گُر گرفتگی سُرخ شده بود و دندانهایَش محکم به یکدیگر میخورد، کشید و با صدای گرفته و خفه ادامه داد] گرگت رو مریض و در نهایت شده با مرگِ خودم میکُشم که تا ابد درد بکشی اما تحمل نمیکنم که جلوی چشمهای من تَنِ دیگری رو لمس کنی!
آلفا که دهان باز کرد، تهیونگ بی اختیار از روی فشارِ عصبی که تحمل میکرد، محکم با پُشتِ دست به روی لبهای خط مانندِ مَرد کوبید و نگاهَش لحظهای به روی ردِ ناخونهایَش که خون افتاده بود، نشست و سپس توی صورتِ مات شده آلفا در حالتِ نزدیک نعرهای زد که صدایَش تا چادر های اطراف پیش رفت:
_خفه شو...فقط لال شو...از وقتی دیدمت، روانم رو بِهَم ریختی...تو من رو دیوانه کردی...دارم میمیرم از خشم [ مُچِ دستهای منقبض شدهاَش اسیر دستهای محکم آلفا شد و با صدای که تحلیل میرفت، نالید ] دارم...میمیرم از دستت...خستهاَم نکن!
وَ اصلا متوجه نشد کِی میانِ بازو های آلفا افتاده و با بسته شدنِ چشمهایَش از حال رفت...هَم مارکِ قوی روی گردنَش هَم همخوابی پیدر پی با گرگِ آلفا در شبِ گذشته قدرتِ بدنَش رو گرفته بود...فشاری که همین لحظه به سختی ،تحمل کرده بود به کنار!
آلفا به صورتِ رنگپریدهای که به قفسه سینهاَش تکیه داد بود، خیره شد و گوشه لبهایَش به آرامی بالا رفت و با ناباوری تک خندهای کرد و لب زد:
_باور کنم که از اول همینقدر دریده بودی یا تاثیرِ مارکِ روی گردنته؟!
بی درنگ دستش رو زیرِ پاهای لاغرِ پسر انداخت و تَنِ سبک همانندِ پَرش رو بغل گرفت و وقتی اُمگا کاملِ روی دستهایَش قرار گرفت به طرفِ تختِ خوابِ مخصوصِ خودَش استوار قدم برداشت و تَنَش رو وسطِ چوب گذاشت و خودش هَم بی حال گوشهای نشست و دستی روی گردنَش که چندی پیش ناخونهای اُمگا گوشتَش رو شکافته بود، کشید و خونِ غلیظی که به سیاهی میزد رو پاک کرد:
_هیچکس تا به حال انقدر من رو نزده بود بچه!
چشمهای حریصَش رو از روی اُمگای که برعکسِ بیداریَش معصومانه بخواب رفته، برداشت و همونطور که از روی تختِ چوبی بلند میشد و به سمتِ چوبهای کوچیکی که وسطِ چادر قرار داشتند، قدم برداشت تا آنها رو، داخلِ آتشدانی که خاموش شده بود، قرار بده؛ بلند فریاد کشید و آلفای جوانی رو صدا زد:
_هیونجین؟ بیا داخل چادر و این تختهای لعنتشده رو ببر...زود باش پسر!
دلیلِ تصمیمِ لحظهای که گرفته بود رو نمیدونست...شاید متوجه بود اما ترجیح به انکار میداد تا برای یک شب هَم که شده آسوده بخواب میرفت و از فکرِ اینکه وصل شده به جفتِ حقیقیَش و پیرو تصمیمات و احساساتِ اون پسر بچهست، خارج میشد!
*
_جوابِ بانو جویی رو چطور میدید؟ شاهزاده جیمین رو بدونِ هیج اجازه و در خواستی به آن وحشی های بی اصالت سپردید و تمام؟ حتی فکر نکردید که مادرِ فرزند تون به چه حالی دچار میشه؟
ملکه اول هراسان و با ظاهرِ آشفتهای که لبهایَش از تشنگی خُشکیده بود، مقابلِ پادشاه زانو زده بود و مدتِ طولانی برای نجاتِ فرزندانَش التماس میکرد.
چشمهای بی فروغَش بالا آمد و روی مَردی که روی صندلی سلطنتی نشسته بود، چرخید...نگران بود و مضطرب...شاهزادههایَش همراهِ وحشیهای درنده رفته بودند و او به عنوانِ یک مادر چطور میتونست بی تفاوت باشه و ساده از کنارِ همچین مسئلهای گذر کنه:
_حتی به من توجه هَم نمیکنید!
بعد از حرفهای ترحم برانگیزی که موجبِ رضایت همسرَش نشده بود، از مقابلِ پای فرمانروای سرزمین که برای منفعتِ سلطنتَش فرزندانَش رو رها کرده، بلند شده و همینطور که به طرفِ خروجی چادر قدم بر میداشت، بلند و رسا آلفایَش رو مخاطب قرار داد:
_من برمیگردم به قصر...مطمئن هستم که ولیعهد و ملکه مادر نسبت به بی عدالتی که شما انجام دادید، سکوت نمیکنند...تا فرزندانَم رو پَس نگیرم هرگز دست از شیون نمیکشم!
*
به من و گرگِ درنده عشق بدید
شرطِ آپلود داریم:
ووت: 200
نظرات: 500 [درست و واقعی]
بوص بوصی:)
به صبرتون!