Sound Of Silence🌼|Chanbaek

By yas_exowhale

6K 1.5K 1.3K

Complete ✅️ Sound Of Silence🌼|🌼آوای سکوت 💛💛💛 برای تمام کسانی که بال آرزو هاشون ، به پرواز در نیامده ، چ... More

Part 1(The Mute Can Sing)
Part 2(Foreword)
Part 3(Avoiding)
Part 4(Trouble)
Part 5 (Falling)
Part 6(Rainy Sky)
Part 7(memories)
Part 8(your Fault)
Part 9(For Thanks)
Part 10(One Kisses All Enough)
Part 11(Fallow Me To The Dark)
Happy New Features
Part 12 (Sexy Football)
Part 13(Monster)
Part 14(All OF Me)
Part 15(One Step Closer)
Part 16(First Sight)
Part 17 (Wet Kiss*-*)
Part 18(I Like It)
Part 19(Shameless)
Part 20(Love Is Love)
Part 21(I'm OK)
Chanbaek In Fact
Part22(OUR DREAMS)
Part 23(Ocean Eyes)
Part 24(Love-Time-Death)
Part 25(just Kiss)
Part 26(Distance)
Part27(Im Only Me)
Part28(Stay With Me)
Part 29(TO Strangers)
Part30(Without You)
Part 31(Fall)
Part 32(Remember)
Part 33 (Simple & Complicated)
part 34 (Let me)
Part 35(Just Human)
Part 36 (new decide)
Part 38(missing you)
Part 39(your absence)
Part 40(In Silence)
The End

Part 37(The Lost)

78 20 16
By yas_exowhale

ببخشید که این همه وقت منتظر موندید :)
اوضاع روحی مساعدی نداشتم و کلمه ها ازم فرار میکردن
شاید هم من حوصله استفاده ازشون رو نداشتم ...
اما بالاخره برگشتم *-*


*************✨️✨️

Baek POV

احساس پوچی و بی انگیزگی
هنوز هم نمیتونم تمام ناراحتی هام رو پشت سر بذارم
فکرش رو نمیکردم دوری از تو انقدر سخت باشه
مگه تو برای من چه معنایی داشتی ؟!
کمکم کن ،
من میترسم ...

میترسم و هنوز امید دارم پیدام کنی !
وقتی از خونه میرفتم
وقتی وسایلم رو جمع میکردم
وقعا فکر نمیکردم انقدر دردناک باشه ...

فکر میکردم میتونم
فکر میکردم بدون تو هم میتونم ادامه بدم
هرگز گمان نمیکردم تا این اندازه به گوشت و پوست و خونم رخنه کرده باشی

فکر میکردم تنها کسی که قراره اسیب ببینه تویی
اما حالا ... حس میکنم من بیش از هر کسی غم وجودم رو تسخیر کرده

حالا مجبورم منتظرت بمونم
چون من اون کسی هستم که بی هیچ حرفی پا به فرار گذاشت و رفت

میتونم هنوز امیدوار باشم که برگردی و دوباره طعم گرم اغوشت رو حس کنم؟!
میشه پیدام کنی ؟!

شاید باید پشت سرم خرده نون میریختم !
اما امکان داشت گنجشک های گرسنه نا پدیدشون کنن ...

شاید باید تمام راه رو با برگه های کوچولو راه رو برات علامت گذاری میکردم !
اما امکان داشت باد برگه های بی جونم رو از دیوار جدا کنه ...

شاید باید منتظر اون نخ قرمز سرنوشت باشم
شاید باید دعا کنم که این راست باشه
شاید باید دعا کنم تقدیرم تو باشی ؟!

یعنی باید منتظر بمونم !؟
کاش میشد تمام مسیر رو به سمتت میدویدم و غرورم رو کنار میذاشتم
وقتی تاب و توانم تموم بشه دیگه غرور به چه کارم میاد

کاش من همون نخ قرمز تو باشم
کاش تو زود تر پیدام کنی ...
قبل از این که سیاهی و تنهایی مثل قبل دورم حصاری از بی کسی بکشه !

حالا اگه تو راه رو پیدا نکنی ...
دل غمگین من چطور باید اروم بگیره

کاش قلب تو هم انقدر سخت فشرده شده باشه
کاش دردی که من دارم رو تو هم احساس کنی

این طور شاید تو هم با تمام وجود به سمتم قدم برداری

شاید تو هم اون نخ قرمز لعنتی رو دنبال کنی ...
ولی صبر کن ...!

هنوز نمیدونم آیا من در انتهای نخ قرمز توام ؟!

***********************✨️✨️

CHAN POV

ساعت از 21 گذشته و من هنوز منتظرم برگردی
سابقه نداشت تا این لحظه بی خبر از خونه بیرون باشی

البته وقتی از بی خبر حرف میزنم سعی داریم اون برگه زرد اعصاب خورد کن رو فراموش کنم
همونی که روش نوشته بودی
" میرم بیرون ... کار دارم ! "

با شه باشه ...
بار ها به خودم این باور رو دادم که ممکنه بخوای تنها باشی یا کاری باشه که بدون من بخوای انجامش بدی

اما خب خودت یه نگاه به ساعت بنداز ...
یکم کارت طولانی نشده ؟!
حق دارم نگرانت بشم؟!

اصلا چرا وقتی زنگ میزنم پیام میدی بعدا زنگ میزنی اما اون بعدا هنوز وقتش نرسیده ؟!

مگه چند تا کار داشتی ؟!
هنوزم باید منتظر بمونم؟!
چشمام به در خشک شد ...

هیچ فکر نکردی این همه دوری قلب بی جنبه منو چطور آشوب میکنه ؟!

دست خودم نیست هیون ...
دلتنگی امونم رو بریده ...
همه روز رو به امید این که وقتی برگردم خونه ای سر کردم ...
ولی تهش یه خونه تاریک و ساکت نصیبم شد

عادت کرده بودم قدم به قدم کنارت باشم
نه این که بی من شهر رو قدم بزنی ...

حالا که فکرش رو میکنم تماسم بی فایده بود
اخه اگه هم بر میداشتی چی میخواستی جوابم رو بدی؟!

به یک باره تمام تنم سرد شد
دستام میلرزید
یه چیزی درست نبود
و کاش اونی که اشتباه میکرد من باشم ...

با بدنی که لرزشش اونقدرا هم نامحسوس نبود تموم خونه نقلیمون رو دنبال گوشی کوفتیم میگشتم

انگار که اون خونه کوچیک تبدیل به قصر شده باشه
هر سوراخی رو میگشتم چیزی عایدم نمیشد ‌...

پس اون گوشی لعنتی رو کجا گذاشته بودم ...؟!

بار ها و بار ها تمام خونه رو گشتم انگار نبود که نبود
تشنه شده بودم
بیش ز هر وقتی نیازم به آب رو احساس می‌کردم

حتی عرق سردم هم باعث نشد بی خیالش شم
انگار به یک باره کام دهنم کویر شد و مثل ماهی بی آب توی ساحل دست و پا میزدم ...

تن کرختم رو به آشپز خونه رسوندم
جایی که پشت میزش باهم مدت ها حرف میزدیم
همونجایی که به زور بغلت میکردم تا روی میز بشینی
جایی که دیگه نتونی خودت رو از دیدم پنهون کنی

دوست داشتم مثل بت بپرستمت
گمونم خدا هم با این تفاسیر مشکلی نداشت
شاید هم هر دو غرق تماشای تو بودیم ...

ناگاه متوجه شدم تمام افعالم طعم گذشته گرفته
اشک چشم هام رو پر کرده بود و غم رو دلم سنگینی میکرد

نه ... بهم بگو که اشتباه میکنم
دلم میخواست گوشه ای کز کنم و های های گریه کنم ...

غمی که تو منظورش باشی ...
برای قلب ساده من زیادی بزرگ بود ...

در یخچال رو باز کردم
شاید سردی آبی که می نوشیدم
ذهنم رو باز میکرد و بهم این اطمینان رو میداد که دیوونه شدم و تو حالت خوبه ...

وقتی خواستم بطری آب رو بردارم چشمم به گوشی موبایلم افتاد ...
واقعا یه احمقم ... !

اگه اینجا بودی هر دو برای مدت ها به حماقتم می‌خندیدیم...

اما خب وقت این کار ها نبود
گوشی رو چنگ زدم

میخواستم صفحه چتمون رو بازم کنم
خدا رو قسم دادم که چیزی که میبینم همونی نباشه که فکرش رو میکردم ...

تمام تنم میلرزید
حس میکردم یک قدمی مرگ ایستادم
تمام وجودم منتظر همین تلنگر بود تا جونم رو تسلیم کنم ...

با خودم مرور کردم ...
هر بار که احمقانه باهات تماس میگرفتم ...
تماسم رد میشد و
پشت بندش ده ها استیکر خنده میفرستادی !
"یوووول ... چرا زنگ میزنی ؟! یادت رفته نمیتونم حرف بزنم ؟! "

چشم هام رو محکم تر بستم و از خدا خواستم
جواب من اممق مطابق همیشه بود

از خدا خواستم ...
باز هم به حماقتم بخندی و یول صدام کنی ...
چشمام رو بستم در حالی که میدونستم یه امید واهی دارم ...

صفحه چتمون باز شد
اشکام گونه هام رو خیس کرده بود و زانو هام مستاسل روی زمین فرود اومد

بعد از هر تماسم یه متن بی روح ‌‌‌...
"بعدا باهات تماس میگیرم "

صدای هق هقم سکوت خونه کوچیکمون رو بهم میزد
اون تو نبودی ....
کسی که تمام مدت جوابم رو میداد و من احمقانه منتظر برگشتت میشدم ... تو نبودی ....

هیون ... بکهیون عزیزم ... تو کجایی ... ؟!
کجای شهر رو باید مثل دیوونه ها دنبالت بگردم ...؟!
نشونیت رو از کی باید بپرسم ...

گوشی لعنتی رو چنگ زدم و همونطور که خط تماسم با تو رو حفظ میکردم از خونه بیرون زدم ...

توجهی به لباس کمم نکردم
چه فرقی میکرد چی تنمه وقتی معلوم نبود تو کجای این کره خاکی هستی و داری چیکار میکنی...

ترسیدی ؟!
سردته ؟!
سالمی ؟!
دلتنگی ؟!

من باید به هر قیمتی شده امشب پیدات میکردم
باید محکم بغلت بکنم و تا صبح توی گوشت بگم که چقدر از برگه های زرد متنفرم ...
بگم که حق نداری دیگه این طور من رو رها کنی ...
بگم که دوستت دارم و دلتنگم ...
بگم ک چقدر بدون تو از زندگی می ترسم .‌..

...................✨️✨️

Baek POV

وسط جشن خوش آمد گوییم نشستم منتظریم تا همه دور هم جمع شیم
تا فعلا که انگار هیچکس به جز مدیر بخش و مدیرعامل کمپانی و دو سه نفر دیگه که سمت های دهن پر کنی دارن ، مشتاق حضورم نیستن

ثانیه ها ی بدون تو دردناک تر از چیزی بود که فکر میکردم این رو فکر کنم از لحظه ای که ترکت کردم تا به الان بار ها و بار ها به خودم اعتراف کردم

یعنی تو داری چیکار میکنی ؟!
منتظر برگشتمی ؟!
یا طبق انتظارم داری تمام راه هایی که با هم قدم زده بودیم رو با ترس و تردید و حتی ذره ای امید دنبال میکنی ...

احتمالا از گوشی خاموشم و بوق های ممتد و بی فایده کفری شده باشی
اما خب این یکی لااقل تقصیر من نیست
باید گوشی و خط قدیمیم رو تحویل میدادم
هر چند بابت قطع این ارتباط ازشون ممنونم
وگرنه مطمئن نبودم با تلاش چندمت تسلیم میشدم و سمتت بر میگشتم ...

مصمم ...
میخوام بهت اجازه بدم خوشبخت باشی ...
طعم لبخند رو حس کنی ...
و از همه مهم تر ...
از من فرار کنی !!!

تو نمیدونی چرا اما من به خوبی میدونم و قصد دارم نجاتت بدم :)

هنوز کس دیگه ای نیومده ...
مضطربم ...

اگه اینجا بودی دستام رو توی دست های درشتت می‌فشرد و قوت قلبم میشدی ...
اما هب نیستی ...
دلیلش هم خودمم ...
منی که از تو بخاطر خودت فرار کردم ...

اگر بخوام منطقی و عاقلانه حرف بزنم باید بگم نباید پیدام کنی ...

اما خب قلبم ... اون میخواد که تو اینجا درست کنارم نشسته باشی .‌..

_خب بیون بکهیون چطوره حرفامون رو شروع کنیم میدونی برای کسی به شرایط تو ... جذب یه شرکت بزرگ شدن همیشه یه رویا میموند ... میخوام بدونی چه فرصت بزرگی نسیبت شده ...باید به خوبی ازش استفاده کنی ...

مدیر بخشمون ، همون آقای لی ، شروع به صحبت کرده بود
جوری حرف میزد انگار تمام دنیا رو روی انگشت اشاره اش میگرددونه
همه این قیافه گرفتن ها برای منی که فقط بخاطر نجات دادن چانیول از خودم این جا اومده بودم زیادی مسخره جلوه میکرد

+بذار باهات صادق باشم ... تو رسما افتضاحی !! شرایط جسمانی مناسبی نداری ... فکر کن یه آیدول که از قضا حرف هم نمیزنه ...! کی قراره باور کنه اون صدای خودته ؟! از طرفی بودن توی این صنعت پول هنگفتی و پشتوانه مالی عالی میخواد با رزومه ای که ازت دیدم همچین توانی نداری ... چیزی که میخوام بگم اینه ! هر چيزی هزینه ای داره ... امیدوارم متوجه باشی که این جا مرکز خیریه نیست !

خب بعید نبود که آقای لی اون طور صحبت می‌کرد وقتی رئیس اصلیمون از اون هم پست تر بود ...

بیچاره کسایی که واقعا تمام آرزوشون رو رسیدن به این لحظه میدیدن ... !

_تا اون جا که میدونم با اون پسری که اون روز باهات دیدمش همون دوست پسرت زندگی میکنی... ولی فکر نمیکنم با نارویی که بهش زدی راهی برای برگشت گذاشته باشی این طور فکر نمیکنی ؟!

دلم میخواست ساعت ها به حرفش بخندم ...
من رو داشت از نبود چانیول میترسوند؟!

راه برگشت ؟!

حتی اگه من تمام راه ها رو با همین دستام جلوی چشم هردومون نابود بکنم ،
باز هم مطمئنم یول یه راه جدید پیدا میکنه

حتی اگه دیگه راهی هم نباشه ...
یکی جدیدش رو می‌سازه !

+معامله منصفانه ست ... فقط باید از مغزت استفاده کنی و یادت نره کی به کی احتیاج داره !

.........✨️✨️

سعی داشت با دست های کثیفش پیرهنش رو از تنش بیرون بکشه
جای یقه لباس به اثر کشیده شدن های مداوم گردنش رو خراش داده بود
رد زبونش روی تنش میسوخت انگار که بزاقش اسیدی باشه ...

اونیکی سعی داشت شلوارش رو از پاش خارج کنه
اولش فکر میکرد از پسش برمیاد
با خودش میگفت چیزی نیست
بدنم آلوده شه ؟!
خب که چی ...

اما حالا قلب بی تاب و اشک حلقه زده توی چشماش چیز دیگه ای میگفت و خبر از وحشت میداد ...

ساعت از ۱۲ میگذشت ...
اول این شب فکر نمیکرد اخرش سر از تخت با چند تا مرد و پیر مرد کثیف که حفظ ظاهر و ریاکاری کارشون بود در بیاره ...

دلش فقط یک چیز میخواست
این که یه نفر قبل از این که اوضاع از این بدتر بشه نجاتش بده ...

ولی اون هیچ کسی رو به جز چانیول نداشت ...
دقیقا هیچکس ...

و این زیادی بی انصافی بود اگه چانیول اون رو تو این وضع میدید !
دلش این رو نمیخواست حتی با این که مجبور بود ...

................✨️✨️

کای رو از خونه بیرون کشیده بود و هر دو مثل دیوونه ها تمام جاهایی که فکر می‌کردند ممکنه بکهیون اونجا باشه رو گشته بودند ....

کیونگسو زودتر ازشون جدا شده بود تا خبر گم‌شدن بکهیون رو به نزدیک ترین اداره پلیس شهر برسونه
هرچند که امیدی نداشت که اونا کمکشون کنن ...

بکهیون یه بزرگسال حساب میشد و هنوز ۲۴ ساعت از نبودش نمی‌گذشت ...
درسته شرایطش عادی نبود، اما پلیس هم اونقدر مشتاق به پرونده گم شدن یه بزرگسال که توان حرف زدن داره دلی حرف نمیزنه نداشتن ...

_نیستش ... نیست ... هر جا رو میگردم نیست ...

صداش گرفته بود و هق هقش گوش آسمون رو کر میکرد ...
مردمی که از کنارشون می‌گذشتن به حالش تاسف میخوردن و شاید در بهترین حالت پیرزنی میپرسید که چه اتفاقی افتاده ...

حالش به چشم همه مردم شهر زار و غمگین بود
چشم های درشتش قرمز شده بود و درد رو فریاد میکشید

+خوب فکر کن چان ... جدیدا اتفاق خاصی نیفتاده بود ؟!

سرش رو تند تند به معنای منفی تکون میداد در حالی که از درون داشت تو آتیشی که خودش به پا کرده بود میسوخت

تمام ترسش این بود که نکنه بخاطر چهره غمزده و گریه اون شبش باشه ...

نکنه بکهیون برای همیشه ترکش کرده باشه ...

ولی بعد اون پیام نفرین شده جلوی چشماش میومد و مطمئنش میکرد کخ هنوز برای ناامیدی زوده !

یک لحظه تمام خاطرات این چند روز و اتفاق های غیر عادی و غیر تکراری رو توی سرش مرور کرد ...
نباید چیزی رو جا مینداخت ...

به یکباره سرش رو بالا گرفت ...
فقط یه احتمال باقی مونده بود
قدم های سستش سرعت گرفته بودن
صدای کای که هر بار بلند تر اسمش رو صدا میزد و پشت سرش میدوید هم نتونست مانعش بشه ...

یه سمت خیابان رفت و تاکسی گرفت ...
این آخرین احتمال بود ... !

.....✨️✨️

به سمت در ورودی کمپانی رفت که نگهبان مانعش شد

_میخوام با آقای لی حرف بزنم

نگهبان به سر و وضع اشفته اش نگاهی انداخت و به سمت در هولش داد

+اقای لی اینجا نیستن لطفا برید و فردا برگردید تایم کاری تموم شده ...

ذهنش اونقدری آزاد نبود که بخواد این به عقب رونده شدن رو به دل بگیره ...

_بهت میگم باید ببینمش ... لااقل شماره تماسشون رو بده ...

روی زمین نشست و التماس کرد
اهمیتی نمیداد که چقدر بدبخت نشون داده میشه

این لحظه فقط کمک میخواست ...
این که فقط یه نفر از راه برسه و بتونه بهش کمک کنه

×اینجا چه خبره ؟!

نگهبان دیگه ای سر و کله اش پیدا شد ...
معرکه ای راه انداخته بود و میل به جمع کردنش نداشت ...

+اصرار دارن با اقای لی حرف بزنن !

مرد به حال زارش نیشخندی زد و با نیش کنایه ، انگار که خبر داشته باشه چی شده باهاش حرف میزد

اون لحظه حتی اون از خودراضی مغرور هم نمیتونست توجهش رو جلب کنه

×فقط بیخیال شو و فردا بیا ... الان حتی اگه زنگ هم بزنی جوابت رو نمیده پسر .‌‌.. این موقع شب اون رو به غیر از اتاق های بار پیدا نمیکنی !

دنیا دور سرش میچرخید ...
ذهنش گواه بد میداد ...
تنش میلرزید انگار با رکابی وسط برف خوابیده باشه

حالا باید کجا رو میگشت ...
نمیدونست ...
این بار واقعا نمیدونست ...

_ چان چی شده ؟!

نمیدونست کای چطور خودش رو بهش رسونده اما ازش ممنون بود که به حال خودش رهاش نکرده ...

.........✨️✨️

همه چیز داشت خیلی سریع اتفاق می افتاد
دقیقا یک ساعت گذشته بود
بار های زیادی رو زیر و رو کرده بودن
تا این که کیونگسو نشونی بار معروفی رو روی گوشی کای فرستاده بود

جایی که انگار فقط افراد پولدار میتونستن ازش استفاده کنن ...

چانیول دلش شور میزد ...
میخواست فکر کنه بکهیون فقط بیرون بوده و شاید الان خونه منتظرش باشه ...

ولی اون پیام لعنتی از جلوی چشماش پاک نمیشد

قدم هاش رو نامنظم برمیداشت ‌...
چشم و گوشش منتظر یه چیز آشنا یا یه نشونه بود
تمام ذهنش از بکهیون پرشده بود و تک تک سلول هاش اسمش رو فریاد میزد ...

×باورت میشه ... اتاق ۱۱۵ ... کمپانی ... ورود ... اتاق ... ممنوع ...

کلماتی که نصفه نیمه شنید
آخرین دستاویزش ....

کای پشت سرش تمام مدت همراهش بود
مثل دیونه ها لاین ها رو میگشت ...

+کای ... اتاق ۱۱۵ !

تمام توانش رو برای حرف زدن توی همین چند کلمه دید ....

.................✨️✨️

I fall for you the way the leaves fall

without explanation

Without justification

without apology

من برات میمیرم جوری که برگا به عشقِ پاییز میریزن

بدونِ هیچ توضیح

و بدون هیچ توجیح

و هیچ اعتراضی

.

...........✨️✨️

خب خب ...

عشق های کوچولوی من
امیدوارم دوستش داشته باشید ...

داره تموم میشه و من دلم پر از غمه براش 🥲💔

این فیک یه جوری شده که تا پارت بعدی بیرون نیاد نمیدونی قراره چی بشه😂✌️✨️

و من کاملا بد جنسانه از این بابت خرسندم 😎✨️

راستش واقعا این فیک رو دوست دارم
پارت بعدی تقریبا آماده ست :)

فردا یا پس فردا براتون آپلودش میکنم 🥺❤️

لطفا دوستش داشته باشید و ازش حمایت کنید
لطفا ووت و کامنت فراموش نشه 🥺💔

واقعا از وضع حمایتتون از این فیک دلگیرم ...
لااقل این پارت های آخر
لین دم رفتن ها
بیشتر هواش رو داشته باشید :)

دوستتون دارم
2682

Continue Reading

You'll Also Like

3.2K 747 16
♱ 𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮︲ 「𝐂𝐡𝐚𝐧𝐛𝐚𝐞𝐤 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐤𝐚𝐢 𝐬𝐞𝐤𝐚𝐢」 ♱ 𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮 ︲ 「𝐒𝐦𝐮𝐭 𝐀𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞」 ⌝ چانیول نمیتونست از معشوقه زیباش...
2.5K 438 15
چجوریه که عشق دو طرفه باشه وقتی فقط یه نفر از همه چیز خبر داره؟ شیپ:استارکر +18 (یه چپتر) پایان خوش تضمینی
216K 17.4K 38
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
76.9K 1.3K 3
🌼اسم:دشمن عزیز/Dear Enemy 🌸ژانر: طنز ..عاشقانه ...فانتزی.. روزمره 🌼کاپل اصلی : هونهو 🌸روز آپ نامشخص ... 🌸🌼🌸🌼 . جونمیون و سهون که تا حدودی به...