BITE

Da Bitamoosavi

45.5K 6.9K 873

Taekook [completed] می ترسم از دوستت دارم هات . وقتی نمیدونم با بوسه صورت چند نفر رو بریدی... . که لب هات این... Altro

part (1)
part (2)
part (3)
part (4)
part (6)
part (7)
part (8)
part (9)
part (10)
part (11)
part (12)
part (13)
part (14)
part (15)
part (16)
part (17)
part (18)
part (19)
part (20)
end...
یه خبر براتون دارم...

part (5)

2K 375 32
Da Bitamoosavi

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

موزیک لایتی گذاشتم و لیوان بزرگ ابجو رو از روی کانتر برداشتم...
یه تیکه کیک کاکاعویی هم گذاشتم تو دهنم و با لذت شروع کردن جوییدنش...

رو مبل نشستم و گوشیم و برداشتم و رفتم یکم شبکه های مجازی رو بگردم...
حوصلم سر رفته بود و قصد داشتم لایو بزارم...
اما...

یهو حس نگاه خیره ای رو روی خودم حس کردم...
موهای بدنم سیخ شد اما به روی خودم نیاوردم...
حسی رو پشت سرم داشتم...
انگار یکی پشت سرمه‌‌...

فکر کردم دزدی چیزیه و خواستم برگردم اما تا عطر اشنایی تو بینیم پیچید بی حرکت موندم...
تعجب کرده بودم...
یهو حس دست گرمی رو روی شونم حس کردم...
پشتم اونور مبل بود...

دستاش از روی شونم لیز خوردن تا قفسه ی سینم...
پایین تر...عضلات شکمم و در اخر...چونش و روی شونم حس کردم...
داغی دستاش...حرم نفس هاش کنار گوش و گردنم...
صدای نفس هاش...
و اون عطر دیوونه کننده...

اومده بود...
بعده دوهفته‌‌..‌.
مطمعنم خودشه...
اره خودشه...

و بجای اینکه العان بترسم ته دلم ارامش عجیبی پیچید...اما ترس جزعی هنوز داشتم...
و این بخاطر این بود که یهویی میرفت...یهویی میومد...

نمیدونستم‌ کیه و چیه...
یه انسان عادی نیست...
چون به راحتی یهو ظاهر میشه و به راحتی غیب میشه...
من از بچگی عاشق موجودات افسانه ای بودم...
و این...واقعا برام جالبه...
واقعا میخواستم بفهمم...

همون صدای بم کنار گوشم پیچید...
-دلم برات تنگ شده بود...بانی.
صداش بی حس بود‌‌...
اما حرفش...
تضاد داشت...

سرش و تو موهای بلند شدم فرو کرد و صدای نفس عمیقش تنم و میلرزوند...
نه از ترس...
از حسی که تو تنم میپیچید...
-اوممممم...خیلی خوشبویی...
بوسه ی داغی زیر گوشم گذاشت...

ادامه داشت...
بوسه ی بعدیش روی خط فکم بود....و بوسه ی بعدی که روی گردنم بود....
چشمام و ناخداگاه بستم...
اون با من چیکار میکنه؟
چرا بعده دوهفته اومده؟

این دوهفته چرا نبود؟
ازم جدا شد...و من فکر کردم باز رفت اما صدای پاش و روی پارکت میفهمیدم که مبل و دور زد و حالا روبروم ایستاده...

میترسیدم چشمام و باز کنم و رخ به رخ ببینمش...
ترس از وحشت نه...
ترس از اینکه حتی با حس کردنش کنارمم وجودم از لذت پر میشه و این منو میترسونه‌...
چون من هنوز نمیدونم اون چیه...
و این روانیم میکنه.

دستش و روی چونم حس کردم...
-بیبی بانی...چشماتو باز کن...
صداش گرم بود...و لحن مهربون اما جدی داشت...
نمیتونستم...
واقعا نمیتونستم...

فهمید چون دستش و از چونم جدا کردو گذاشت رو گونم و اروم نوازش کرد...
با صدای ملایم تری اما همچنان بی حس گفت: جونکوک...چشماتو باز کن.
اون...اون الان صدام زد؟
اولین باره اسمم و اینقدر قشنگ یکی صدا میزنه‌‌.
اینقدر قشنگ اَدا میکنه...

اروم چشام و باز کردم...
درست روبروم تو فاصله ی کمی ازم وایساده بود و روم خم شده بود...
دیدمش...

چهرشو...
تمامشو...
اون واقعا عجیب...عجیب زیباست...
اون‌ یه فرشته ی مشکی پوشه؟

لباش کش اومد اما اون لبخند نبود... و دستش و از رو گونم برداشت...
-نمیخوای چیزی بگی؟
اب دهنم و قورت دادم...و اروم سرم و تکون دادم.
صاف وایساد.‌‌
رو مبل تکی روبروم نشست...
-خب...منتظرم...من اینجام تا به تمام سوالاتت جواب بدم.

تعجب کردم...
جواب میده؟
واقعا به همشون جواب میده؟
اومده تا سوالام و هزش بپرسم؟
چرا؟

-...هر سوالی؟
سرش و تکون داد.
-هرسوالی.
لبام و زبون زدم...
به ترتیب تو مغزم سوالای مهم و تو اولویت قرار دادم تا اول بپرسم...

خوشحال بودم که بلاخره میتونم بفهمم...
این گیجی بلاخره تموم میشه...
نفس عمیق کشیدم و نگاش کردم...
چرا اینقدر عمیق نگام میکنه؟

جوری نگام میکنه انگار یه اثر هنری خیلی مهم و شکستنیم...
و باعث میشه این قلبم و به تند تپیدن بندازه...
-تو...تو کی هستی؟

تکیه داد و پاهاش و از هم باز کرد..‌.
یه جور جذاب و لش نشست رو مبل...
-تهیونگ...کیم تهیونگ...تو میتونی ته ته هم‌صدام کنی.
ته ته...

این اسم...اشناست...
چشمام و روی هم فشردم...
علاوه بر جذاب بودنش خیلی هم عجیب بود.
-تو چی هستی؟...یعنی ...چه موجودی هستی؟
لباش و داد جلو و ادای فکر کردن دراورد.
-خب‌...یکم پیچیدست.

میدونستم...
اون یه انسان عادی نیست...
منتظر نگاش کردم که ادامه داد: قول بده نترسی.
ابروهام بالا پرید..

-یعنی...قراره بیشتر از این بترسم؟
سرش و تکون داد.
-خب یکم...عجیبه.
-باشه...سعی میکنم نترسم.
با این حال که هنوز نگفته بود قلبم داشت تو دهنم میزد.

-من...یه دو رگم.
گیج شدم...
-یعنی ...چی؟
دستاش و توهم قفل کرد.
-نیمی انسان...و نیمی...

مکث کرد و من واقعا قلبم داشت از تو سینم میزد بیرون...
خیره به لباش منتظر شنیدن بقیش بودم.‌..
-خون اشامم.
نفسم حبث شد و شوکه شدم...
تو بهت فرو رفتم...
-...چ...چی؟

باورم نمیشد...
-منو...منو مسخره کردی؟
عصبی گفتم و نگاش کردم.
ابروهاش بالا پریدن...

چشماش هیچ نشونه ای از شوخی و خنده نداشت...
همچنان بی حس‌...
-چی؟...نه من مسخرت نکردم.
خنده ی عصبی کردم.

-زیاد داستان و افسانه خوندی؟...خون اشام؟
و تمسخر امیز نگاش کردم.
اخم کرد و جدی گفت: من جدیم...دارم میگم من یه دورگه انسان خون اشامم این کجاش خنده دار و غیر باوره؟

پوف کلافه ای کشیدم.
-من باهات جدیم...و اینم میدونم خون اشام فقط یه افسانست...یه افسانه...چرا باید حرفای چرتتو باور کنم؟

جدی بود....خیلی جدی و این منو ترسوند.‌‌
ترسیدم که نکنه...
واقعا جدی گفته باشه‌‌‌.

-به نظرت من چطور اینقدر راحت تو خونت میام...چطور یهو غیب میشم؟...یهو ظاهر میشم اونم به راحتی...(پشت هر افسانه ای یه واقعیتی بوده.)...
عصبی گفتم: یعنی میگی چون خون اشامی قابلیت غیب شدن داری؟..مثل جن و روح؟

-نه...نه...من بین دوتا دنیا گیر کردم...برای همین میتونم مثل روح برم و بیام دراصل منم یه انسانم.
بهت زده فقط نگاش میکردم...
یعنی واقعا...وجود داره؟

یه خون اشام الان روبروم نشسته؟
-میگی انسانم...اما گفتی خون اشامم هستم...گیج شدم.
-خب یه رگم خون اشامه چون مادرم خون اشام بوده... ولی بابام انسان بوده پس در اصل منم یه انسانم.

-مگه خون اشاما هم وجود دارن؟اصلا مگه میشه یه انسان و یه خون اشام باهم بچه دار بشن؟
سرش و تکون داد.

-اره‌...اما خیلی خیلی کم...چون نسل خون اشاما داره منقرض میشه و در کل جهان فقط ممکنه ۱۰۰ نفر باقی مونده باشن که اوناهم بین مردم عادی زندگی میکنن.
شوکه بودم شوکه تر شدم...
-خدای من...

-نمیگم که بترسی...اما این واقعیته .
-نمیترسی برم به همه بگم که یه خون اشام و دیدم؟
پوزخند زد.

-نه...تو نمیگی.
-چرا اینقدر مطمعنی؟
-خب چون نمیگی...
-یعنی چی؟

-میتونم الان با یه حرکت حافظتو پاک کنم....واگرم فرار کنی خون اشاما رو توی قدرت دوییدن دست کم نگیر.

-تو‌...چطور ممکنه یه انسان عادی هم باشی؟
ناراحت نفسش و داد بیرون.
-نفرین...
-تعجب کردم.

-چی؟
-بزار یه داستان برات بگم...هوم؟
سرم و تکون دادم....
نگاش به ابجوی روی میز بینمون افتاد...
لیوان و برداشت و یکمش و خورد که صورتش با حالت بامزه ای توهم جمع شد ...

لبخند زدم...
-اقققققق...این چه کوفتیه؟چطور میخوریش؟ممکنه بمیری.
-ابجو...بهت یاد ندادن هرچیزی که دیدی رو نخوری؟ و اینکه هیچکس تاحالا با خوردنش نمرده...فقط اگه خیلی زیاد بوخوری ممکنه تشنج کنی.

بهم یه طور وات د فاکی نگام کرد.
لیوان برگردوند رو میز و باز تکیه داد.
-خب بیخیال...بزار داستانم و بگم...
دست به سینه خیرش شدم...

ادامه داد: حدودددد...امممم...فک کنم حدود ۳۰ سال پیش یه انسان یه دختر خون اشام و میبینه...یعنی یهویی تو یه کوچه دخترو زخمی میبینه...اون پسر اون دخترو میبرتش خونه و بهش کمک میکنه...درمانش میکنه چون اون پسر دکتر بوده...اون دختر جایی رو نداشته بره چون پدر و مادرش و ترک کرده بود برای همین از پسر میخواد مدتی رو خونش بمونه...پسر با مهربونی قبول میکنه و اون دختر همون شب عاشق لبخند باکسی اون پسر میشه‌...بعده مدتی پسره هم عاشق دختره میشه و باهاش ازدواج میکنه...البته شب قبل ازدواج دختر به پسر میگه من یه خون اشامم...و پسر اول شوکه میشه اما کم کم قبول میکنه چون واقعا عاشق اون دختر شده بود...هیچکس جز اون پسر نمیدونست که زنش یه خون اشامه...و اون دختر مخفیانه از پدر و مادرش ازدواج میکنه...چون پدرش یه جادوگر بوده...بعده سه سال بچه دار میشن...حدود ۲۷ سال پیش درست روز اخر سال... یه پسر خوشگل و جذاب به دنیا میارن...اون دو نفر میترسیدن که بچشون یه مشکلی داشته باشه اخه کدوم ادم عاقلی میاد ژن یه انسان و یه خون اشام و باهم قاطی کنه...در نهایت یه پسر بدون هیچ مشکلی متولد شد...فقط یه مشکلی وجود داشت...اون پسر بیشتر یه انسان بود.‌..ولی توانایی های خاصی هم داشت...مثل دوییدن سریع...خوردن خون...استشمام قویه بو ها‌...اون پسر تا سن ۱۵ سالگی در ارامش بود تا اینکه پدرِ مادرش فهمید که دخترش ازدواج کرده و چی... یه پسر داره...یه شب به خونه ی دخترش رفت...پدرش خیلی عصبانی بود...و به دخترش حق انتخاب داد...پسرش یا شوهرش؟...

کم کم لحنش غمگین میشد و به نقطه ای رو زمین خیره بود‌‌...

ادامه داد: دختر از شدت عشقی که به همسرش داشت اونو انتخاب کرد...و پسرش و داد به پدرش...پدرِ دختر با نفرت زیادی که از انسان ها داشت همون شب وردِ عمیقی رو روی اون پسر خوند...تا اون پسر زندگی نکنه...نمیره...همیشه مثل روح بین دو دنیای انسان و خون اشام گیر کنه...عاشق نشه یعنی هیچ حسی تو قلبش نباشه.‌..و در اخر تو تنهایی تا هرکجا که عمر کرد بمیره...

قلبم فشرده شد...
-اون پسر روح شد...انسان بود اما روح شد...ارامش نداشت...پدر و مادرش و ترک کرده بود...زندگی نداشت...

-اون پسر...
نگام کرد...
-اون پسر اسمش...چی بود؟
لبخند تلخی زد...
خیلی تلخ...مثل قهوه ی بدون شکر ساعت ۶ صبح‌...
-تهیونگ...

قلبم وایساد...
باور نمیکردم...
این...این داستانِ خودش بود؟
خدای من...

پوزخند تلخی زد...
-من...من متاسفم...
سرش و تکون داد.‌..

-خوشحالم که مادرم پدرم و انتخاب کرد...چون میفهمم عاشق کسی بودن چقدر سخته و درد داره‌‌.
و سرش و پایین انداخت و به انگشتاش خیره شد.‌‌..
نمیدونستم چیکار کنم یا چی بگم...

میدونم ناراحت بود‌‌‌...ولی بیشتر عصبی بود...
یعنی اون از ۱۵ سالگی همینطور سرگردونه؟
-خب...اون ورد...چیزی نیست که بتونه اونو خنثی کنه؟
نگام کرد...

چشماش درخشید‌‌‌.
-خودم خیلی تحقیق کرده بودم دربارش...
-خب؟

رو مبل جابجا شد...انگار دودل بود بگه یا نه‌‌...
-خب‌...راه حلش یه چیزه فقط...
کنجکاو نگاش میکردم.

-تو کتاب مقدس خون اشاما که مادرم بار اخر بهم داد...تونستم پیداش کنم...اونم اینه که یکی از اون نفرین هارو بشکنم.
ابروهام بالا پرید و رو مبل طرفش خم شدم‌
-خب.؟

اونم طرفم خم شدو گفت: بینه اون پنج نفرین همش و تک به تک امتحان کردم...اما هیچکدوم به غیر از یکی کار ساز نبود‌...نفرین عشق...اینکه تا اخر عمر کسی عاشقم نشه...

-خب...خب چطور میتونی اون نفرین و بشکنی؟
ترس و هیجان و نگرانی تو وجودم له له میزد...
دستی تو موهاش کشید...
عصبی بود...

-در صورتی شکسته میشه که اگه قبل از اون نفرین...یکی بهم گفته باشه دوستت دارم...تنها توسط همون شخص اون نفرین شکسته میشه.
-اوه...و اونوقت کسی قبل اون نفرین بهت گفته بود دوستت دارم؟

چشماش باز درخشید و به من نگاه کرد...
-اره...
کف دستام عرق کرده بود...

-خب...اون کی بود؟...چرا نمیری ازش کمک بگیری؟
-خیلی دنبالش بودم...اما نمیتونستم تا این سن خودم و بهش نشون بدم...و العان که تونستم رفتم پیشش‌.
با هیجان گفتم: خب؟...تورو دید؟‌...چی گفت؟
-چیز خاصی نگفت...فقط ازم ترسید‌.

-گاد...واقعا درکش میکنم...اوایل ترسناکه‌ دیدن تو...
سرش و تکون داد.
-هوم.
-خب بعدش؟
-اون منو دید اما هربار میترسید و منم نمیتونستم همون اول بهش همه چیزو بگم.
-چرا؟

-چون میخواستم با خودش کنار بیاد و از من نترسه...بهش گفتم از من نترسه.
-و دوباره رفتی پیشش؟
-هوم...و اون خیلی پرحرفه.

و نیشخند جذابی زد...چشمای بی حسش با برق درونش تضاد عجیبی داره...
ته دلم برای برق چشماش رفت...
اما...

با یاداوری حرفش گفتم: گفتی اون...پر حرفه؟
سرش و تکون داد‌
-خیلی.

اخم کردم...
چشمام و درشت کردم...
-صبر کن...میشه..اسمش و بگی‌.

سرش و با نیشخند تکون داد‌‌‌‌‌...
-جونکوک...اسمش جونکوکه.

_______________________________

و فاک...
جونکوک...
دیدین گذشتش با خون اشام جذابمون چیه...

خب پارت بعد قشنگ توضیح میده و متوجه میشین...
اوکی؟

دوستون دارم...
و با حمایت هاتون بهم کلی انرژی بدین...

لاویو🐯🐰

Continua a leggere

Ti piacerà anche

45.5K 6.9K 22
Taekook [completed] می ترسم از دوستت دارم هات . وقتی نمیدونم با بوسه صورت چند نفر رو بریدی... . که لب هات این چنین خونه ..... ...
195K 30.3K 52
(کامل شده) Complete کاپل اصلی :ویکوک کاپل فرعی:______ ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس(رایحه و فرمون اینجور چیزا نداره)،امپرگ، پادشاهی جونگ کوک 16ساله کوچ...
Adios Da purple_Q

Fanfiction

55.6K 6.9K 36
دوتا درایور حرفه‌ای سوپرماشین چی میشه اگه به خاطر باخت یکیشون مجبور شه تن به خواسته‌های اون یکی بده!؟ ********************* -بدنت یا ماشینت؟ +هاا؟ وی...
105K 13.5K 17
¤ Summary: کوک امگای یتیمیه ک شب ها ت بار ب عنوان بارتندر کار می‌کنه و دوست داره آلفاش رو پیدا کنه ... تهیونگ آلفای میلیونر مغرور و جذابیه ک تنها مش...