BITE

By Bitamoosavi

46.8K 7K 885

Taekook [completed] می ترسم از دوستت دارم هات . وقتی نمیدونم با بوسه صورت چند نفر رو بریدی... . که لب هات این... More

part (1)
part (2)
part (3)
part (4)
part (5)
part (6)
part (7)
part (8)
part (9)
part (10)
part (11)
part (12)
part (13)
part (14)
part (15)
part (16)
part (18)
part (19)
part (20)
end...
یه خبر براتون دارم...

part (17)

1.6K 259 8
By Bitamoosavi

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

موتور و همونطور جلوی در رها کرده بود و داشت میدویید سمت ساختمون...

کلید و از جیب جین برداشته بود...
درو باز کرد و وارد حیاط شد...
حیاط و رد کرد و وارد خونه شد...
سکوت و سکوت‌...

هیچ صدایی نبود...
انگار هیچکس اینجا نیست...
فضای خونه نیمه تاریک بود‌...
اب دهنش و قورت داد...
-تهیونگ...

صداش زد...
ضعیف...
میدونست هرکجا که هست میشنوه...
اما بازم سکوت بودو سکوت...
وسط خونه وایساد‌...

در اتاق جین باز بود و از اینجا میتونست ببینه کسی داخلش نیست...
نگاهش به در اتاق مهمان خورد...
اونم باز بود...
اما نیمه باز...
رفت طرفش...

اب دهنش و هی قورت میداد چون دهنش از استرس خشک شده بود...
رفت جلو....خیلی جلو...

دستش و روی دستگیره در گذاشت و اروم هولش داد...
فضای تاریک اتاق براش واقعا ترسناک بود...
انگار یه جو ترسناک تو اون اتاق و خونه حاکم بود...
صدای پایی با سرعت از پشت سرش رد شد طوری که بادش بهش خورد...سریع برگشت و پشت سرش و نگاه کرد‌...

کسی نبود...
با کوبیده شدن وحشدناک در ورودی به هم و پشت بندش قفل شدنش اونم بدونه حضور کسی شوکه و وحشت زده چسبید به دیوار‌....
-ت...تهیونگ...اینجایی؟
واقعا ترسیده بود...

بازم سکوت بود...
صدایی مثل زمزمه کنار گوشش شنید...سرش و سریع برگردوند اما کسی نبود...
وحشت زده اروم قدم برداشت طرف در ورودی.‌‌‌..
دستگیره رو گرفت و کشید....اما واقعا قفل بود....
انگار چیزی رو گردنش بود سریع دادی کشید و برگشت که بازم با فضای نیمه تاریک روبروش روبرو شد...

از ترس داشت گریش میگرفت...
بغض کرده بود...
-دست از...از سرم بردار...

با بغض گفت و خودش و بیشتر به در چسبوند...
صدای کوبیده شدن پنجره به هم که بخاطر باد بود...
و حتی صدای هو هویه باد واقعا ترسناک بود...
یهو سایه ای رو روبروی خودش جلوی در اتاق مهمان دید...

دست و پاش از ترس داشت بی حس میشد...
واقعا شوکه بودو هیچ واکنشی نمیتونست نشون بده...
اون سایه هی نزدیک و نزدیک تر میشد...
حالا بهتر میدیدش...
سایه نبود.‌‌..یه جسم بود‌...

-ت...تهیونگ؟
اینقدر اومد جلو که تو فاصله ی یک متریش وایساد...
صورتش و نمیتونست ببینه چون تو تاریکی فرو رفته بود‌..‌.

اما این...این عطر...این بو...تهیونگ بود...
مطمعن بود‌...
با گریه گفت: ت...تهیونگ...خو...خودتی؟
اومد جلو تر...
حالا میدیدش...

اره...
خودش بود‌...
خیره فقط نگاش میکرد...
چشماش فرق کرده بودن اما العان واقعا بی اهمیت ترین چیز بود براش.‌..
با گریه گفت: تهههه...

دستاش بالا اومد...و اغوشش و برای کوک باز کرد...
با همون بی حسیه تو چشماش...
کوک با گریه سریع خودش و تو بغلش انداخت و محکم دستاش و دور کمرش حلقه کرد...
محکم بهش جسبیده بود...

خیلی محکم...
دستش پشت کمر کوک نشست...و اون دستش پشت گردنش...
اروم کمرش و نوازش میکرد...

کوک سرش و تو گردن تهیونگ قایم کرده بود و اروم اشک میریخت...
-ته‌.‌...من واقعا ترسیدممممم...
صدای ارومش و شنید

-چیزی واسه ترسیدن وجود نداره...بانی‌...
کوک بیشتر خودش و به تهیونگ چسبوند...
-تهیونگ...اینجا چیکار میکنی؟
دستش تو موهای کوک لغزید...
خیلی نرم...خیلی اروم...

-هیسسسسس...تهیونگ اینجا نیست...
کوک شوکه شد...
دستش خشک شد...
نفسش حبث شد...
-چ...چی؟

خواست از بغل تهیونگ بیاد بیرون اما نتونست...
دستای قویی اونو محکم گرفته بودن...
خیلی محکم...

کنار گوشش اروم و سرد زمزمه کرد...
-این منم...وی‌...قراره یه شب زیبا رو باهم داشته باشیم بانی.
کوک خشک شده بود‌...
-ت...تهیونگ...کجاست؟

فهمیده بود‌...
که اون تهیونگ نیست...
اون بُعدشه...
و این ترسناک بود...

-اون رفته‌.‌..برای مدتی نمیاد...حالا فقط منم بانی...تو...و من...تنها...

....................................

با صدای زنگ خوردن گوشیش چشماش و باز کرد...
نگاهی به کنارش که جیمین مثل خرس خوابیده بود کردو عصبی از اینکه مزاحم خوابش شدن گوشیش و برداشت و به اسم کسی که زنگ زده خیره شد...
لیجون؟

اوه اینموقع صب...
با دیدن ساعت مثل جن زده ها رو تخت نشست...
چرا این لعنتیهههه فا‌کککی زنگ نخوردههههه...
ساعت ۱۱ صبحه...

و شتتتتتتت...
یه عالمه کار و برنامه داشتیم...
لگدی به جبمین زدو گفت: تن لشتو جمع کن جوجه ی زشت...زود باشششش ساعت یازده ظهرهههه...
جیمین تو خواب دهنش و مزه کردو خمار گفت: ولم کننننن...

عصبی گوشی رو برداشت..
-الو رعیس...
-کدوم گوریییی هستین دقیقااااااا؟
اب دهنش و قورت داد...
-من...من تو ترافیکم رعیس...

-کدوم ترافیک لعنتی هستی که چهار ساعته نرسیدی کمپانی؟...میدونی مصاحبه ی خبری داشتین...و الان کنسل شدهههههع...اون جونکوک کجاستتتتت؟
با یاد اوری جونکوک جین سریع از تخت پرید پایین و گفت: اون...اون تو خونشه...رو اهنگش داره کار میکنه...فکر کنم ساعت از دستش در رفته‌
-تهیونگم نیستتتتتت....زود بیاینننن اینجا...زوددددد.
و قطع کرد.

جین بخاطر کوک اخم کرد...
یعنی اون دیگه چرا بیدار نشده؟
مطمعن بود کوک سه تا ساعت کوک میکنه شبا...پس چرا اونم خواب مونده...

از اتاق اومد ییرون و صاف رفت اتاقی که کوک دیشب رفت داخلش...
در زد...
-کوککککک....
سکوت‌..

جوابی دریافت نکرد....پس دوباره در زد...
-هی خرگوش زشتتتتتت...
درو باز کرد...

و با دیدن تخت خالی و اتاق خالی شوکه یه قدم رقت عقب...
-ک...کوک!

..........................

تیتر خبر
(قتل یک پسر ۲۵ ساله...اینبار در هتل وینتار)

(با منابعی که بهمون رسیده...دیشب حدود ساعت های ۱ تا ۳ بامداد پسری ۲۵ ساله در هتل وینتار به طرز مشکوکی به قتل رسیده...این قتلِ بیست و ششمین در این ۶ ماه هست...سعول دچار ترس و وحشت شده.‌..پلیس بخش جنایی به طور پیوسته و قوی به دنبال قاتل هست...از شهروندان خواهش میشه تنها از خونه هاشون بیرون نیان...)

دو پسر خیره به تلوزیون بودن...
لیون: خدای من‌...این دیگه چیه...تو ۱۰ روز سه تا قتل؟
تیان قهوشو سر کشید و گفت: زود قهوتو بوخور باید بریم اون هتلو برسی کنیم.

لیون اخم کرد.
شدید تو فکر بود...
چرا اینبار تو هتل؟
اونم اینجور هتلی...

این هتل مخصوص ادمای خاصه‌‌‌...
اخمش شدید تر شد...

قاتل مثل یه روح میمونه....هیچ رد پایی...سر نخی‌‌...هیچی از خودش به جا نمیزاره‌...
چطور ممکنه یه ادم عادی اینجوری باشه...
اینقدر محو...

-هی لیون‌...با توام کجایی...
به خودش اومد...
-هیچی...بریم.
-صبر کن دوربینم و بردارم.

..........

-تو این واحد‌..تو اتاق دوم...
رعیس سرش و تکون داد و همراه با لیون و تیان رفت داخل...

دور تا دور نوار زرد کشیده بودن...
لیون دقیق به همه جا نگاه میکرد...
-دوربین ها؟
-همون ساعت از کار افتیدن قربان.
اخم کرد.
-چطور ممکنه؟

-انگار دوربین ها یهو دچار بروز رسانی شدن و اونموقع این قتل اتفاق افتاده...
-هه...چه قاتل خوش شانسی.
بالای سر جنازه وایساد...

لیون دقیق به اون جنازه نگاه میکرد...
بازم گردنش کبود بود...
و جایه دوتا نیش رو گردنشه...
-اول بهش تعرض کرده‌‌‌‌...خیلی شدید...و بعد اونو کشته‌.

رعیس سر تکون داد..
تیان: گاد...
لیون: دیگه چیز دیگه ای هست که باید بگین؟
پلیس بخش جنایی سرش و تکون دادو گفت: تو اتاق اول‌...روی تخت به هم ریخته بود...و دوتا پارچه رو تخت افتاده بود...

لیون متعجب گفت: یعنی فرد سومی اینجا بوده...درسته؟.
سرش و تکون داد‌.
-بله‌...اما انگار تو اون اتاق بوده و دست و پاهاش و دهنش بسته بوده‌‌.‌..

-چطور؟
-اون پارچه...خیلی چروک داشت...
سرش و تکون داد.‌.
-پس...نفر سومی اینجا بوده.
لیون نمیتونست بزاره کنار هم...
یه همدست؟
اما نه...پس چرا دست و پاش و بسته بوده؟
یه قربانی دیگه؟
پس چرا نکشتتش؟

رعیس: بریم...تحقیقات و کامل بفرستین برام.
-چشم رعیس.
از اون هتل خارج شدیم‌..
از پزیرش چند تا سوال داشتم.
-ببخشید...میتونم یه سوال بپرسم...

-بله‌ بفرمایید...
-دیشب...فرد خاصی اومد به این هتل؟...یعنی‌..دونفر منظورمه...
سرش و تکون دادو گفت: من یه تایم اشتباهی خواب رفتم قربان...واقعا یادم نمیاد.
-خواب رفتی یا یادت نمیاد؟

سردرگم بهم نگاه کرد...
-یادم نمیاد...
چشماش حقیقت و میگفت...
سرم و تکون دادم...
از اونجا دور شدم‌...

به هتل نگاه کردم...
یعنی پشت این قضیه...کیه؟
این قاتل چرا اینقدر خوش شانسه؟
شانس؟...یا...

................

خیره به فیلم ضبط شده تو دوربین ها بودن...
-بردتش...
چهار جفت چشم دیگه نگران و وحشت زده به فیلم نگاه میکردن...

جیمین ترسیده گفت: اون...اون تهیونگ نبوده...
نامجون: یعنی اون بُعد تهیونگ...اونو با خودش برده؟
جین با بغض گفت: همش...تقصیر منه...
یونگی: باید دنبالشون بگردیم...
جیهوپ:پس کمپانی؟

یونگی: ریدم توش...بریم دنبالشون.
و خودش زود تر از خونه خارج شد....

..................

با برخورد نور شدیدی به چشماش بیدار شد...
نمیفهمید چه خبره.‌..
اروم چشماش و باز کرد‌...
انگار یکی داشت فشارش میداد...

نگاهش به پنجره ی قدی خورد که نور خورشید مستقیم میتابه رو صورتش...
اخم کرد‌...
فضا براش غریبه بود...
یهو فشرده شد‌...

با شوک و وحشت به دستایی نگاه کرد که دور تا دور بدنش پیچیده شدن...
همون دستا...
از ترس لرزید...
و این لرزش موقعی شدید شد که دیشب و اتفاقاتش به مغزش هجوم اوردن...

از شدت شوک و ترس و گریه به هق هق افتاده بود‌...اروم گریه میکرد تا بیدار نشه...
میترسید...

از کسی که از پشت اینقدر محکم بغلش کرده‌‌‌‌‌...
از کسی که بغلش مکان امنش بود...العان میترسید...
خیلی زیاد...
صداش باعث شد نفسش بگیره....

-هیسسسسس...بانی اروم باش‌.
نمیتونست...
تمام صحنه های دیشب جلوی چشماش بود‌‌.‌..
حقیقتی که میخورد تو سرش و فلجش میکرد...
حقیقتی که باعث شده بود از شدت وحشت بیهوش بشه...

وحشت...
وحشت نبود.‌‌‌..بیشتر از وحشت بود‌‌...خیلی بیشتر...
از دستاش میترسید‌....از اغوشش میترسید...
از صداش میترسید...
همه چیزش‌...

هق هقاش بد تر شدن...
لباش و روی گردنش حس میکرد...
و این یعنی مرگ...
-بانی...اگه اروم نشی با روش دیگه ای ارومت میکنم...
نتونست...

بدنش بهش خیانت کرد و نه تنها نتونست صداش و خفه کنه...بلکه بد تر شد...
یهو با شتاب به عقب کشیده شد و اون روش خیمه زد...

با چشمای وحشی بهش نگاه میکرد...
-به حرفم گوش نمیدی...دوست داری باهات چیکار کنم هوم؟
-و...ولم...کک...کن...
نیشخند زد...

دستش و نوازش گونه روی گونم کشید...
-نه...الان خیلی خواستنی شدی بانی...خیلی زیاد.
سرم و تند تند به معنی نه تکون دادم...
دهنم قفل کرده بود...

دستش و روی گردنم کشید...
-چطوره اول با...گردنت شروع کنیم...هوم؟

...............(فلش بک دیشب)(خونه جین)

-و...ولم کن...
نیشخند زد...
-چرا باید ولت کنم بانی؟
-من...من...تهیونگو‌...میخوام...
دستش و تو موهام کشید...
-اما من تورو میخوام...
-ن...نکن...

با زنگ خوردن ساعت مچیش به ساعتش نگاه کرد.
-اههه...داره دیر میشه...میخوای بریم یه نمایش نشونت بدم؟

کوک ترسیده گفت: ن...نمایش؟
-اره بانی...نمایشی که همه میخوان بفهمن نقش اصلی کیه...اما این افتخار العان فقط نصیب تو شده و فقط نصیب تو میمونه.
وحشت کرد.

منظورش و نمیفهمید...
-ک...کجا؟
دست کوک رو گرفت...
-میفهمی بانی...میفهمی...
از خونه خارج شدن‌‌‌...

در اصل جونکوک رو با خودش میکشوند...
کوک ترسیده بود‌‌....خیلی زیاد...
یکی از ماشین های جین تو پارکینگ بود...
برای وی نیاز به اجازه گرفتن داشت؟
هه...

اصلا...
در کنار راننده رو باز کرد و کوک رو هول داد تو ماشین...
کوک مثل یه عروسک باهاش کشیده میشد...و هرکاری میخواست انجام میداد...
چون ترسیده بود...

درو بست و خودش سوار شد‌‌‌....ماشین و روشن کردو روند...
میرفت طرف جایی که کوک نمیدونست کجاست‌...
تا مقصد میلرزید...
چرا تهیونگ برنمیگرده؟

چرا میگه اسمش ویه...
وی...یعنی اون بُعدِ تهیونگ اسمش فرق میکنه؟
ترسیده بود...
رسیدن به یه هتل...
تعجب کرد‌...

هتل معروفی بود...هتل وینتار...
-میخوای...چیکار کنی؟
بهم نگاه کرد...
بی حس...

جدی...
سرد...
گونم و نوازش کرد...
-بانی...تو باید باهاش کنار بیای.
نمیفهمیدم چیو میگه...منظورش چیه...
-چ...چی؟
پیاده شد...

در طرف منو باز کرد و دستم و گرفت و از ماشین کشید پایین...
کنارش وایسادم...
درو بست...

کلاه بارونیم و کشید رو صورتم...
منو کشوند سمت هتل...
به پذیرش که رسیدیم وایساد.
-سلام خیلی خوش امدین...بفرمایید؟
تهیونگ: رزروی داشتم...

-یه لحظه صبر کنین...
تو سیستم نگاه کرد...
-اسمتون؟

-وی...کیم وی.
-اها بله...اقای جانگ هومین منتظرتون هستن.
و لبخند زد و کارتی گرفت طرفش.

تهیونگ کارت و برداشت و من و همینطور همراه خودش میکشوند‌....
از زیر کلاه اطرافم و نگاه میکردم...
وارد اسانسور شدیم و طبقه ی هفت و زد...
میخواد بره کیو ببینه؟

میخواد چیکار کنه؟
جانگ هومین کیه؟
یهومنو کشید تو بغلش و کلاه و از رو سرم برداشت...
-بانی...یه چیزی بگو.
-...میخوای...چیکار کنی؟‌.‌‌...چرا اینجاییم؟

-الان میفهمی بیبی بوی.
در اسانسور باز شد...
منو همراه خودش کشید ...وارد راهرو شدیم...
کلید و بین انگشتاش به صورت ماهری میچرخوند...
اون انگشتا...

روبروی یه در وایساد...
کارت و روی حسگر گذاشت که در با صدای تیکی باز شد...

درو باز کرد و اول منو اروم هول داد که داخل شدم و خودشم پشت سرم اومد...
با تعجب و ترس به فضای اتاق نگاه میکردم...
با صدای پسری به سمتش برگشتم...

-ده دقیقه دیر کردی وی...
با دیدن پسری که افتضاح لباس پوشیده بود...
و وسط پزیرایی وایساده بود شوکه شدم...
دست گرمی رو کمرم قرار گرفت و صدای سرد تهیونگ...یا همون وی...

-هومین...واسه چیزی که میخوای خیلی عجولی.
اب دهنم و قورت دادم...

اون پسر فقط یه شرتک و یه تاپ خیلی نازک پوشیده بود که کل بدنش و به نمایش گذاشته بود...
با دیدن من تعجب کرد...
و شوکه اومد جلو...

هومین: اهههه...سلبریتی جهانی هم که اینجاست...وی نگفته بودی پارتیت کلفته.
تهیونگ با صدای سردی گفت: کاری به اون نداشته باش.

-اه اره...فعلا فقط من و خودت مهمیم.
و لبخندی زد و نزدیک تر شد...
مثل مجسمه فقط بهشون نگاه میکردم...

اینکه اون پسر چقدر راحت خودش و تو بغل تهیونگِ من انداخت و گردنش و بوسید...
قلبم درد گرفت...
خیلی زیاد...

اروم دستم و روی سینم گذاشتم...
اینکاراش چه معنی میده؟
چرا نمیتونم بفهمم؟
چرا نمیگه چه خبره اینجا.

اون تهیونگِ من نیست....پس منم چیزی نمیگم تا خودش بگه.
وی برگشت طرف منو گفت: نمایش تازه شروع میشه بانی.

اون پسر متعجب... خودش و در مقابل چشمای من... بدونه توجه... به بدن تهیونگ مالید و با صدای پر عشوه ای گفت: نمایش؟

تهیونگ نگاهش و از من گرفت و به پسر داد...
دستش و روی گردن پسر کشید و گفت: هوم...نمایشی که نقش اولش منم...و نقش فرعیش...تو...
پسر خنده ی مستانه ای کردو گفت: ههههه...چه نمایش جذابی بشع...ببینم...نکنه میخوای سکس گروپ کنی؟
و به من اشاره کرد...

تهیونگ به من نگاه کرد...
-بانی‌‌...دوست داری نگاه کنی؟
شوکه بودم...

درکی نداشتم داره چه اتفاقی میفته...
هومین: هی نکنه لاله؟...ولی اهنگاش که چیز دیگه ای میگه.

یه قدم رفتم عقب...
اون تهیونگ نبود...
باید میرفتم...
ازش میترسیدم...
از کاری که قراره بکنه...
-من...من میرم...

و سریع برگشتم که برم بیرون اما دو قدم نرفتم کمرم از پشت کشیده شد .
وی: اه...نه نه ...تو میمونی بانی...میخوام با من...با وی اشنا بشی.

تند تند نفس میکشیدم.
-خواهش...میکنم بزار...برم.
هومین: نه مثل اینکه واقعا قراره گروپ کنیم...
اومد طرفم و روبروم وایساد...

از پشت وی منو گرفته بود...
و اون پسر روبروم بود...
هومین دستاش و اورد سمت لباسم و گفت: اههه پسر...باورم نمیشه تو یه شب قراره هم با جذاب ترین مرد تو جهان هم ایدول جهانی بخوابم...اوه یههه...
یهو دستاش توسط وی گرفته شد...
هومین: اییییی...چیکار میکنی.

وی با خشم تو صداش گفت: دستت بهش نمیخوره.
پسره که هیچی منم ترسیده بودم...
عقب عقب رفتم تا به دیوار خوردم...
-ت‌..تهیونگ...

-هیسسسسسس...بانی...
اروم اروم میرفت سمت پنجره ها...
وی:خب...بزار نمایش و شروع کنیم...هوم؟
پرده ها رو کشید...
برگشت طرفمون...

هومین با تعجب فقط به کاراش نگاه میکرد.
مین هو:چه نمایشی؟..مگه منو اجاره نکردی تا فقط باهات بخوابم؟

وی نیشخند زدو اروم اروم میومد سمتمون...
انگشتش و طرف من گرفت و بعد طرف خودش گرفت و ترسناک گفت: فقط نگاه کن...این ویه.

و با یه حرکت یهو مین هو رو به دیوار هول داد که خیلی بد کوبیده شد به دیوار... و خودشم و رفت سمتش...

اب دهنم و قورت دادم...
میخواد...چیکار کنه؟
چرا من باید نگاه کنم؟

از تو جیبش چیز تیزی دراورد و در مقابل چشمای شوکه ی هردومون اونو کشید رو بازوی هو مین...
پسر از درد فریادی کشید که دهنش با دست وی بسته شد...

به دیوار چسبیده بودم...
اون...اون‌چشه؟
این کارا چیه میکنه؟

پسرو برگردوند و دوباره به دیوار کوبیدش‌...
دستش و روی پهلوی پسر کشید و کنار گوشش طوری که بانیشم بفهمه...گفت...

-تاحالا به قاتل معروفی که تازگیا خیلی حرفش پیچیده فکر کردین؟...همونی که ۲۵ نفر و کشته.
از وحشت پاهام بی حس شدن...

ادامه داد: میخواین بگم اون اول چیکار میکرده؟
همونطور که دستش رو دهن هومین بود لباسش و تو تنش پاره کرد...

وی: اول با بد ترین حالت به زیرخواباش تعرض میکرد...
دستام شروع کردن به لرزین...

از سرشونه ی هومین گاز محکمی گرفت که فریاد از رو دردش زیر دست وی خفه شد...
وی: بعد...نیشاش و محکم توی شاهرگشون فرو میکرده...

زبونش و روی شاهرگ پسر کشید‌...
دندونای نیشش...
دراومده بودن...
از دیوار روی زمین سر خوردم...

وی: و بعد...خونش و تا جایی که سیر بشه...میخوره‌..‌.
رو زمین از وحشت و با بدنی لرزون خودم و کشیدم عقب...

نفسم گرفته بود...
از وحشت...
وحشت...
وحشتتتت...

وی: و بعد...اون میمیره...به همین راحتی...
باور نمیکرد...
نه...
باور نمیکرد...
اون...
تهیونگ...
وی...
وی...
اون...کار اون بوده‌...

۳۵ تا قتل...
همش...
یهو برگشت و نگاهش میخ کوک شد...
با پوزخند ادامه داد: حالا شناختیم...بانی؟

....................

فاک...
و بازم فاک...

🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️...
نظراتون؟

لاویو🐯🐰

Continue Reading

You'll Also Like

4.4K 690 7
جونگ کوک فقط میخواست به جانگ هوسوک نشون بده کیم تهیونگ همچین آدم ترسناکیم نیست . اون به خودش جرعت داد شرط ببنده که میتونه کیم تهیونگ و بپیجونه و از خ...
1.6K 295 18
داستان پسری که رنگ قرمز زندگی اش را ویران کرد اما چی میشد اگه اینبار باعث چشیدن طعم واقعی زندگی بشه... کاپل: ویکوک/کوکوی، سپ ژانر: اسمات، اندکی کمدی...
6.4K 755 2
➖⃟◇ 𝗖𝗢𝗨𝗣𝗟𝗘 : 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 | 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩 ➖⃟◇ 𝗚𝗘𝗡𝗘𝗥 : 𝗥𝗢𝗠𝗔𝗡𝗖𝗘 , 𝗦𝗠𝗨𝗧 , 𝗢𝗠𝗘𝗚𝗔𝗩𝗘𝗥𝗦 , 𝗦𝗖𝗛𝗢𝗢𝗟 ➖⃟◇ 𝗢𝗡𝗘𝗦𝗛𝗢𝗧 چی میشه...
2.5K 384 18
_ چی میبینی؟ * حرفی نزد _ باتوام جونگکوک حرف بزن!! چی میبینی؟؟ + یه روزی ام که خیلی دیر نیست از راه میرسه که بخوای منو بکشی ،.. اما ، اما یادت باشه...