𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒

By __Cica

30.4K 6.5K 5.2K

[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنه‌ها برات ساک می‌زد؟ _ خفه شو! _ بهتر... More

𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐨𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐨
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐫𝐞𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐨𝐮𝐫
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐢𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐢𝐱
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐧𝐢𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐥𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐨𝐮𝐫𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐢𝐟𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐢𝐱𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐧𝐢𝐧𝐞𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐨𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐭𝐰𝐨
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐭𝐡𝐫𝐞𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐟𝐨𝐮𝐫
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐟𝐢𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐬𝐢𝐱
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐧𝐢𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐨𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐭𝐰𝐨
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐭𝐡𝐫𝐞𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐟𝐨𝐮𝐫
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐟𝐢𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐬𝐢𝐱
~ 𝐋𝐢𝐥𝐢𝐮𝐦 ~
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧 | 𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭
✨️ good news 🧚🏻‍♀️

𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐞𝐥𝐞𝐯𝐞𝐧

724 171 72
By __Cica

پارت جدید بعد از سالها 😬
بی‌زحمت ووت بدین و کامنت بذارین 🥰
━━━━━━━━━━━━━━━

زن ست گردنبند رو جلوی صورت پسر گرفت و با خوشرویی و لبخند ازش پرسید:
_ این یکی چطوره؟

همونطور که تهیونگ با دقت مو شکافانه‌ای به دو تا گردنبندی که توی دست فروشنده بود نگاه می‌کرد، زن توضیح داد:
_ این ست رو به کاپل‌های جوون پیشنهاد می‌دیم.. خیلی پر طرفداره!

پسر نوجوون یه بار دیگه به گردنبندها نگاه کرد و با لبخند مستطیلی گفت:
_ همینو میخوام!

زن با لبخند متقابل، سر تکون داد و گردنبند ها رو داخل جعبه گذاشت و سمت پسر گرفت.

همزمان که زن مشغول بود، تهیونگ هم دستش رو داخل کوله پشتیش برد و پول توجیبی‌هایی که توی این مدت جمع کرده بود رو درآورد و روی پیشخوان گذاشت و جعبه رو گرفت.

پسر خیلی وقت بود که می‌خواست یه چیزی برای یونگی بخره؛
یه چیزی که مثل حلقه‌ی ازدواج باشه و عشق تهیونگ رو به یونگی نشون بده!

الان هم چند وقتی می‌شد پول‌هاش رو جمع کرده بود و امروز به بهانه‌ی بیرون رفتن با دوست‌هاش، اومده بود اینجا تا یه چیز مناسب پیدا کنه‌.

جعبه‌ی یاسی رنگ رو قبل از اینکه توی جیب شلوارش جا بده، یه بار دیگه باز کرد و سعی کرد تا چهره‌ و واکنش یونگی رو موقع دیدن گردنبند توی ذهنش تجسم کنه.

نمی‌دونست یونگی از گردنبند خوشش میاد یا نه ولی به خودش دلداری داد و توی دلش گفت:
_ حتماً خوشش میاد!

✽ ✽ ✽

_ پاپااااا؟!

با صدای جیغ مانند تهیونگ که از توی آشپزخونه میومد، جین فورا نقشه‌هایی که داشت روشون کار می‌کرد رو رها کرد و با عجله به طرف آشپزخونه دوید.

معلوم نبود دوباره تهیونگ چه آتیشی توی آشپزخونه‌ش سوزونده که صداش بلند شده!

محض رضای خدا، اون پسر کپی برابر اصل نامجون بود؛ خرابکار شماره‌ی دو!

فوراً وارد آشپزخونه شد و نگاه کلی به همه جا انداخت.
خدا رو شکر به جز کانتر که پر از ظرف‌های کثیف بود و آردی که همه ‌جای میز رو به رنگ سفید در آورده بود، خرابی دیگه‌ای به چشم نمیومد.

اوضاع خیلی بد به نظر نمیومد تا وقتی که جین چشمش به تهیونگ افتاد..

همزن برقی توی دست‌هاش بود و همه‌ جای بدنش از مایعی لزج پوشیده شده بود و سفیده‌ی تخم مرغ از موهاش روی کف آشپزخونه می‌چکید.

تهیونگ با بی‌چارگی به پدرش نگاه کرد و با بغض گفت:
_ پاپا کمکم کن!‌

جین دم عمیقی گرفت و بازدمش رو طولانی و با حرص بیرون داد. درحالی که سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه تا سر پسرش فریاد نکشه، پرسید:
_ میشه توضیح بدی چه اتفاقی افتاده؟

پسر آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت که باعث شد، سفیده‌ی تخم مرغ بیشتری از موهاش روی زمین سقوط کنه‌.

بعد با صدای آرومی توضیح داد:
_ میخواستم.. یه چیزی درست کنم ولی این همزنه.. خراب بود!

جین سرش رو به دو طرف تکون داد.
تهیونگ با کارهای عجیب و غریبش باعث می‌شد که روش تربیتی جین و نامجون کاملاً زیر سوال بره!

دست به کمر شد و پرسید:
_ که همزن خراب بود؟!

پسر با بالا و پایین کردن سرش تایید کرد و چیزی نگفت.
مرد با قدم‌های بلند سمت پسرش حرکت کرد و همزن رو از دستش گرفت و گفت:
_ بذار ببینم!

یه نگاه به همزن انداخت و یه نگاه به تهیونگ که سر تا پای بدنش به خاطر تخم مرغ کثیف شده بود و مثل گناهکاری که در طلب بخششه وسط آشپزخونه ایستاده بود.

نتونست خودش رو کنترل کنه و با دیدن وضعیت تهیونگ، یه دفعه زد زیر خنده و صدای بلند قهقه‌ش توی آشپزخونه پیچید.

تهیونگ با شنیدن صدای خنده‌ی بلند پدرش سرش رو بلند کرد. حقیقتا نمی‌دونست پدرش الان چون عصبانیه داره می‌خنده یا نه.

جین همزن رو سمت پسر گرفت و ما بین خنده پرسید:
_ همزن خرابه، هان؟!

تهیونگ فقط با چشم‌هاش به پدرش زل زد و سر تکون داد.
جین به سختی خنده‌ش رو کنترل کرد و توضیح داد:
_ روی دور تند گذاشته بودیش!

و با کف دست ضربه‌ی آرومی روی کله‌ی تهیونگ زد ولی با دیدن دستش که کثیف شده، صورتش جمع شد. کف دستش رو با پیراهن تهیونگ که همین الان هم کاملاً کثیف شده بود، تمیز کرد و پرسید:
_ کمکت کنم؟

تهیونگ اول با چشم‌های گرد شده به پدرش و بعد به پیراهنش نگاه کرد ولی با شنیدن اینکه پدرش می‌خواد کمکش کنه، لبخند پهنی زد و همزمان با تکون دادن سرش جواب داد:
_ آره!

جین سمت کابینت کشویی رفت و پیشبند مورد علاقه‌ش رو درآورد. بعد از پوشیدن پیشبند، سمت تهیونگ چرخید و پرسید:
_ چی می‌خواستی درست کنی؟

تهیونگ با ذوق جواب داد:
_ ماکرون!

با شنیدن جواب پسر، ابروهای جین بالا رفتن و با چشم‌هایی گشاد داد زد:
_ چیییی؟!

پسر به آرومی تکرار کرد:
_ ماکرون!

جین آهی کشید و سمت کانتر کثیف و شلوغ رفت.
تهیونگ حتی بلد نبود بدون آسیب زدن به خودش نودل فوری درست کنه - درست مثل نامجون - و حالا..‌. می‌خواست شیرینی درست کنه، اون هم نه یه کیک معمولی... بلکه ماکرون؟!

همزمان که جین سعی داشت وسایل رو کمی مرتب کنه، زیر لب نالید:
_ این همه شیرینی توی دنیا هست، تهیونگا... چرا ماکرون آخه؟

تهیونگ هم به کمک پدرش رفت تا کثیف کاری‌هاش رو جمع کنه و بی‌هوا جواب داد:
_ چون به یونگی گفتم براش درست می‌کنم!

جین زیر چشمی به پسرش نگاه انداخت و ناخودآگاه خاطراتی از گذشته‌ی نه چندان دوری براش زنده شدن. اون زمانی که تازه با نامجون نامزد کرده بود و داشتن درباره‌ی علایقشون حرف می‌زدن.

جین خوب یادشه که به نامجون گفته بود که عاشق آشپزیه و این تفریح مورد علاقه‌شه و نامجون هم برای اینکه ثابت کنه چقدر تفاهم دارن، قُپی اومده بود که آشپزیش خیلی خوبه!

نامجون اونقدر دروغ خودش رو خوب باور کرده بود که به جین قول داد دفعه‌ی بعدی که همدیگه رو دیدن براش کیک می‌پزه و میاره!

البته که نامجون، هم کیک پخت و هم برای جین برد ولی متاسفانه اصلا قابل خوردن نبود چون شف کیم نامجون ترجیح داد به جای شکر از نمک استفاده کنه!

با یادآوری اون روز و اون کیک حال بهم زنِ نامجون پز، جین لبخندی زد و به خودش قول داد هروقت نامجون به خونه برگشت دوباره خاطره‌ی کیک رو به روش بیاره‌.

جین نفس عمیقی کشید و پرسید:
_ گفتی امروز براش می‌بری؟
_ آره.‌. امروز قراره باهم بریم پارک نزدیک خونه‌شون و یکم دور بزنیم!
_ اوکی.. من مایه‌ش رو برات آماده می‌کنم، ولی بقیه‌ش با خودت... کارم نصفه مونده!

تهیونگ با خوشحالی فریاد زد:
_ ممنون!

جین لبخند عمیقی زد.
هیچ چیز توی دنیا براش شیرین‌تر و دلپذیرتر از دیدن خوشحالی همسرش و پسرهاش نبود و با دیدن لب‌های خندون اون‌ها، حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم روی کل زمینه!

مرد سمت مواد اولیه رفت و شروع کرد به آماده کردن مایه ماکرون و از تهیونگ هم کمک می‌گرفت.

مطمئناً کپیِ نامجون، امروز قرار بود یه عالمه چصی پیش یونگی بیاد و ادعا کنه خودش تنهایی این ماکرون‌‌ها رو آماده کرده.. پس حداقل باید توی فرایند آماده سازیش همکاری می‌کرد که دروغگو نشه!

همزمان که جین درحال همزدن مواد داخل کاسه بود، با صدای آرومی پرسید:
_ هیون‌جو هم می‌برین؟
_ کجا؟
_ پارک!

تهیونگ سرش رو به دو طرف تکون داد و با صدایی که توی گلوش انداخته بود، گفت:
_ مردونه قراره بریم!

جین ابرویی بالا انداخت و درحالی که تلاش می‌کرد نخنده، تأیید کرد:
_ درسته!

یه کمی که گذشت، جین گفت:
_ خیلی خوبه که با یونگی صمیمی هستی و تنهاش نمی‌ذاری... اون موقع که هوسوک گفت یونگی قراره بیاد سئول و با اونا زندگی کنه، خیلی نگران یونگی شدم!
_ چرا مگه؟
_ فکر می‌کردم قراره خیلی تنها و افسرده بشه... تخم مرغ!

تهیونگ تخم مرغ رو توی دست دراز شده‌ی پدرش گذاشت. سینه‌ش رو صاف کرد و با لحن مغروری گفت:
_ من هیچوقت تنهاش نمی‌ذارم!
_ این عالیه!

جین تخم مرغ رو گرفت و حین جدا کردن سفیده و زرده، از بی‌حواسی تهیونگ استفاده کرد و با لحن شیطونی پرسید:
_ به یونگی علاقه داری؟

و تهیونگ هم بی‌هوا جواب داد:
_ آره!
ولی فقط ده ثانیه نیاز داشت تا بفهمه چه سوتی داده!

در لحظه تمام بادش خوابید و با چشم‌هایی گرد به پدرش زل زد. جین لبخندی به صورت پسر زد و با خنده گفت:
_ چرا اینجوری زل زدی بهم؟!

تهیونگ به یونگی قول داده بود تا زمانی که از دبیرستان فارغ التحصیل نشدن و به دانشگاه نرفتن، رابطه‌شون رو به خاطر حساسیت‌های زیاد از حد و افراطی هوسوک از همه - حتی والدینشون و جونگکوک - مخفی نگه دارن!

ولی تهیونگ چیزی که چندین ماه از بقیه پنهان کرده بودن رو صاف و پوست کنده، کف دست پدرش گذاشته بود. و احتمالاً اگه یونگی می‌فهمید بی برو برگرد پوستش رو می‌کَند.

جین با آرنج ضربه‌ای به پهلوی پسر زد و با خنده گفت:
_ به کسی نمی‌گم!

تهیونگ آب دهنش رو به سختی قورت داد و متقابلاً پرسید:
_ از کجا فهمیدی پاپا؟

مرد شونه‌ای بالا انداخت و با لحن مثلا بی‌خیالی جواب داد:
_ پسری که بزرگش کردم رو نشناسم که دیگه کیم سوکجین نیستم!

وقتی نگاه منتظر تهیونگ رو دید، ادامه داد:
_ اونطوری که تو به یونگی نگاه می‌کنی و حتی وقتی اسمش میاد گل از گلت میشکفه... آدم کورم میفهمه یه حسی بهش داری!
_ وا.. واقعا؟

جین دست از کار کشید و رو به پسرش با جدیت گفت:
_ آره ولی تهیونگ.. فعلاً برای این کارا زوده... نباید ذهنتون رو درگیر این چیزا کنین، حالا حالاها برای وارد رابطه شدن و عشق و عاشقی وقت دارین!

تهیونگ سر تکون داد و چیزی نگفت.
به نظر می‌رسید پدرش فقط متوجه‌ی حس تهیونگ به یونگی شده ولی هنوز خبر نداره که اون‌ها چند ماهه که با هم هستن!

✽ ✽ ✽

_ چشماتو ببند!

یونگی نی آیس پک رو از دهنش بیرون آورد و پرسید:
_ چرا؟
_ ببند تا بهت بگم!

پسر بزرگتر شونه‌ای بالا انداخت و بعد از اینکه آیسپکش رو کنار پاش روی چمن‌هایی که نشسته بودن گذاشت، چشم‌هاش رو بست.

تهیونگ با دستپاچگی جعبه‌ی یاسی رنگ رو از توی کوله پشتیش درآورد و بازش کرد. جعبه رو جلوی صورت یونگی گرفت و گفت:
_ حالا باز کن!

یونگی به آرومی پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و چشم‌هاش رو باز کرد. با دیدن جعبه و یه جفت گردنبندی که داخلش بود، با تعجب چند بار پلک زد.

بعد نگاهش رو از جعبه گرفت و به صورت ذوق زده‌ی تهیونگ داد. با دست به جعبه اشاره کرد و پرسید:
_ این چیه؟

در لحظه صورت تهیونگ از حالت ذوق زده به پوکر تبدیل شد. جعبه رو پایین آورد و با لحن تخسی گفت:
_ برای توعه.. یعنی برای ماعه!
_ برای ما؟

تهیونگ نفسش رو با صدا از ریه‌هاش بیرون فرستاد و همزمان که یکی از گردنبندها رو درمیاورد، گفت:
_ بله!.. گردنبند کاپلیه!

یونگی لبش رو گزید و درحالی که با شنیدن این جمله قند توی دلش آب شده بود، تکرار کرد:
_ کاپل!

پسر کوچیکتر گردنبندی که شبیه به قفل بود رو به دست یونگی داد و گفت:
_ برام ببندش!

یونگی سر تکون داد و فوراً سمت تهیونگ خم شد تا گردنبند رو براش ببنده. حین اینکه یونگی با قفل زنجیر درگیر بود، تهیونگ توضیح داد:
_ پلاک قفل یعنی من و قلبم فقط برای توعیم!

پسر بزرگتر لبخند خجالتی زد‌.
مطمئن بود دوباره صورتش به قرمزی توت فرنگی شده!
حالا چرا توت فرنگی؟
چون توت فرنگی میوه‌ی مورد علاقه‌ی دوست پسرش بود و مبنای زندگی یونگی هم تهیونگ!

بعد از اینکه قفل زنجیر رو بست، عقب اومد و به تهیونگ خیره شد. تهیونگ این بار زنجیری که پلاکش طرح کلید بود رو برداشت و روی بدن یونگی خم شد تا زنجیر یونگی رو هم براش ببنده.

همونطور که داشت زنجیر رو می‌بست، با صدای آرومی ادامه داد:
_ پلاک کلید هم یعنی قفل قلب من دست توعه!

یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد هرم نفس‌های تهیونگ که روی گردنش فرود میومدن رو نادیده بگیره؛ ولی این کار غیرممکن بود‌.

تهیونگ با صدایی که به نظر بم‌تر از قبل به نظر می‌رسید، ادامه داد:
_ همونطور که قفل خالی به درد نمیخوره، کلید هم به تنهایی کاربردی نداره!

یونگی حرف پسر رو تکمیل کرد و گفت:
_ درست مثل من و تو... که بدون هم نمی‌تونیم!

تهیونگ لبخند عمیقی زد و تأیید کرد:
_ دقیقاً!

بالاخره قفل زنجیر رو بست و راضی شد از یونگی فاصله بگیره. ولی قبل از اینکه کاملاً از پسر دور بشه و اجازه بده نفس بکشه، سرش رو ناگهانی جلو برد و نفس عمیقی از گردن یونگی کشید و زمزمه‌وار گفت:
_ چقدر خوشبویی!

یونگی خجالت زده، فوراً توضیح داد:
_ عاممم... چیزه... شاید به خاطر شامپو بدنیه که استفاده می‌کنم!

پسر کوچیکتر بی‌هوا، نوک بینیش رو روی پوست گردن یونگی کشید و باعث شد پسر از حس ناشناخته‌ای بلرزه و دستش روی پاهاش مشت بشه.

تهیونگ زیر لب گفت:
_ بوی شامپو بدن نیست!

یه دفعه سرش رو عقب کشید و با تعجب پرسید:
_ رایحه‌ته؟!

یونگی دستی به گردنش کشید و جواب داد:
_ نمی‌دونم!

تهیونگ، بدن یونگی رو روی چمن‌ها خوابوند و دوباره سرش رو توی گردن یونگی فرو برد و مشغول بو کشیدن شد.

یونگی قهقهه‌ی کوتاهی زد و با لبخند پرسید:
_ چیکار می‌کنی؟!
_ یونگییی.. من تا حالا رایحه‌ت رو حس نکرده بودم!

دروغ نمی‌گفت چون تهیونگ هنوز یه آلفای بالغ نبود که بتونه رایحه‌ی کسی به جز والدینش رو درست و حسابی حس کنه. و اینکه الان می‌تونست رایحه‌ی یونگی رو با اینکه توی هیت نیست متوجه بشه، چیز عجیبی بود.
ولی کیه که به این موضوع اهمیت بده؟!

یونگی موهای لخت پسری که تقریباً روش خیمه زده بود رو به آرومی نوازش کرد و با کنجکاوی پرسید:
_ خوبه؟
_ چی؟
_ رایحه‌م!

تهیونگ سرش رو عقب کشید ولی هنوز روی پسر قرار داشت و گفت:
_ خوبه؟!.. از خوبم اونور تره!
_ جدی؟
_ اوهوم!

پسر کوچیکتر بلند شد و کمک کرد تا یونگی هم بشینه. بعد مثل بچه‌ای که داره از خوراکی مورد علاقه‌ش حرف می‌زنه، توضیح داد:
_ هم شیرینه و هم یکم ترشه!

صورت یونگی اول خندون بود ولی با شنیدن کلمه "ترش" چهره‌ش درهم رفت. با حالت چندشی تکرار کرد:
_ ترش؟!
_ آره... مثل توت‌فرنگی :)

یونگی آیسپکش رو از روی زمین برداشت و نی‌ش رو توی دهن گذاشت و با لحن حسودی گفت:
_ تو هم که هر چی می‌شه میگی توت فرنگی‌!
_ خب میوه‌ی مورد علاقمه!

یونگی سرش رو نزدیک صورت تهیونگ برد و با شیطنت پرسید:
_ از همه چی توی دنیا بیشتر دوستش داری؟
_ اوهوم!
_ حتی من؟
_ آره.. نه!... نه، تو رو بیشتر از همه دوست دارم!

پسر بزرگتر سرش رو عقب کشید و با بی‌تفاوتی گفت:
_ فایده نداره... حرفتو زدی!
_ یونگییی!

تهیونگ چشمش رو تنگ کرد و طی حرکت غیرمنتظره‌ای سمت یونگی حمله‌ور شد و کمر پسر رو روی چمن خوابوند.

روی پسر خیمه زد. یقه‌ی ژاکتش رو توی مشتش گرفت و با جدیت و لحنی که ازش بعید بود، غرید:
_ وقتی میگم تو رو از همه بیشتر دوست دارم، یعنی تو رو از همه بیشتر دوست دارم!

یونگی با حالتی شوکه به صورت تهیونگ خیره شد. اصلاً ربطی به جمله‌ای که تهیونگ گفته بود نداشت ولی این لحن... این اولین بار بود که توی زندگیش کسی با این لحن باهاش صحبت کرده بود و یونگی بابتش احساس خوبی نداشت.

سرش رو کج کرد و نگاهش رو به چشم‌های تهیونگ داد که یه دفعه متوجه برق قرمز رنگی توی عمق چشم‌هاش شد.

با اینکه یونگی نمرات خوبی نداشت ولی یادش بود که توی کتاب علوم اجتماعی، وقتی داشتن رده بندی گونه‌ها رو می‌گفتن، نوشته شده بود که رنگ چشم آلفاها طوسی، امگاها آبی و بتاها هم زرد رنگ می‌شه.

در لحظه اون حس ناراحتی به خاطر لحن بد و آلفایی تهیونگ، جاش رو به حس نگرانی داد.

زیر لب پرسید:
_ تهیونگی خوبی؟

تهیونگ چند بار پلک زد و کم‌کم برق قرمز از چشم‌هاش پر زد و دوباره به حالت عادی برگشت‌. از روی یونگی کنار رفت و با لکنت واضحی جواب داد:
_ خو.. خوبم!

یونگی نشست و دستش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و با نگرانی بیشتری پرسید:
_ مطمئنی؟
_ آره!

پسر بزرگتر نگاهی به اطراف کرد و سرش رو نزدیک گوش تهیونگ برد. بعد با صدای آرومی توی گوشش گفت:
_ ولی رنگ چشمات..

سر تهیونگ به سمتش چرخید و با نگاهی مضطرب به صورت یونگی خیره شد. و یونگی ادامه داد:
_ اونا قرمز شده بودن!

تهیونگ چند ثانیه مکث کرد ولی بعد طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده، گفت:
_ قرار بود امروز بریم رنگ موهاتو عوض کنی!
_ چی؟!

یونگی با چشم‌های گرد شده از تعجب به پسر نگاه کرد. تهیونگ به طور واضحی داشت قضیه‌ای به این مهمی رو می‌پیچوند.

پسر کوچیکتر بدون اینکه جوابی به یونگی بده، شروع کرد به جمع کردن ظرف‌غذاهایی که جلوشون باز بودن. تقریباً سریع همه وسایل رو جمع و جور کرد. بعد از جاش بلند شد و دستش رو به طرف یونگی دراز کرد و با لبخند گفت:
_ پاشو بریم!

اما یونگی هیچ حرکتی نکرد. تهیونگ دوباره گفت:
_ باید تا قبل از تاریک شدن هوا هر دومون خونه باشیم!

یونگی نگاه مشکوکی به پسر انداخت و بعد دستش رو توی دستش گذاشت و از جاش بلند شد. تهیونگ طوری رفتار می‌کرد که انگار اتفاقی نیفتاده ولی فقط خودش می‌دونست که خیلی بیشتر از یونگی ترسیده.

حس می‌کرد یه مشکلی هست چون هنوز اولین راتش رو تجربه نکرده بود ولی با این حال هم رنگ چشم‌هاش عوض شده بودن و هم از لحن آلفایی استفاده کرده بود.

باید به نامجون در این باره می‌گفت؟
پدرش یه دکتر بود، پس مسلماً می‌تونست کمکش کنه.
اما از شانس بد تهیونگ، نامجون برای یه کنفرانس پزشکی رفته بود سفر و تا ده روز دیگه هم برنمی‌گشت.

همزمان که در سکوت و دست در دست یونگی به طرف آرایشگاه حرکت می‌کرد، با خودش گفت:
_ هیچی نیست... الکی نه خودت بترس و نه کسی رو بترسون!

━━━━━━━━━━━━━━━
پارت بعد... 😈👩🏻‍🦯

سیکا لاوز یوووووو

Continue Reading

You'll Also Like

56.6K 12K 38
زمان | Time خلاصه: پارک جیمین ناراحت و تنهاست؛ پارتنری که 15 سال باهم بودن، از نظر احساسی و فیزیکی بعد از سالها سواستفاده و سورفتار اون ر...
1.8K 165 12
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ⁺ ๋ ʚ🪽ɞ 𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 ⚘ .✧. 𝐅𝐮𝐥𝐥 ₊𝅄 ‌ ‌‌ ‌ ‌ بُرِشی از داستان: شیطان، قدم‌هایش را به‌پیش...
14K 2.7K 32
چه اتفاقی میفته اگه یه رابطه با اجبار شروع بشه؟؟ چی میشه اگه یکی عاشق باشه، یکی نباشه؟؟ این ازدواج قراره چطوری پیش بره؟؟ سرنوشت چه برنامه ای براشون د...
18.5K 4.5K 55
اسم:مين يونگي انگيزت: پيدا كردن گذشتم اسم:شوگا انگيزت:پيدا كردن جانگ هوسوك اسم:جانگ هوسوك انگيزت:تا الان ميخواستم خوشحال زندگي كنم اما الان دنبال گذ...