BITE

By Bitamoosavi

46.6K 7K 883

Taekook [completed] می ترسم از دوستت دارم هات . وقتی نمیدونم با بوسه صورت چند نفر رو بریدی... . که لب هات این... More

part (1)
part (3)
part (4)
part (5)
part (6)
part (7)
part (8)
part (9)
part (10)
part (11)
part (12)
part (13)
part (14)
part (15)
part (16)
part (17)
part (18)
part (19)
part (20)
end...
یه خبر براتون دارم...

part (2)

2.4K 427 93
By Bitamoosavi

°°°°°°°°°°°°°°°

-این چه قیافه ایه؟
از تو ایینه به جین نگاه کردم...
-چطور؟

-ورشکست نشدی یا عشقت نمرده که مثل بیچاره های بدبختِ فلک زده شدی.
لبخند زوری زدم.
-خوبم هیونگ.

-اره منم خر...چته؟
به گریمور نگاه کردم...حواسش به ما نبود و داشت موهام و درست میکرد...اون یه فرانسوی بود و خداروشکر زبون کره ای نمیفهمید وگرنه ابروم میرفت.

به جین نگاه کردم: خوبم هیونگ...فقط دیشب چون جام عوض شده بود نتونستم خوب بخوابم.
چشماش و ریز کرد: باور کنم؟

سرم و تکون دادم: باور کن.
باشه ای گفت و ماگِ شیر قهوه رو گرفت طرفم: بیا سرد شد...بوخور سر حال شی.

ماگ و گرفتم و یکمش و خوردم...
کار موهامم که تموم شد از رو صندلی بلند شدم...
لباس شلوار سرتا پا مشکی با پوتین ساق بلند سفید...
خوب بود...
مدیر برنامه و کارگردان کناری وایساده بودن...
مدیر صحنه برام توضیح داد که چیکار کنم و به کدوم دوربین نگاه کنم و پارتم و بخونم...

به این ترتیب سه ساعت کامل بدون وقفه فقط فیلم ضبط میکردیم...
که در اخر خسته شدم و جین کار و موقت تعطیل کرد که بریم ناهار بوخوریم...
پیامی برای گوشیم اومد...

قفلش و باز کردم و به پیامی که از ناشناس برام اومده بود با تعجب خیره شدم.
ناشناس(لباست بهت میاد:)
تعجب کردم...
این کیه؟

نکنه...اشتباهی فرستاده؟
اره...ممکنه اشتباهی فرستاده باشه...
اما نگاه سنگین و خیره ی یکی بدجور اذیتم میکرد...
برگشتم پشت سرم اما...
کسی نبود...

عصبی و کلافه نفسم و فوت کردم بیرون...
این حسا چیه من تازگیا دارم؟
سرم و تکون دادم و رفتم طرف جین...

____________________________

-اهههه‌..خستم هیونگ.

اخرین تیکه ی پیتزا رو کرد تو دهنش و با دهن پر گفت: خب برو بخواب مگه دست و پاتو بستم.
صورتم و جمع کردم: اَه اول غذاتو قورت بده بعد حرف بزن.

پوکر نگام کردو بعد یه لگد زد تو کمرم و گفت : ببند بابا پوفیوز...همچون میگه انگار نمیشناسمش...تو لجن تر از منی دیوث.

پاش و گرفتم و هول دادم اونور: برو واحد خودتتتت...میخوام بخوابم.
-بخواببببب...

-نمیتونم...تا تو اینجایی خوابم نمیبره.
نوشابه رو تا تهش سر کشید.
-بدبخت زنت...چطوری میخوای بغل اون بخوابی که نمیتونی با حضور کسی بخوابی؟

-نمیدونم...مشکلیه که از بچگی داشتم و هنوزم دارم.
نگران شد: جدی میگی؟...میدونستما ولی واقعا اینقدر شدیده؟
سرم و تکون دادم: نمیدونم..ولی واقعا با حضور یکی تو خونه مشکل دارم موقع خواب.

سری تکون داد: یادم باشه برگشتیم کره ببرمت پیش روانشناس.
-فایده نداره...مامان بابا منو صد بار برده بودن...وجز قرص خواب اور چیزی تجویز نمیکنن.
سرش و خاروند...
-این که خیلی بده.

-نه بد نیست...چون من تنها زندگی میکنم و مشکلی تو خوابم به وجود نمیاد حالا بلند شو و برگرد تو واحد خودت.
چشم غره ای بهم رفت: ایشششش باشه بابا...خرگوش زشت بد ترکیب.

بلند شدو گوشیش و برداشت و با شب بخیری رفت.
جعبه ی پیتزاها رو انداختم تو سطل اشغال و رفتم تو اتاق که نگاه خیره ی کسی رو روی خودم حس کردم...
دوباره...
و باعث شد لرزی تو تنم بپپچه...

نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم...
کسی نبود...
چرا باید کسی باشه؟
اینجا واحد خصوصیه و کسی امکان نداره واردش بشه.

پس این نگاه خیره چیه؟
چرا سنگینیش داره اذیتم میکنه.
به پنجره نگاه کردم...
پرده ها کشیده بود و حتی پنجره روبه خیابون بزرگ پاریس بود و اینکه طبقه ی دوازدهمم...و کسی نمیتونه از پایین نگام کنه...

پس...
با صدای دینگ گوشیم یهو پریدم بالا...گوشی رو از رو پاتختی برداشتم...
قفلش و باز کردم...

و تعجب کردم...
همون شماره ای که ظهر اشتباهی بهم پیام داده بود دوباره بهم پیام داده...
(خوب بخوابی بیبی بوی)
اخم کردم...

یعنی واقعا تا العان نفهمیده اشتباه پیام داده؟
براش نوشتم(معذرت میخوام ولی دارین اشتباهی پیام میدین...لطفا به شماره دقت کنید)
صبر کردم...
اما جوابی نداد...

بیخیال شدم و گوشی رو برگردوندم رو پاتختی...
یه قرص خواب اور خوردم...
و قبل خواب دعا کردم دوباره کابوس نبینم...
واقعا خسته شده بودم....فکر میکردم اگه از کره خارج بشم کابوسامم تموم میشه اما....

انگار همه جا همراهمه...
شاید باید واقعا برم به...مشاوره یا روانشناسی.
امشب دوتا قرص خواب اور خوردم...
نباید ریسک کنم اما مجبور بودم..

مطمعنم فردا از شدت خواب الودگی یه جور دیگه گند میخوره به برنامم.
اما بهتر از اینه که از خستگی بیهوش بشم.
دوتا قرص و با اب خوردم و پتو رو روی خودم کشیدم...

هنوز حس سنگینیه نگاهی انگار روم بود و حسش میکردم.
کلافه نفسم و فوت کردم بیرون.
چیزی نیست کوک...
بخواب...
خیالاتی شدی...
بخواب...

___________________________

با زنگ خوردن گوشیم و بیدار شدنم از خواب نازنینم آهی کشیدم و چشمام و باز نکردم تا دوباره خوابم ببره...
اینقدر غرق خواب بودم که توانِ حرکت انگشتمم نداشتم...

و صدای گوشیم رو عصابم خط مینداخت...
اما هرکی بود ول کن نبود و یک ریز زنگ میزد...
حرصی چشمام و به زور باز کردم و رو تخت چرخیدم و دستم و دراز کردم و گوشی رو از رو پاتختی برداشتم...

با شوک به ساعت نگاه کردم...
ساعت ۵ صبح بوددددددد...
۵ صبحِ فاکیییییی...
گوشی رو بدون نگاه به شماره جواب دادم و گذاشتم دم گوشم.

-الو جونکوک^^.
-هوسوک جدی ساعت ۵ صبح به من زنگ زدی و با اون صدای پر انرژیت میگی الو جونکوککککک؟
-اه ببخشید...خواب بودی؟

-نه ساعت ۵ صبح کی میخوابه که من بخوابم؟
شرمنده خندید.
-اوه...حواسم نبود ...ولی اینارو بیخیال بهت زنگ زدم بگم ما فردا صبح داریم میایم اونجاااا...وبگو کی قراره باهامون بیاد و تو هفته ی مد شرکت کنه.
اخم کردم.

-بی سوالیه؟
-عصاب نداریا...بزار خودم میگم...آیووو...قراره همرامون بیاد و تو اون هفته ی مد شرکت میکنه.
تعجب کردم...
-واقعا؟

-هومممم...کراشت میاد و میتونی با دل خوش خودت و بهش بچسبونی.
چشمام و چرخوندم.
-هیونگ صد بار گفتم اون فقط برام در حد یه کراشه...چرا باید خودم و بهش بچسبونم؟

داشتم زر میزدم ته دلم خر ذوق شده بودم.
و واقعا خوشحال بودم و همین تصمیم و داشتم که خودم و بهش بچسبونم.
-من میشناسمت بچه...الان تو پوست خودت نمیگنجی...حالا برو بخواب فقط زنگ زدم خبرو بگم...
دستی تو موهام کشیدم...

-دیگه نباید بخوابم...ساعت ۶ و نیم باید برم گریم بشم.
-اوه...پس فایتینگ دونسنگ کوچولو.
-ممنون.
-خدافظ...میبینمت.
-میبینمت.

گوشی رو قطع کردم.
هوا گرگ و میش بود....
خمیازه ی بزرگی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم...

از رو تخت پایین اومدم و رفتم طرف کمد...
حوله ی تو کمد و برداشتم و رفتم طرف حموم.
بعده ۲۰ دقیقه دوش گرفتن اومدم بیرون و حوله ی لباسی رو تنم کردم.

هوا روشن تر شده بود...
رفتم تو اشپزخونه و دستگاه قهوه رو روشن کردم...
خیره به ریختن قهوه تو فنجون بودم که نفس های داغی رو روی گردنم حس کردم...
با شوک و ترس پریدم جلو و به پشت سرم نگاه کردم...

کسی...نبود...
دستم و رو گردنم گذاشتم..
مطمعنم...
حسش کردم...
چشمام و بستم و سعی کردم خودم و اروم و کنترل کنم...

از وقتی اومدم اینجا واقعا زده به سرم..‌.
میترسم دیوونه بشم.
با صدای شکستن چیزی تو اتاق با ترس و وحشت به در اتاق نگاه کردم...

اب دهنم و با ترس قورت دادم...
خدای من...
این چی بود؟
با قدم های اروم و ترسیده و نفس حبث شده در اتاق و باز کردم و وارد شدم...

نگام به لیوان شکسته ی رو زمین افتاد...
اون که رو...پاتختی بود...
مطمعنم گذاشته بودمش اونجا و العان چطور...چطور افتاده شکسته...
گاد...
نکنه اینجا...جن داره؟

اره جن داره...
یا روحی...
موهای تنم سیخ شد...
سریع گوشیم و برداشتم و به جین زنگ زدم...
بوق چهارم جواب داد: سحر خیز شدی خبریه؟
با صدایی که سعی میکردم ترسیده نباشه گفتم: هیونگ...میای... واحدم؟

خندید.
-چرا باید بیام اونجا؟...ساعت ۶ و نیم وعدمون پارکینگه.
-نه‌....بیا واحدم نمیخوام تنها....چیز کنم...صبحونه بوخورم.
-ینی صبحونه با تو؟
-اره اره...میای؟

-معلومه که میام...بگما من صبحونه ی مفصلی میخوام.
-باشه...منتظرتم.
-دارم میام.
گوشی رو قطع کردم .
وجود جین کنارم بهتر از تنهاییه...

سریع یه تیشرت مشکی و شلوارک ابی پوشیدم و یه حوله ی ‌کوچیکم رو موهای خیسم گذاشتم و با برداشتن گوشیم در اتاق و بستم و رفتم سمت تلفن.
برداشتم و با شماره گیری رستورانِ هتل، گوشی رو گذاشتم دم گوشم.

-صبح بخیر...برای صبحونه سلف کاملتونو میخوام...
-...
-بله.‌‌..بله...
-...
-ممنون منتظرم.
قطع کردم...

نفس عمیق کشیدم که با زنگ در سریع بلند شدم و درو باز کردم.
جین با سرو صدا اومد تو و گفت: یه امروزِ دیگه فیلم برداری داری...امروز استثنا زود تموم میشه...فک کنم فقط حدود ۴ ساعت طول بکشه...ولی بعدش قراره بریم پاساژای خصوصیه پاریس یکم خرید کنیم...برند سلین واقعا محشره...

-هوم...
بهم نگاه کرد...
-هی چته بچه؟
-اممم...هیونگ تو تو این دو روز...چیز عجیبی ندیدی یا نفهمیدی یا...حس نکردی؟
مشکوک نگام کرد.

-مثلا چی؟
-خب...مثلا نگاه خیره ی کسی رو روی خودت همش حس کنی...یا...نفسای گرمی بوخوره رو گردنت‌...یا لیوان یهو بیفته بشکنه .
و استرسی نگاش کردم.

جین بعده سکوت و خیره بهم گفت: تو قطعا بعده این سفر باید بری پیش روانشناس...خودم میبرمت.
چشمام و چرخوندم.

-فقط مونده بگن دیوونه شدم.
-خیالاتی شدی ...کو این صبحونهههه؟
صدای زنگ در تو خونه پیچید...
-اوردن...
-اوه بلاخرههه.

_______________________

-کات...عالی بود.

جین اومد طرفم و لیوان اب میوه ی خنک و داد دستم.
-بوخور تا از گرما هلاک نشدی.
-مرسی هیونگ.
سرش و تکون داد.

کارگردان اومد طرفمون: موزیک ویدیو هم که تموم شد جونکوک شی...کار ادیت یکم زمان بره اما تا دو روز دیگه تمومش میکنیم و براتون شخصا ایمیل میکنیم.

-خیلی ممنون اقای چوی.
با رفتن چوی کت روی لباسم و دراوردم...
زیرش فقط یه تاپ نازک گشاد تنم بود ولی واقعا گرم بود هوا و نمیتونستم طاقت بیارم...
اینجا از سعول خیلی گرم تره...
بعده تموم کردن کار ها با اصرار جین رفتیم پاساژ گردی...

البته ۵ تا بادیگارد همراهمون بود
جمعیت زیادی جلوی پاساژ و توی پاساژ جمع شده بودن و این کار مارو سخت تر میکرد.
اما بلاخره خرید تموم شد...

که اونم‌شامل خریدای جین میشد...
من فقط یه شیشه ی شراب فرانسوی برند خریدم.
تا هتل به چرت و پرتایی که جین خریده بود فقط میخندیدم...
-اخه یه بسته باکستر؟؟؟؟؟...همونجا کُره نداره مگه؟
چشم غره بهم رفت که بیشتر خندیدم.
-صندلِ راحتی؟...هیونگ با من شوخی نکن...واقعا نتونستی کره اینارو پیدا کنی؟
-ببند.

پلاستیک بعدی رو باز کردم.
-وات د فاککککککک؟...پالتو ی خز دار؟
-کره هوا داره سرد میشه.

-واقعا که با این خریدات ابرومونو میبری.
-نه که تو خیلی چیز باحالی خریدی.
-هیونگ این مشروب اصله فرانسست...بعدشم میخواستم عطر برند فرانسه هم بخرم اما نتونستم پیدا کنم.
چشماش و چرخوند.

...

رسیدیم به هتل...
جلوی واحدامون وایسادیم.
-شب بخیر هیونگ.

-شب بخیر دونسنگ زشت.
تک خنده ای کردم و وارد واحدم شدم.
درو بستم و پاکت مشروب و روی کانتر گذاشتم...
یهو انگار کسی پشت سرم رد بشه بادی خورد بهم و کمرم لرزید...

پریدم جلو و سریع پشت سرم و نگاه کردم...
اه بازم...خیالاتی شدم؟
بی توجه سعی کردم برم سمت اتاقم...
امشب حوس کرده بودم فیلم ببینم...

البته که خوبی که اینجا داشت این بود که هم تو حال هم تو اتاق خواب تلوزیون داره.
لباسام و با تیشرت و شلوارک طوسی رنگ گشاد عوض کردم...

گریمم و کامل از رو صورتم پاکش کردم و کرم ابرسان و زدم به پوست دست و صورتم.
سر و موهام و کوتاه زیر اب گرم گرفتم تا چسبندگیه بینه موهام از بین بره.

اصلا حوصله ی حموم کردن نداشتم.
موهام و با حوله تند خشک کردم...
گوشیم و خاموش کردم و رو پاتختی گذاشتم.
فردا میتونستم تا ۱۱ بخوابم...

چون ۱۲ و نیم جین گفت میاد تا لباسی که سفارش داده برای پوشیدن تو هفته ی مد رو برام بیاره...
و بعدش گریمور میاد و تا ساعت ۴ که برنامه شروع میشه.

باید فردا سرحال و جذاب حاضر بشم...
بخصوص که کراشمم میاد...
فلشم و از تو کیفم دراوردم و به تلوزیون وصل کردم.
همیشه یه فلش پر از فیلم و دراما همراه خودمون تو سفر لازمه.

برگشتم تو اشپزخونه...
یه چیزایی تو کابینت دیده بودم‌..
درش و باز کردم...
یه چند تا خوراکی بود...

همش و برداشتم و برگشتم تو اتاق...
چراغای تو سالن و اتاق و خاموش کردم...
فقط نور تلوزیون بود که اتاق و یکم روشن میکرد...
رو تخت خزیدم و بسته ی چیپس و کیک و بیسکوییتارو باز کردم...یه شیشه ی بزرگِ شیر توت فرنگیم بود...

چرا توت فرنگی حالا؟
بیخیال درش و باز کردم و اونم گذاشتم کنار اونا...
کنترل و برداشتم و زدم رو یه فیلم عاشقانه...و البته هیجانی...

با صدای رعد و برق تعجب کردم...
الان اینموقع از سال واقعا بارونننن؟
خدا شوخیش گرفته؟
از رعد و برق نمیترسیدم...
اما خب...تنهایی یه جوریه...
فیلم شروع شد...
به تاج تخت تکیه دادم و یه مشت چیپس تو دهنم فرو کردم...

...

وسطای فیلم بود که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
با تعجب به گوشیم نگاه کردم...
وات د فاک؟

من...خاموشش کرده بودم...
مطمعنم...
گوشیم و برداشتم و قفلش و باز کردم...
یه پیام...

از همون...شماره ی ناشناس...
زدم رو پیام ...
با خوندن پیام چشمام چهار تا شد...
(من قبلا این فیلمو دیدم...پسره دختر رو ربوده😉)

وحشت و ترس تمام بدنم و گرفت...
خشک شده بودم و به متن پیام خیره بودم...
نفسم حبث شده بود...
دهنم خشک شد...

سریع کنترل و برداشتم و فیلمو stopکردم و به اطراف نگاه کردم...
دوباره صدای پیام گوشیم بلند شد...

به صفحه گوشی نگاه کردم..پیام جدید...
(اوه چرا فیلموstopکردی...تازه داشت به جاهای خوبش میرسید😟)

از ترس نمیدونستم چیکار کنم...
پتو رو تند دور خودم پیچیدم...
اب دهنم و قورت دادم ...دستم میلرزید...
اون...اون کیه؟

مغزم قفل شده بود...
دستام شروع کرد به تایپ کردن...
(تو کی هستی؟...از کجا میدونی من کجا زندگی میکنم و چیکار میکنم؟)

چند دقیقه طول کشید تا جواب داد...
(نگران نباش عزیزم...من اون‌پتویی که دور خودت پیچیدی هم دوست دارم)
تمام بدنم میلرزید...

نکنه...یکی از ساسنگ فنامن...که یواشکی اومدن تو واحدم و دارم...اذیتم میکنن؟
اما نه...
امکان نداره...
اینجا اینقدر حفاظت شدست که یه پشه هم نمیتونه پر بزنه...

اب دهنم و قورت دادم...
عصبی و با ترس تایپ کردم: (لعنتی کجایی؟)
(راهنمایی میخوای؟...)
اخم کردم و با ترس به پیام خیره بودم...
من...منظورش چیه؟

این کیه؟
پیام بعدی..(زیر اون چیزی رو روش دراز کشیدی😃)
قلبم ریخت...
از ترس و وحشت نفسم گرفت...
دستام میلرزید...
اروم به پایین کنار تخت نگاه کردم...

صدای رعد و برق همراه با نور وحشدناکش اتاق و پر کرد...
زبونم قفل کرده بود...
میخواستم به جین زنگ بزنم اما‌...
گوشیم یهو خاموش شد...

با شوک چند بار خواستم روشن کنم اما...انگار یهویی شارژش تموم شد...
ولی من خودم دیدم ۵۴ درصد شارژ داشت...
عرق سرد روی مهره های کمرم و حس میکردم...
صدای تق تق چیزی زیر تخت به گوشم رسید که باعث شد نفسم ببره...

سکوت محضِ تو اتاق و تاریکی محض باعث شد با بهت به تلوزیون خاموش شده نگاه کنم...
چط...چطور؟
چطور خاموش شد؟

اینقدر وحشت زده بودم که توان حرکتی نداشتم...
یهو نور رعد و برق تو اتاق پیچید و اتاق و برای صدم ثانیه روشن کرد و من...من یه نفر و اونم روبروم اونور تخت دیدم...

وایساده بود و خیره به من بود...
اما با تاریک شدن دوباره ی اتاق نتونستم صورتش و ببینم و این...
باعث شد نصف بدنم از ترس شل بشه...
تندتند نفس میکشیدم...

نگاه سنگینش و روم حس میکردم...
خیلی سنگین بود...
همون...همون نگاه بود که تو این دوروز همش روم حسش میکردم...
سایش و میدیدم...
میومد جلو...

با دست و پاهای لرزون رو تخت خودم و کشیدم عقب...
و اون میومد جلو...
-ن...ن...یا...
لکنت گرفته بودم و صدام درنمیومد...
اما اون میومد...
همینطور میومد جلو...

-تو...تو کی...کی ه..هستی؟
به تخت رسید...
دستش و رو تخت گذاشت و خم شد طرفم‌...
به تاج تخت چسبیدم...
دیگه نمیتونستم برم عقب...

از ترس گریه میکردم و لبام میلرزید...
من ادم ترسویی نبودم اما این...
اومد جلو...اینقدر جلو که صورتش ۵ سانتیه صورت من قرار گرفت...
و نفسای داغش به صورتم میخورد...
اون...واقعی بود...

جن یا روح نبود...
میتونستم نفساش و حس کنم...
و صورتشو هنوز نمیتونستم ببینم چون نوری تو اتاق نبود...

صدای بمش تو گوشم پیچید...
-از من میترسی؟
لبام میلرزید...
چشمام دودو میزد و اینو حس میکردم که نگاهش تو چشمام خیرست...

من یکم شب کوری داشتم و تاریکی اتاق باعث میشه هیچی نبینم...
اشکام همینجور رو گونم میریخت...
کنترلی رو لرزش بدنم نداشتم...
یهو صدای رعد و برق و یک آن روشن شدنِ طولانی اتاق برای ۴ ثانیه...

دیدمش...
صورتشو...دیدم...
تو نزدیک ترین فاصله به من خیره به چشمام بود...
اون...یه نگاه خمار بود ...
و چشماش‌...
چشماش...

خدای من اون یه...یه فرشته بود؟
اینقدر محو صورت و چشماش شده بودم که نفهمیدم کِی دستش رو گونم نشست...
دستش گرم بود...
خیلی گرم...
دارم...خواب میبینم؟
اره‌...

این یه خوابه؟
مطمعنم...
سرش و یهو تو گردنم فرو کرد...
خشک شدم...
تیزی روی گردنم حس کردم ...

دستش از روی گونم برداشته شد و روی کمرم گذاشت...
بوسه ی گرمی روی گردنم و گذاشت و یهو سوزش وحشدناکی تو گردنم حس کردم...
اینقدر سوزش شدیدی بود که ناله ی بلندی کردم و یهو حس وارد شدن ماده ی سردی به داخل بدنم...

حس لذت وحشدناکی رو توی تنم به وجود اورد ولی‌...
سیاهی چشمام نذاشت اون حس لذت و کامل بفهمم و سیاهی...

_______________________

امیدوارم با این پارت شب راحت بخوابین👻
البته با حضور زیبا و دلپذیر روح و جن و خون اشام و گرگینه و...😂😂

من خودم که بیخیالشونم...و اصلا ازشون نمیترسم.
(وی مث...دروغ میگوید)

اره خلاصه...
اینم از این‌ پارت کیوت🤣🤣...

#حمایت
#ووت
#کامنت
#نظر

لاویو🐯🐰

Continue Reading

You'll Also Like

8.2K 1.3K 26
-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میر...
2.2K 229 14
دلتنگی مثل کوفتگی تصادفه اولش بدنت گرمه حالیت نیست ولی یه دفعه دردش شروع میشه و تازه میفهمی چی به سرت اومده ! ---------------- کاپل:تهکوک،یونگمین،نام...
237K 45.8K 57
Vkook/kookv 《صد بار بهت گفتم تو کابین خلبان نباید سیگار بکشی...حرف حساب حالیت نمیشه انگاری؟...بلند شو برو بیرون.》 《اه کیم...با این طرز نگاه کردنت فقط...
46.3K 3.1K 27
جانگوک یه پلیس که وارد یه عملیات میشه و.... عاشقانه اسمات پلیسی مافیا وضعیت: کامل شده منتظر نظر های قشنگتون هستم😍😅 ووت فراموش نشه 😍🥰