BITE

By Bitamoosavi

46.7K 7K 885

Taekook [completed] می ترسم از دوستت دارم هات . وقتی نمیدونم با بوسه صورت چند نفر رو بریدی... . که لب هات این... More

part (1)
part (2)
part (4)
part (5)
part (6)
part (7)
part (8)
part (9)
part (10)
part (11)
part (12)
part (13)
part (14)
part (15)
part (16)
part (17)
part (18)
part (19)
part (20)
end...
یه خبر براتون دارم...

part (3)

2.2K 413 47
By Bitamoosavi


°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

جین مشکوک به کوک نگاه کرد...
از صبح حرفی نمیزد...چیزی نمیخورد...و یه لباس یقه اسکی تو این گرما پوشیده بود...

عصبی بالای سرش وایساد و به گریمور گفت: کارت کِی تمومه؟
گریمور : تمومه کیم شی.
-خوبه...برو بیرون.
وقتی گریمور رفت صندلیه کوک رو چرخوند طرف خودش و دستاش و روی دسته ی صندلی گذاشت و خم شد رو کوک...

کوک اما بی حال به روبروش خیره بود و حتی زحمت اینم نمیداد به چشمای جین نگاه کنه‌...
و این جین و کفری میکرد...
-هی خرگوش زشت...چت شده صبح تاحالا یه حالی هسی.

بی حال لب زد: خوبم...هیونگ.
چونش و گرفتم و سرش و بالا اوردم تا نگام کنه...
وقتی نگاهش به چشمام خورد حس عجیبی تو چشماش دریافت کردم...
اون چشماش...یه جورایی فرق کرده بود...
انگار...

نمیدونم...
-کوک به خودت بیا...این حالت واقعا درست نیست...میگی خوبم ولی یه نگاه به خودت بنداز...بیحالی و رنگت از صبح سفیده مث گچ...چیزی نخوردی...حرفی نزدی...اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشید.

-نه...
-گاددددد...مطمعنم یه چیزی شده.‌..
-هیونگ چیزی نشده‌...دیشب فقط نخوابیدم تا صبح...بیدار بودم.

اخمی رو پیشونی جین نشست...
رو خواب کوک خیلی حساس بود
-منظورت چیه دیشب و نخوابیدی؟...پس تا صبح چیکار میکردی؟

-خوابم...نمیبرد برای همین...فیلم میدیدم.
جین عصبی نفس کشید...
-باورم نمیشه...تو میدونستی امروز باید بری هفته ی مد و برای من تا صبح بیدار موندییی؟...دیوونه شدی کوک؟

یهو در باز شدو جیهوپ با انرژی و لبخند وارد شد و پشت سرش جیمین و یونگی...
جیهوپ: هااایییییی دوستایه گوگولیم...چطوریایین؟
جین عصبی ازم فاصله گرفت...

جیمین یه نگاه به ما کردو گفت: اوه...دوباره زدین به تیپ و تاره هم؟
یونگی نیشخند زدو گفت: کوک باز چیکار کردی؟

اومدم دهن باز کنم که جین زود تر گفت: این خرگوشه زشت دیشب تا صبح بیدار بوده...حالا با این وضع میخاد بره اونجا...خدای من دارم دیوونه میشم.
جیمین زد پشت کمر جین و گفت: کاره ماها همینه هیونگ...همش بدبختی و بدبختی.

و نمایشی اشک گوشه ی چشمش و پاک کرد.
یونگی شاکی گفت: هی جیمین...مگه من چیکارت کردم؟...منو مث این خرگوش نبین.

جیمین: نبینم؟..نه واقعا مث اینکه یادت رفته؟...همش میخوابی...همش کار میکنی...همش سرت تو لاک خودته و این منو عصبی میکنه پیر خرفت.
یونگی نیشخند زد: باشه...از این بع بعد با حرف تو جلو میریم.

جیمین چشماش و چرخوند.
چیهوپ صورت کوک رو بین دستاش گرفت و اروم طوری که اونا نفهمن گفت: دونسنگ کوچولو...حالت بده؟
کوک به جیهوپ نگاه کرد...

تنها کسی که اینقدر باهاش راحت بود حتی بیشتر از جین...هوپی بود...
کوک اروم سرش و تکون داد.
هوپ: میخوای بریم برام بگی چیشده؟
کوک باز سرش و تکون داد که جیهوپ با لبخند پیشونی کوک رو بوسید و گفت: پس بریم...من منتظرم تا بهم بگی.

صاف وایساد و گفت: منو کوک میریم تا بهش لباسش و بدم بپوشه و اینکه نظر من خیلی مهمه.
و یه چشمک به کوک زد.
جین با کلافگی گقت: پس من میرم یه قهوه بوخورم...از بس حرص خوردم خسته شدم.
یونگی: لباس من کجاست؟

جیمین: تو واحدِ جینه...بیا بریم بدم بپوشی.
جیهوپ دست کوک رو گرفت و گفت: یالا بریم بچه...میخوام دلیل این حالت و بدونم.

________________

رو کاناپه روبروی هم نشستن...
-خب...کوک منتظرم.

هوپی گفت و به کوک خیره شد...
کوک اب دهنش و با استرس قورت داد...
-هیونگ...دیشب یکی تو ات...

صدای زنگ گوشی جیهوپ باعث شد حرفش و قطع کنه.
جیهوپ گوشیش و از تو جیبش دراورد و به صفحش نگاه کرد...

-اوه شتتتت...مدیر برناممه...الان میام کوک...
سریع بلند شدو از واحد کوک خارج شد...
از رو کاناپه بلند شدم ...

رفتم تو اشپزخونه و یه تیکه نون تست برداشتم با مربا توت فرنگی تا بوخورم...
یکم ضعف کرده بودم...
تا هیونگ میاد یکم چیزی بوخورم...
باید همه چیزو بهش میگفتم...
شاید اون بتونه کمکم کنه...

مربا رو مالیدم رو نون که حس نفسای داغی رو روی گردنم حس کردم...
خشک شدم...

دستی دور کمرم حلقه شد و منو کشید تو اغوشش...
نفسم حبث شد...
این بو...

همون بوبیه که دیشب تو اتاق پیچیده بود...
بویه رز...
کنار گوشم همون صدای بم پیچید: بهش نمیگی...
چشمام و از ترس بستم...

دست و پاهام از ترس گز گزمیکرد...
اون...دوباره اینجاست...
دوباره اومده...
یه خیال یا توهم نیست...

الان واقعا پشت سرم حسش میکنم...
لباش به گوشم میخورد...
-درباره با من...به هیچکس چیزی نمیگی لاو...وگرنه دوستت میمیره.

زبونم قفل شده بود و تنم از حرفش لرزید...
نمیتونستم ببینمش چون اون پشت سرم بود...
یقه ی لباسم و با دست گرفت و کشید پایین...

و لحظه ی بعد بوسه ی داغی روی گردنم کاشت...
حس پیچشی تو تنم حس کردم...
-تو مال منی...سکسی بوی.

دستش روی عضلات شکمم کشیده میشد...
کامل خشک شده بودم....مثل مجسمه...
به دستش نگاه کردم...

سفیدِ سفید بود و انگشتای کشیده و ...زیبایی داشت...
خیلی زیبا بود...
اما نوازشش باعث میشد تنم از ترس بلرزه...
-از من نترس...

با صدای در ازم جدا شد و دیگه پشتم حسش نکردم...
نفس حبث شدم و با شتاب بیرون دادم...
سریع برگشتم پشت سرم...
نبود...
انگار از اول هیچکس نبود...
هیچکس...

صداش تو گوشم بود...
(از من نترس)...
جیهوپ اومد تو و با دیدن من با تعجب گفت: داری چیزی میخوری؟

به نون تست تو دستم خیره شدم...
اروم گردن خشک شدم و تکون دادم.
روبروم اونور کانتر وایساد.

-خب کوک...ببخشید یهو تلفن کار واجب داشت مجبور شدم جواب بدم...داشتی میگفتی دیشب چیشده؟
به جیهوپ نگاه کردم...

صدای بمش که میگفت به هیچکس نمیگی وگرنه دوستت میمیره تو گوشم پیچیده بود...
اون...نمیدونم کیه...
چیه؟

اصلا واقعیه یا...خیالاتی شدم...
اما...
ترسیده بودم...
خیلی زیاد...

صبح وقتی بیدار شدم جای دوتا دندون یا همون نیش توی گردنم بود‌‌...
اگه خیالاتی شدم پس این جای نیش چیه؟
گرمایه تنش و هنوز پشتم حس میکنم...
جایه بوسش رو گردنم از حرارت میسوخت...
اب دهنم و قورت دادم...

نه...
نباید بگم...
ممکنه واقعا هیونگو بکشه...یا اذیت کنه...
اون هرکی هست هرچی هست با من کار داره...
نمیخوام دیگران و تو دردسر و خیالات خودم بندازم.
-چیزی نیست...هیونگ...فقط سر درد دارم و فک کنم...بخاطر کابوساییه که هرشب میبینم.

جیهوپ اهی کشید و گفت: خدای من...هنوز اون کابوسارو میبینی؟
سرم و تکون دادم.

نباید درباره با اون موجود بهش میگفتم...
ممکنه واقعا جیهوپ تو دردسر بیفته.
جین بعده نیم ساعت اومد...

لباسام و پوشیدم ...
و با جیهوپ و جیمین و یونگی سوار ون مشکی رنگ شدیم .


استایل کوک...

_________

تو طول راه نمیتونستم از فکر اون موجود و اتفاق دیشب بیرون بیام...
اون...نمیتونه یه انسان باشه و اینقدر راحت تو واحدم بگرده...درحالی که کسی نمیبینتش...

با یاد اوری اون دوتا جایه نیش روی گردنم چشمام درشت شد...
اون...
صبر کن ببینم..اون دیشب خونم و مکید؟
اون دندوناشو...فرو کرد تو گردنم؟

اونا قطعا جایه نیشه و دیشب درست یادمه که اون سرش و تو گردنم فرو کرد و ...سوزش عجیبی تو گردم حس کردم..
خدای من...

اون چهره ای که دیشب من تو ۴ ثانیه دیدم...
چشماش قرمز بودن...
صورتش عجیب سفید بود...
و لباش...از قرمزی انگار خون روشون بود...
چرا نمیتونم درک کنم...
نکنه توهمه؟

نکنه دیوونه شدم...
دستم و رو گردنم کشیدم...
جای دوتا نیش میسوخت و این منو از خیالات به واقعیت پرت میکرد...

و واقعیت و میکوبوند تو سرم...
نشون میداد توهم نیست...
واقعیه....اما....
اون‌چیه؟
کیه؟

چیکارم داره؟
چطور اومده تو واحدم؟
اصن چطور کسی ندیدتش تاحالا؟
قاتلی چیزیه؟ که تو واحد من قایم شده؟
روحه؟..که نیاز به ازاد شدن داره؟میخواد از من استفاده کنه؟

خدای من زده به سرم؟
اینا چیه میگم من؟
ولی باید بفهمم...
اون با من چیکار داره؟
چرا هرجا میرم نگاهش و حس میکنم؟
همه جا همراهمه؟

ولی من حس میکنم همه جا...باهامه...
حتی العان...
اون دیشب بهم گفت ازش نترسم...

...

بعده کلی فکر بلاخره رسیدیم...
از ماشین پیاده شدیم که سیل فلش عکس چشمم و داشت کور میکرد...

یونگی و جیهوپ هم کنارم وایساده بودن...
من و یونگ و هوپ سه خواننده ی مطرحِ کره و جهانیم...جیمین منیجر یونگ و جینم منیجر منه‌...
البته نامجون هیونگم رپر مطرحیه مثل ما...اما اون بخاطر کاری نمیتونست بیاد و تو هفته ی مد ووگا شرکت کنه...و منیجرِ اون بیون لیه یکی از سهام دارای قدیمیه کمپانی...که البته یه منیجرم نیست...
اخه نامجون هیونگ بخاطر هوشش نیاز به منیجر نداره و فقط وقتایی که کاراش زیاد میشه به بیون میگه بره کمکش...

هوپیم منیجر نداره چون نمیخواست...
در اصل هوپی رو خود کمپانی پیدا کرده ...
ما چهار تا کلا ازکمپانی جداییم...حتی یونگی هیونگ...

چون اون تو اهنگ‌سازی محشره و برای کمپانی شرط گذاشته کاری به کارش نداشته باشن و در عوض بی دردسر و کارشو انجام میده...

جیهوپ هیونگم بخاطر مهربون بودن پیش از حدش مورد حمایت همست حتی کمپانی.
هممون زیر نظر کمپانی هستیم...
ولی فقط در ظاهر...و فقط سهام داریم اونجا...

بین جمعیت رد شدیم و وارد ساختمون بزرگ و زیبا با معماری فرانسوی شدیم...
مجسمه های بزرگ و چراغ های نورانی اولین چیزی بود که به چشم میخورد...

اینجا همه از خواننده و بازیگر و مدیر برنامه و کارگردانایه مطرح جهان بودن...
اطراف و نگاه میکردم...
یک ان همون نگاه سنگین و روم حس کردم...
با ترس دور خودم چرخیدم...چرا نگاهش همه جا باهامه؟

بین جمعیت دنبال اون نگاه بودم...
نگاهی که سنگینیش نفسم و میگرفت...
و...

دیدمش...
اره دیدمش...
بین جمعیت...
همون بود....خودش بود...
همونی که دیشب دیدمش...
اره مطمعنم...

خیره به من بین جمعیت ثابت وایساده بود و منو نگاه میکرد...
چشماش...سرد و بی حس بودن...و یکم قرمز...
صورت سفیدی داشت‌..
خیلی سفید و با اون لباس سر تا مشکی واقعا عجیب بود

هیچ فرد غریبه یا عادی نمیتونه وارد بشه پس.‌.
اون کیه که تونسته وارد اینجا بشه؟
بخاطر نگاه خیرش دستم شروع کرد به لرزیدن...
اب دهنم و قورت دادم...
یهو یکی از جلوم رد شد و بعد...
نبود...

نیستتتتت...
دیگه ندیدمش...
مثل یک روح اومد و یهو غیب شد‌..
بین جمعیت دنبالش میگشتم...
دور خودم میچرخیدم تا ببینم کجا رفت اما.‌..
نبود...

دستم از پشت کشیده شد...
برگشتم طرف جین...
با نگرانی نگام میکرد.
-کوک تو یه چیزیت شده...حالت خوبه؟
سردرگم بهش نگاه میکردم...
نفهمیدم چی گفت...
-ه..ها؟

کلافه چشماش و بست و نفس عمیق کشید...
منو همراه خودش کشید و گفت: فقط یه امشبو عادی رفتار کن ...بعدا باهم حرف میزنیم.
و منو نشوند کنار جیهوپ و یونگی...
درست وسطشون نشستم.

یونگی: هی پسر...رنگت که باز پریده...چته تو؟
سرم و تکون دادم.
-نه...چیزیم نیست.

-بهتره که راستشو گفته باشی.
هوپ: درباره با کابوسات من یه دکتر خوب سراغ دارم...بعدا شمارش و یادم بنداز بدمت...داری از دست میری کوک.

جین و جیمین پشت سرمون نشستن.
نفس عمیق کشیدم...
چشمام و بستم‌...
بازم نفس عمیق کشیدم...

با باز کردن چشمام قفلِ صحنه ی روبروم شدم...
روبروم درست اون سمتِ صحنهِ رفت و امد مدل ها نشسته بود‌‌.
و بازم اون بود...
همون...

و بازم خیره به من...
نگاهش فقط رو من بود...
لب زدم: تو...کی هستی؟
خیره به لبام و بعد به چشمام خیره شد...
پوزخند زد...
تمام بدنم لرزید...
اون کیه که همه جا باهامه و حتی تا اینجا تونسته بیاد؟

و کسی کاری بهش نداره انگار کسی نمیبینمتش.
چشماش خمار و وحشی بودن‌...
لبش رو به پایین منحنی داشت...
و اون خیلی‌...چهره ی خاصی داره‌...
دستش و بالا اورد...

و با همون بی حسیه تو صورتش دستش و به حالت بای بای تکون داد...
شوکه شدم...
یهو یکی زد روشونم که باعث شد بالا بپرم و به جیهوپ نگاه کنم...

سریع سرم و برگردوندم و به همونجا نگاه کردم اما...
نبود...
نبودددد...
بجاش یه دختر همونجا نشسته بود...
اب دهن و به زور قورت دادم...

جیهوپ: هی کوکی...کجایی سه ساعته دارم صدات میزنم...این مدله رو دیدی لباسش خیلی قشنگ بود بهت میومد.
به صحنه و مدل ها نگاه کردم...
کِی مراسم شروع شد؟
چرا من نفهمیدم؟

اصن اون دوباره چرا غیبش زد؟
نکنه واقعا روحه؟
-هوپ...تو الان یه پسر همسن و سالای خودمون که سر تا پا مشکی پوشیده باشه ندیدی؟
با تعجب نگام کرد.

-کوک حالت خوبه؟...میتونم قسم بوخورم تنها فردی که مشکی پوشیده خودتی...روبروتو ببین...همه رنگارنگ پوشیدن.
راست میگفت...

همه رنگی پوشیده بودن و حتی یه مشکی پوشم بینشون دیده نمیشد...
نفسم و کلافه بیرون دادم.
-حالا چیکار به پسره داشتی؟...من که ندیدمش ولی نکنه کراش زدی؟

و با خنده زد رو پهلوم.
-ن...نه..یکم...یکم اشنا میزد همین.
سرش و تکون داد: وای اونو ببین...اون کت خیلی جذابه.

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

های بیبیا...
چطورین...

همه‌ جا دنبالته👻...و تو نگاهش و حس میکنی...
حتی همین الان که داری این فیکِ زیبا رو میخونی👻😂

دوستون دارم...
شبتون خون اشامی در حد تهیونگ جذابمون...

لاویو🐯🐰

Continue Reading

You'll Also Like

4.4K 690 7
جونگ کوک فقط میخواست به جانگ هوسوک نشون بده کیم تهیونگ همچین آدم ترسناکیم نیست . اون به خودش جرعت داد شرط ببنده که میتونه کیم تهیونگ و بپیجونه و از خ...
6.1K 975 8
تایم آپ : شنبه ها تهیونگ الفایی که اواخر دهه ی سوم زندگیشه و هنوز جفتشو پیدا نکرده ، اما دقیقا یه روز از روزای عادی زندگیش ، امگاشو میبینه ... یه پسر...
2.2K 229 14
دلتنگی مثل کوفتگی تصادفه اولش بدنت گرمه حالیت نیست ولی یه دفعه دردش شروع میشه و تازه میفهمی چی به سرت اومده ! ---------------- کاپل:تهکوک،یونگمین،نام...
1.6K 295 18
داستان پسری که رنگ قرمز زندگی اش را ویران کرد اما چی میشد اگه اینبار باعث چشیدن طعم واقعی زندگی بشه... کاپل: ویکوک/کوکوی، سپ ژانر: اسمات، اندکی کمدی...