Avoiding
افتاب راه نفوذش رو به اتاق سرد و تاریکم پیدا کرده بود و من نا توان تر از این بودم که در مقابل گرمایی که به تنم هدیه میداد مقاومت کنم و لب به خنده کش نیارم
زندگی من پر از همین اندک هاست
پر از همین بی تابی های کوچک لطیف
در من چیزی به اسم نوازش شدن بعد از رفتن تو مُرد
اما تو هنوز در وجودم زنده ای
حس لمس دستات رو دیگه به یاد نمیارم
حتی به یاد نمیارم که چطور از این حس لذت میبردم
از این که نجوا های مادرانت رو هر روز توی گوشم بشنوم ؛ خیلی وقت هست که محرومم
من هر روز دلم برای تو تنگ میشه
تو چطور ؟!
هنوز من رو به یاد داری؟!
احمقانه است اما دلم میخواد حتی این تابش نور رو از سمت تو بدونم
من حالم خوبه
اگر بخوام کمی از روز مرگی هام بگم شاید اینا برات جالب باشه
زمزمه های مردم احمق همیشه مثل هم دیگه ست
نمیدونم روزای اونا تو این سن چجوری میگذشته که همیشه ارزوی برگشتش رو دارن
سپری شدن این روز ها اصلا جالب نیست
فقط زمان مدام جلو میره
گاهی خیلی تند گاهی خیلی کند
و هر روز مدام تکرار میشه
مامان این جا همه دوست دارن به کودکی شون برگردن
به اون زمانی که بی قید و شرط توی کوچه ها میدویدند و دقدقه های بزرگ تر ها رو به سخره میگرفتند
اما مامان ، آیا منم اجازه دارم دلتنگ اون روز ها بشم ؟!
وقتی بچه بودم تو بودی
درد بود
گریه بود
و زندگی ؟!
راستش درست نمیدونم معنای زندگی چیه
اما عموم مردم میگن همین روزایی که داره میگذره ست
اگه حق با اونا باشه دلم میخواد زود تر تموم بشه!
مامان ، الان که فکرش رو میکنم حرف زدن با تو هم یکی از روتین های زندگیم شده
البته که هنوز هم درد هست
گریه هم هست
اما مگه تمام این ها تاوان زنده بودن و زندگی کردن نیست ؟!
هر روز بعد از مرور همه اینا به این فکر میکنم که اگر تو بودی باز هم باید به همراه من تاوان میدادی
این جور موقع ها از این که نیستی یه کوچولو خوشحال میشم
حداقل دیگه مجبور نیستم چهره خونی و زخم الودت رو به یاد بیارم
چون از یادم رفته !
خیلی پسر بدیم مگه نه ؟!
اخه کدوم بچه ای چهره مامانش رو فراموش میکنه
راستش از روزی میترسم که ذهنم از خاطراتت پاک بشه
کاش میشد خاطراتت رو به پوست تنم بدوزم
اون وقت دیگه فراموشم نمیشدی
مامان من این روزا از خیلی چیزا میترسم
نه دیگه منظورم حشرات نیستن
بیشتر از آدما میترسم
گاهی وقت ها از انعکاس تصویر خودم توی اینه بیشتر از هر چیزی میترسم
اما خوبیش اینه که دیگه از خون نمیترسم
اسم خون اومد ، اره مامان هنوزم خیلی دیر خون ریزی هام بند میاد
اما نترس دیگه مثل قبل نیست
الان یه کوچولو کمتر از همیشه تنهام
یه دوست پیدا کردم اون فکر میکنه با هم صمیمی هستیم
ولی مگه اون اِلف منه که باهاش صمیمی باشم ؟!
اما خب چیزی بهش نمیگم
راستش از ، از دست دادن اون هم میترسم ...
مامان باید تا همه جا ساکت و ارومه از خونه برم بیرون
دیگه از این دیر رسیدن ها خسته شدم
فکر کنم همینطور پیش بره انظباطم منفی میخوره
ببخشید اگه انقدری که تو میخواستی خوب نیستم
***************
Writer pov
در سکوت و با کمترین صدا و جلب توجه یونیفرمش رو پوشید و به ارومی دستگیره در رو پایین کشید
نگاه کنجکاوش رو به اطراف انداخت تا مطمئن بشه پدر و مادرش اون اطراف حضور ندارند
با سر و صدایی که از آشپزخونه شنید
چشمای خستش رو روی هم گذاشت
چی میشد اگه یه شب فقط یه شب لعنتی اون الکل رو کنار میذاشتن
صدای خندشون هر چی بلند تر میشد گوش های بکهیون از شنیدنش عاجز تر میشد
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت
خب عالی شد چون حتی یک ثانیه هم وقت واسه تلف کردن نداشت
با دلهره و اعتماد به نفس کاذبی کیفش رو روی کولش انداخت و تصمیم گرفت بره وسط اتیش
یکدفعه سکوت همه جا رو فرا گرفت
بکهیون فکر کرد شاید بالاخره خوابشون برده
پس دوباره دستش رو به دستگیره رسوند و پایین کشید
همین که خواست در رو باز کنه صدای قیژ مانندی از در بلند شد و توی خونه پیچید
گفته بودم خیلی خوش شانس نیست ?!
خب نمیشد کاریش کرد اگر میخواستن متوجه حضورش بشن تا الان باید روی سرش آوار میشدن
هیچ دلش نمیخواست یه صبح دیگه رو هم به همین منوال ادامه بده
حداقل نه وقتی که همین دو دقیقه پیش به مامانش قول داده بود روز خوبی رو شروع کنه
قدم های سستش رو به سمت در خروجی حرکت داد
تا اینجا که به خیر گذشته بود
حساب کرده بود اگه با سرعت از جلوی اشپزخونه رد میشد امکانش زیر صفر بود که کسی بهش برسه !
چشماش و بست و مثل بچه ها دستاش رو بهم چسبوند
"خدایا خواهش..."
-بعید میدونم با یه کوله رو دوشت ایستاده باشی و برای سلامتی ما دعا کنی زود باش بگو کدوم جهنمی داری میری ؟!
دلش نمیخواست چهره اون زن رو ببینه
اون هیچ شباهتی به مادرش نداشت
فقط اسمش رو یدک می کشید
با چشمای لرزونش اطراف رو نگاه میکرد
توی دلش میگفت
"کاش اونقدری نوشیده باشه که نتونه از جاش بلند شه و بیاد اینجا معرکه بگیره"
دستی که خوب میدونست در عین ظرافت چه طور درد رو بهت تحمیل میکنه روی شونش قرار گرفت و به سمت دیوار پرتش کرد
-بهتره که زبون باز کنی و جوابم رو بدی بیون بکهیون ...
نگاهش رو توی صورت مادرش چرخوند و بعد نگاهی به ساعت انداخت
زن متوجه نگاهش شد
-حرف بزن !
هر دو خوب میدونستن که از حصار پشت این لب ها قرار نیست حتی یک کلمه هم بیرون بیاد
اگر قرار بود روزی هم حرف بزنه با کسی حرف میزد که حرفاش رو بفهمه
این ادم ها چی میدونستن
+عزیزم ! چیشده ؟!
صدای پدرش بود
عزیزم؟! واقعا ؟!
اون هیچوقت مادرش رو اینجوری صدا نمیزد
نه حتی یک بار
این زن مقابلش چی داشت که لایق این محبت بود
-چرا از پسرت نمیپرسی ؟! اون اصلا برای من احترام قائل نیست
انگار بر خلاف تصورات خوش بینانش این مرد هنوز هم روی پاهاش ایستاده بود، درست رو به روش
دستای پدرش صورتش رو به چنگ گرفت و جبورش کرد بهش نگاه کنه
چطور جرات میکرد با اون دستای گناهکارش بهش دست بزنه
اون دست ها هنوزم ردی از خون و التماس داشت
+مگه نشنیدی مامانت چی گفت ؟! زود باش جوابش رو بده و ازش عذرخواهی کن !
یه جوری حرف میزدن انگار اعتصاب بکهیون برای دیروز و امروز بود
انگار نه انگار که سال هاست این دو لب بهم دوخته شدن
یک طرف صورتش سوخت و درست زمانی متوجهش شد که که ضربه بعدی جای قبلی رو پر کرد
به چشم های مرد خیره شده بود
خیال نداشت نگاه گستاخش رو ازش بگیره
+تو هم باید میمردی ! تو هم مثل مادرتی ؛ اون هرزه هم همیشه همینقدر گستاخ بود
با دستی صورت بکهیون رو نگهداشته بود و فقط ضرب دستش رو به یک طرف صورتش نشون میداد
چیزی تا خون مرده شدن پوست نازکش نمونده بود
اما انگار روح کثیفش با این سیلی ها ارضا نمیشد
نه تا وقتی صدای گریه هاش و تقلا برای رهاییش رو نمیدید
بکهیون نمیخواست مثل هربار بذاره به چیزی که میخواد برسه !
قرار نبود چون زورش نمیرسه که نذاره همچین القابی به مامانش بده
خیلی راحت باز هم به خواستش برسه
-ولش کن ... اینقدر خودت رو خسته نکن ! به هر حال قراره جایی بره که خوب بلدن بچه هایی مثل اون رو ادب کنن...
زنی که ادعای مادر بودن میکرد خوب بلد بود چطور رفتار کنه تا خودش رو بهترین فرد نشون بده
چه طور کسی که روی خرابه های زندگی یکی دیگه خونش رو ساخته لایق این همه احترام و عشق هست
+از جلوی چشام گمشو ...
چه بهتر !
بکهیون هم بیشتر از این از زندگیش نمیخواست
حتی اگه شما خودتون سر راهش سبز نمیشدید اون هیچوقت سراغتون رو نمیگرفت
کیفش رو از روی زمین چنگ زد وبه سرعت از خونه بیرون رفت
نگاهی به اینه توی راهرو انداخت
سرخی گونش رو به کبودی میرفت
درد داشت
اما به یاد اوردن دردی که مامانش تحمل کرد زبونش رو از هر اعتراضی بسته بود
" کاش اینجا بودی ...
نه کاش منم پیش تو بودم ! "
For every day, I miss you.
For every hour, I need you.
For every minute, I feel you.
For every second, I want you.
Forever, I love you..!!
هر روز، دلم برات تنگ میشه
هر ساعت، بهت نیاز دارم
هر دقیقه، من احساست میکنم
هر ثانیه من تورومیخوام.
برای همیشه،من عاشقتم
**************************
لطفا دوستش داشته باشید
و براش کامنت بذارید
این بچم زیادی مظلومه !
1455