وقتی سوکجین در رو باز کرد و وارد شد، پسر با صدای بلندی پاهاش رو به دیوار کوبید و صندلی رو بی حرکت نگه داشت. به سمت در چرخید و بلافاصله به سوکجین خیره شد.
پسر لب هاش رو جمع کرد، دندون هاش رو نشون داد و غرید: «هیچ راه فاکی نداره که من با یه امگا زندگی کنم.»
°~°~°~°~°
با وجود قشقرقی که در دیدار اول راه افتاد، تمام مسیر تا خونه کسی حرفی نزد. جونگکوک با ناراحتی به بیرون از پنجره نگاه میکرد و اخم روی صورتش ذرهای از هم باز نشده بود. سوکجین چند باری سعی کرد باهاش حرف بزنه ولی خیلی زود منصرف شد. جونگکوک اصلا نمیخواست حرف بزنه.
وقتی سوکجین تو جاده منتهی به خونه پیچید، جیمین و تهیونگ روی ایوان جلوی در نشسته بودن. جیمین تغییر حالت داده و تو بدن گرگش به زانوی تهیونگ تکیه داده بود ولی به محض اینکه ماشین رو دید پرید، تغییر حالت داد و بلافاصله لباس هاش رو پوشید. سوکجین آه کشید. بارها بهشون گفته بود جایی که همسایه بتونن ببینن تغییر حالت ندن. چندین شکایت درباره لخت این طرف و اون طرف گشتن توله هاش از همسایه ها دریافت کرده بود.
جونگکوک با شک به پسرها نگاه کرد، کیفش رو به سینه اش چسبوند و پرسید: «اونا کین؟»
_ اون کوچولویی که موهای صورتی داره جیمینه و اونی که قدبلند تره و موهاش مدل مولته تهیونگه. اونا برادر خونده هاتن.
« برادر خونده هام نیستن.» جونگکوک بیشتر تو صندلیش فرو رفت و گفت: «به هرحال زیاد اینجا نمیمونم.»
خب... فقط زمان میتونست نظرش رو عوض کنه. سوکجین ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. بلند گفت: «بچه ها! بیایید جونگکوک رو ببینید. قراره پیش ما بمونه.»
جونگکوک پیاده شد و به پسرها اخم کرد: «موقتا.»
_ من جیمینم!
سینهی سوکجین گرم شد وقتی جیمین لبخند روشنی به جونگکوک زد و گفت: «اینم تهیونگه. ما خیلی خوشحالیم که یه نفر دیگه هم اینجا پیشمونه، موقت یا نه. اینطوری میتونیم راحت علیه جینی گنگ بشیم.»
جونگکوک در جواب جیمین فقط پلک زد. مضطرب به نظر می رسید. تهیونگ پشت سر جیمین قایم شد.
پره های بینی جونگکوک لرزید. پسر کمی خم شد تا هوا رو بو بکشه. گفت: «اینم... یه امگای دیگه؟» گرچه لحنش پر از انزجار بود ولی چشم هاش گیج بودن. رایحهی تهیونگ با هیچ جنسیت فرعی مطابقت نداشت.
تهیونگ بیشتر پشت جیمین قایم شد. استرس رایحهاش رو تندتر کرده بود. جیمین بلافاصله واکنش نشون داد. رنگ چشم هاش قرمز شد.
اون وقت بود که سوکجین بین پسرها ایستاد و گفت: «نه... جیمینی آلفاست و تهیونگ بتاست.»
اخم خشمگین جونگکوک برای چند ثانیه از روی صورتش کنار رفت و دوباره هوا رو بو کشید. «ولی...»
سوکجین تکرار کرد: «تهیونگ بتاست.»
جو سنگین بود، ولی بعد جونگکوک نفسش رو با تمسخر بیرون داد. دست به سینه ایستاد و زمزمه کرد: «حالا هرچی.»
بحران از سر گذشت. سوکجین لبخند بزرگی روی صورتش نشوند و به سمت پسرها برگشت. «چطوره وسیله های جونگکوک رو جاگیر کنیم آره؟» به سمت در ورودی راه افتاد و رو به جونگکوک اضافه کرد: «با یه تور کامل خونه رو بهت نشون میدیم. بعدش میتونی اتاقت رو انتخاب کنی.»
جیمین و تهیونگ زودتر از سوکجین داخل خونه دویدن و جونگکوک در حالی که پاهاش رو دنبالش میکشید وارد شد.
در طول تور منزل گردی، جیمین و تهیونگ مثل زنبور دورش تاب می خوردن و بعد از هر چیزی که سوکجین میگفت جزئیات اضافه می کردن ولی جونگکوک تمام اون مدت هیچ حرفی نزد.
_ اینجا آشپزخونه است...
_ یه بار من و تهیونگ داشتیم اسلایم درست میکردیم ولی آتیش گرفت و اون لکهی سیاه اونجا روی سقف به خاطر همینه. میبینیش؟
_...اینجا نشیمن...
_ تهیونگی صندلی وسطی رو دوست داره، من سمت چپی و جینی سمت راستی رو ولی میتونیم روی صندلی وسطی تو رو هم جا بدیم! یا میتونی مبل راحتی رو داشته باشی. خیلی راحته، ما بهش میگیم صندلی پیرمردی چون یونگی هر وقت میاد روی اون میشینه و سوکجین هم سعی میکنه ازش استفاده کنه ولی وقتی روش میشینه...
_...دفتر کار من...
تهیونگ آهسته کنار گوش جونگکوک زمزمه کرد: «فقط با دعوت وارد شوید...» بعد درحالی که همه از پنجره داخل اتاق کار رو نگاه میکردن گفت: «وگرنه جینی بداخلاق میشه.»
_اتاق نهارخوری...
تور برای بقیه خونه هم همینطوری گذشت، تا جایی که دوباره به اتاق نشیمن رسیدن. سوکجین گفت: «خب، کدوم اتاق رو دوست داری؟»
_ برام مهم نیست.
سوکجین ابرو هاش رو بالا انداخت: «مطمئنی؟ اینجا خونته میدونی؟ قدرتش رو داری که هر اتاقی خواستی انتخاب کنی.»
جیمین گفت: «اوه اتاق کنار من رو بردار! سوکجین خر و پف میکنه. مطمئنم دلت نمیخواد اتاق کناری اون رو داشته باشی.»
سوکجین بینیش رو بالا کشید: «من برای خر و پف کردن زیادی خوشگلم. دست از پخش کردن این دروغ های کثیف بردار.»
تهیونگ پیشنهاد داد:« بمیتونی اتاق من رو باهام شریک بشی. برای خودم تنها خیلی بزرگه.»
قلب سوکجین ذوب شد. حتی بعد از حرف غلطی که جونگکوک دربارهی جنسیتش زده بود، تهیونگ حاضر بود اینطوری از خودگذشتگی کنه. تولهاش قلبی از جنس طلا داشت.
چشم های تهیونگ مشتاق بودن، فقط کمی از احتیاطی که تا چند دقیقه پیش کنار جونگکوک داشت تو چشم هاش باقی مونده بود. تهیونگ درباره اینکه اکثر شب ها با جیمین یه توپ توله گرگ میشن و روی یه تخت میخوابن چیزی نگفت، درباره اینکه اکثر مواقع تخت مذکور مال سوکجینه هم همینطور.
جونگکوک برای چند ثانیه بهت زده به نظر میرسید ولی بعد اخم دوباره به صورتش برگشت. «برام مهم نیست. مامانم زود برمیگرده و از اینجا میرم.»
هم جیمین هم تهیونگ وا رفتن.
سوکجین مداخله کرد: «چطوره جونگکوک رو تنها بذاریم تا خودش اتاق هارو ببینه و تصمیم بگیره کدوم رو میخواد؟ شما دوتا اینقدر وسط حرفم می پرید که حتی نمیتونم صدای فکر کردن خودم رو بشنوم. برید آماده بشید که بخوابید.»
وقتی پسر ها رفتن، سوکجین به جونگکوک رو کرد و با ملایمت گفت: «من تو آشپزخونهام. وقتی اتاقت رو انتخاب کردی بهم بگو که بهت کمک کنم تمیزش کنی.»
سوکجین جونگکوک رو که هنوز اخم کرده بود تنها گذاشت. جیمین و تهیونگ یه تمیزکاری نصفه نیمه انجام داده بودن ولی سوکجین واقعا سرزنششون نمیکرد. قبلاً دربارهی این احتمال باهاشون حرف زده بود و میدونست هیجان زده بودن. درحالی که کیک پای رو می پیچید که تو یخچال بذاره _ مجبور بود بسته بندیش کنه به جای اینکه خیلی راحت بذاردش تو یه ظرف در دار چون همهی ظرف های بزرگش قربانی حادثه آتیش بازی شده بودن _ و اپن رو پاک میکرد، فکرش پیش جونگکوک بود. تولهی جدید آهسته دور خونه راه میرفت و تو تک تک اتاق ها مکث میکرد.
جونگکوک به آشپزخونه نیومد.
سوکجین بهش زمان داد، بعد خودش رفت دنبالش. وقتی از کنار دستشویی رد میشد دو تا سر تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشتن.
جونگکوک گوشهی یکی از اتاق ها تو تاریکی نشسته بود، به دیوار تکیه داده بود و از پنجرهی بزرگ به بیرون نگاه میکرد. بعد از خوندن اون فایل، سوکجین یه جورایی میدونست جونگکوک این اتاق رو انتخاب میکنه. بزرگ ترین پنجره هارو داشت و به خاطر منظره اش به حیاط پشتی، به نظر میرسید انگار در واقع اون بیرونی.
خوشبختانه اون اتاق همونی بود که سوکجین برای مهمان استفاده میکرد، نه یکی از اتاق های انباری. بنابراین کار خیلی زیادی برای انجام دادن نداشت.
برق رو روشن کرد و به نرمی گفت: «انتخاب خوبیه. از اینجا صدای داد و جنجال اون دو تا هم نمیشنوی.»
فریاد اعتراض دو نفر بلند شد: « آهای!» و سوکجین لبخند زد: «اینجا رو خونهی خودت بدون. یکشنبه ها وافل داریم. امروز صبح هم تو فروشگاه یه مقدار موم عسل پیدا کردم پس وافل خوبی میشه.»
جیمین داد زد: «قانون هارو یادت نره!»
سوکجین آه کشید: «آره... قانونها.»
جونگکوک محتاطانه نگاه میکرد. نگاهش هر چند ثانیه یه بار از سوکجین به پنجره و از پنجره به سوکجین میچرخید. سوکجین شک نداشت اون بچه هزاران نقشه فرار تو سرش چیده بود.
جیمین ذوق زده آواز میخوند: «آهنگ قوانین! آهنگ قوانین! آمادهای تهیونگ؟»
سوکجین ناخواسته بدنش رو منقبض کرد. از اینکه یه وقتی قانونها رو به شکل شعر درآورده بود اظهار پشیمونی میکرد. این چه جور ایده ابلهانهای بود؟ بچه ها هم اجازه نداده بودم فراموشش کنه. دقیقا می دونستن سوکجین چقدر از اون آهنگ بدش می اومد.
« مواد ممنوع، خوش-اوه-نت ممنوعه!» پسرها حتی نوت های بلند رو میکشیدن. « اینا قوانین این خونه است! تاوقتیخلافشگفتهنشده از همش اط-آه-عت، کن! ولی مهم تر از همه! مهم تر از همه! مهم تر از همه! هیچ وقت زمان جین رو به فاک نده!»
سوکجین با کف دست به پیشونی خودش کوبید و زمزمه کرد: «شیشهای دشنام، هردوتاتون.»
«نمیتونی مجبورمون کنی تو شیشه دشنام پول بندازیم اگه داریم فحش میدیم فقط چون حرف های تورو تکرار میکنیم...» تهیونگ سرش رو از در اتاق داخل آورد. مسواکش هنوز تو دهنش بود وقتی اضافه کرد: «مقاله ب۲ رو که یادت نرفته؟ بند اول؟»
سوکجین آه کشید: «نمیتونم بگم همهی قانون ها و ضمیمه هاش رو حفظ کردم. ولی فرصت خوبیه شیشهی دشنام رو معرفی کنیم. جونگکوک تو میتونی همهی قوانین رو صبح سر صبحانه بخونی، برای اینکه باهاش رو به رو بشی باید خوب بخوابی.»
جونگکوک فقط به سوکجین خیره شد و حرفی نزد. سوکجین مشکلی با این مسئله نداشت. دو تا تولهی دیگه اندازه یه گروه مسافر اتوبوس سر و صدا میکردن.
_ من دیگه میرم که به کارهات برسی. دستشویی انتهای راهروئه. ما تو این خونه منصفیم جونگکوک، با همه محترمانه رفتار کن و قطعا باهات محترمانه برخورد میشه، باشه؟
جونگکوک نگاهش رو از سوکجین گرفت و اخم کرد: «هرچی.»
سوکجین این رو یه برد در نظر گرفت.
°~°~°~°~°
جونگکوک صبح روز بعد سر میز صبحانه هم خیلی حرف نزد. فقط در سکوت نشست و با کارامل نمکی، موم عسل و وافل های موزیش بازی کرد. از طرفی جیمین و تهیونگ تمام صبح داشتن سر سوکجین رو میخوردن. دربارهی همه چیز حرف میزدن، از آتیش بازی دیروز گرفته تا روابط و قرار گذاشتن های جین.
_... داشتم فکر میکردم... مربی باشگاه من چی؟ من مطمئنم گیه جینی.
تهیونگ با دهن پر از وافل تایید کرد: «موافقم.»
سوکجین صورتش رو جمع کرد: «اصلا خوب نیست که گرایش جنسی کسی رو حدس بزنید. اگر گی بود و میخواست شما بدونید بهتون میگفت. که احتمال زیاد این کارو نمیکنه چون اون مربیتونه و شما یه مشت نوجوان حشری شومزده سالهاید.»
جیمین لب هاش رو آویزون کرد: «ولی باید شورت های ورزشی که میپوشه ببینی. خیلی کوتاهن! شورت های خیلی خیلی کوتاهن.»
تهیونگ گفت: «من صداتون رو میشنوم وقتی با یونگی درباره اینکه کی گیه و کی نیست حرف می زنید.»
و این... به احتمال قوی راست بود.
سوکجین گفت: «کاری که میگم انجام بدید نه کاری که میکنم.» ایستاد، درحالی که بشقاب ها رو جمع میکرد گفت: «برید حاضر بشید. میریم برای جونگکوک خرید کنیم.»
جونگکوک که تا چند ثانیه پیش به تهیونگ خیره شده یه دفعه راست نشست. با چشم های گرد پرسید: «چی؟»
_ میتونی اتاقت رو تزئین کنی.
سوکجین بشقاب پر جونگکوک رو برداشت، چند ثانیه تامل کرد بعد در حالی که بشقاب رومی پیچید تا داخل یخچال بذاره گفت: «میتونیم یه مقداری هم لباس برداریم. تو یه کوله پشتی چیز زیادی جا نمیشه.»
_ من چیزی نیاز ندارم.
سوکجین شونه هاش رو بالا انداخت: «خب، باشه. من یه چیزهایی نیاز دارم. اگه توام چیزی دیدی که دوست داشتی اونم اضافه بر لیست بر میداریم.»
جونگکوک، به شکل کاملا پیش بینی شدهای، تمام مدت خرید یه حضور تاریک عصبانی باقی موند. تهیونگ و جیمین چند دست لباس براش برداشتن و جونگکوک به اندازهی وقتی که سوکجین همین کار رو کرده بود باهاشون مقاومت نکرد. اینم کاملا پیش بینی شده بود. هیچکس نمیتونست از پس اون دوتا باهم بربیاد.
وقتی وارد قسمت لوازم خانگی شدن، در حالی تهیونگ و جیمین مشغول فحش ساختن با حروف الفبای آهنربایی بودن، سوکجین قالیچه بافتی پیدا کرد که به نظرش برای اتاق جونگکوک عالی بود. به سمت قالیچه هم شد و گفت: «اوه، جونگکوک نظرت دربارهی این چیه؟ فکر میکنم به اتاقت میاد.»
در کمال تعجب، جونگکوک صورتش رو جمع کرد: «نه. زشته.»
سوکجین لب هاش رو آویزون کرد. به تابلو عکس گلی اشاره کرد و گفت: «اوه خب، این چی؟ به اتاق روح می بخشه، اگر هم عکسی پیدا کردی که دوست داشتی میتونیم پرینت بگیریم و به جای این. چطوره؟»
«گفتم نه!» جونگکوک برای اولین تو اون مدتی که همدیگه رو دیده بودن صداش رو بلند کرد. چند نفر برگشتن ببین چه اتفاقی افتاده. « گوشهای لعنتیت کره یا چی؟ من هیچ کدوم از اشغالای امگاها رو نمیخوام!»
تهیونگ و جیمین خشکشون زده بود. هر دوشون با چشم های گرد فقط نگاه میکردن.
«میتونی اتاقت رو هرجور دوست داری تزئین کنی.»
سوکجین به اطرافش نگاه کرد و با اخمی ادامه داد: «یه چیز تک رنگ بهتره؟»
اینکه سوکجین واکنشی به داد زدن جونگکوکنشون نداد، پسر جوون رو بدتر عصبانی کرد و سوکجین قصدا همچین قصدی نداشت.
_ همهی اینا احمقانه است! و زشت! من هیچکاری واسه اون اتاق لعنتی احمقانه نمیکنم چون قرار نیست مدت طولانی تو اون خونه لعنت شده احمقانه تو بمونم!
_ خیلی خب، اگه نمیخوای اتاق رو تزئین کنی این کار رو نمیکنیم. ولی تا وقتی توخونهی منی باید به قوانین من احترام بذاری و همین الان داری یکیشون رو زیر پا میداری جونگکوک.
جونگکوک صورتش رو با اخم جمع کرد: «میخوای چیکار کنی؟ کتکم بزنی که احترام بذارم؟»
سوکجین به تلاش های جونگکوک برای عصبی کردنش واکنشی نشون نداد. با آرامش گفت: «وقتی تو خونهی منی هیچکس روت دست بلند نمیکنه. بیایید، برمیگردیم خونه.»
بلافاصله صدای نالهی جیمین و تهیونگ بلند شد. جیمین لب هاش رو آویزون کرد و پاهاش رو روی زمین کشید: «ولی تازه رسیدیم! تازه بهمون قول غذای بیرون داده بودی!»
سوکجین حرف جیمین رو تصحیح کرد: «یک ساعت پیش رسیدیم. به علاوه هر دوتون باید به شیشه دشنام پول بدین. فحش هارو هجی کردن هم فحش حسابه، حالا بند هر چندم مقاله که هست.»
تهیونگ گفت: «جونگکوک خیلی فحش داد. تقریبا پنج بار.»
_ جونگکوک باید اول تو کارهای خونه کمک کنه که پول تو جیبی بگیره، بعد میتونه سهم خودش رو بده. نگران نباش جونگکوک، بهت وام میدم. سودش هم زیاد نیست.
دوباره سوار ماشین شدن و این بار تهیونگ جلو و جیمین پیش جونگکوک عقب نشست. سوکجین کمربندش رو بست و چرخید که جونگکوک رو ببینه. صورتش به اندازه قبل قرمز نبود، کمتر عصبانی به نظر می رسید، گرچه هنوز اوقاتش تلخ بود. جونگکوک نگاهش رو از منظره بیرون نگرفت که به سوکجین نگاه کنه. غم تو رایحهاش اونقدر قوی بود که باعث میشد جیمین و تهیونگ معذب سرجاشون جا به جا بشن.
_ جونگکوک.
جونگکوک تکون نخورد. شونه هاش منقبض بودن.
_ جونگکوک، ممکنه لطفا به من نگاه کنی؟
پسربچه با خشونت سرش رو چرخوند: «چیه؟»
_ این آخرین باری بود که اومدیم بیرون، تا وقتی بابت رفتارت داخل فروشگاه عذرخواهی کنی. باشه؟
_ من از یه... از یه امگای ضعیف به درد نخور عذرخواهی نمیکنم.
جیمین هینی کشید و تهیونگ بهت زده سر جاش عقب رفت.
یکی از ابروهای سوکجین ناخواسته بالا پرید: «برای این هم همینطور. اصلا حرف قشنگ و محترمانهای نبود.»
_ به عنم.
« شیشهی دشنام.» تهیونگ زمزمه کرد: «این هفتمین بار بود.»
جونگکوک دست به سینه نشست و اخم کرد. سوکجین با دقت بهش نگاه میکرد، ولی جونگکوک چیزی به تهیونگ نگفت. فقط سر سوکجین داد میزد که خیلی جای تعجب نداشت. اون بچه هرگز نتونسته بود به هیچ بزرگسالی تو زندگیش اعتماد کنه.
سوکجین به سمت فرمون چرخید و ماشین رو روشن کرد. گفت: «میذارم خودت بهش فکر کنی.»
_ میشه تا اون ما فکر میکنه ما رادیو گوش بدیم؟ سکوت خیلی مزخرفه.
تهیونگ ذوق زده از جاش پرید و با لبخند بزرگی گفت: «من ایستگاه رو انتخاب میکنم!»
«نه!» جیمین نالید: «حرفم رو پس میگیرم!»
ولی دیگه خیلی دیر شده بود. تهیونک رادیو رو روشن کرده و مستقیم روی موج رادیو بینالملل تنظیم کرده بود. دو نفر به زبونی که سوکجین هیچ نظری نداشت مال کجاست با سرعت دربارهی موضوعی حرف میزدن.
جیمین تو صندلیش فرو رفت و غر زد: «جییین، لطفاً عوضش کن.»
_ نه خیر. قانون هارو میدونی. هرکس جلو بشینه اون انتخاب میکنه.
_ ولی هیچکس اصلا نمیفهمه اینا به چه زبونی حرف میزنن!
تهیونگ که چشم هایش رو بسته بود و با لبخند گوش میداد، گفت: «بهش میگن غرق چیزی شدن.»
جیمین حتی بیشتر تو صندلیش فرو رفت: «حتی نمیدونی داری توچه زبونی غرق میشی.»
تقریبا رسیده بودن که سوکجین از آینه جلو جیمین رو دید که با ضربه پا توجه جونگکوک رو جلب کرد. جیمین آهسته صدا زد: هی...
واضحا قصد داشت از رادار سوکجین خارج بشه، بنابراین امگا وانمود کرد حواسش کاملا جمع رادیوئه.
_ چیه.
_ امگاها ضعیف نیستن. میدونی...
جونگکوک با تسمخر نفسش رو آزاد کرد: اوکی، البته.
_ فقط صبر کن ببینی جینی چند تا آلفا رو روی انگشت کوچیکش میچرخونه. اون وقت قانع میشی.
جونگکوک جواب نداد، دوباره برگشت و به بیرون از پنجره خیره شد. سوکجین تو دلش لبخند زد.
°~°~°~°~°
سوکجین بقیه روز بعد کنار تلفنش نشسته و منتظر تماس بود. صبح جونگکوک رو برده بود مدرسه و تمام کارهای کاغذی هم انجام داده بود. یه سری سفارش صابون با عطر سنبل داشت که باید درست میکرد ولی پنج برابر بیشتر از حالت عادی طولش داده بود. نگران بود. جونگکوک دفعات متعددی از مدرسه قبلیش تعلیق شده بود.
ولی اون روز گذشت، سوکجین بالاخره صابون هارو داخل قالب ریخت و تلفنش حتی یک بار هم زنگ نخورد.
سوکجین تقریبا به طرف در دوید وقتی صدای پسرها و شنید که از جاده بالا می اومدن ولی خودش رو کنترل کرد که در رو از جا در نیاره و به جاش تو آشپزخونه صبر کرد. وقتی بالاخره در خونه باز شد، دست هاش رو گذاشت تو جیبش و خیلی معمولی از آشپزخونه بیرون اومد.
_ اوه اومدین؟ چه زود!
گرچه لحن و حالت ایستادنش خونسرد بود، سر تا پای جونگکوک رو بررسی کرد. اخم کم کم به صورت امگای چهارده ساله بر میگشت، پس همه چیز نرمال به نظر می رسید.
جیمین غرغر کرد: «اصلا هم جای تعجب نداشت.»
با وجود اون بداخلاقی، قبل از اینکه بره سمت راه پله ایستاد و اجازه داد سوکجین رایحه گذاریش کنه. پرسید: «شام چی داریم؟»
_ غذای ارسالی.
جیمین در حالی که پله هارو دو تا یکی بالا میرفت خندید: «اوه، واقعا میخوام بدونم این دفعه کار کی بوده!»
تهیونگ سوکجین رو بغل کرد و بینیش رو به ترقوه های امگا مالید. سوکجین پرسید: «امتحان شیمی چطور بود؟ شیوه رمزگذاری من رو یادت موند؟ خیلی عاشق خرس هاست ولی نمیت...»
_من به رمزگذاری نیاز ندارم که جدول تناوبی رو حفظ کنم، من جیمین نیستم.
«هی!» جیمین از طبقه بالا داد زد: «حرفت رو پس بگیر!»
سوکجین به سمت جونگکوک چرخید: «روز توچطور بود؟»
_ خوب.
جونگکوک با قدم های محکم و سنگین از کنارش رد شد و رفت طبقه بالا. سوکجین از همونجایی که تو ورودی ایستاده بود با چشم هاش جونگکوک رو دنبال کرد، بعد آهی کشید و برگشت تو اتاق کارش.
نیم ساعت بعد، سر تهیونگ از در نیمه باز اتاق داخل اومد و گفت: «شام رسید.»
سوکجین با خوشحالی بلند شد: «اوه چه زمان مناسبی!»
دستکش هاش روی پیشخوان اتاق کارش گذاشت و در رو پشت سرش قفل کرد. بیشتر از سر عادت بود، از اونجایی که تهیونگ و جیمین هر دوشون میتونستن قفل هارو باز کنن.
وقتی دوباره وارد خونه شد در باز بود و آنجلو با یه سینی غذا دم در ایستاده بود. معذب به نظر می رسید. جونگکوک در رو باز کرده بود. دم در روی آخرین پله ایستاده بود و هیچ حرفی هم نمیزد.
وضعیت به شدت ناراحت کننده بود. سوکجین سعی داشت لبخندش طوری به نظر برسه انگار میگه «بی نهایت خوش اومدی»، نه «من دارم از این وضعیت فوق العاده ناجور لذت میبرم.»
جونگکوک بی اینکه از آنجلو چشم برداره گفت: «این کیه.»
_ اوه، آه، من...
_ ایشون آنجلوئه، یکی از همسایه های دوست داشتنیمون.
_ آلفاست.
_ خب آره، قطعا هست.
آنجلو به وضوح با شنیدن این جملهی سوکجین خوشحال شد. تهیونگ خندهاش رو با سرفه قایم کرد. سوکجین تو در ایستاد و به چهارچوب تکیه داد که دید جونگکوک رو ببنده. با نرمی و ملایمت گفت: «سلام عزیزم، این لطفت رو مدیون چی هستم؟»
آنجلو وزنش رو روی پای دیگه اش انداخت. مسی آلمینیومی توی دستش تقی صدا داد. آلفا گفت: «آه... قبل تر گفته بودی شام ندارین، من یکم غذای اضافه داشتم پس...»
سوکجین داخل سینی رو نگاه کرد و لبخندش بازتر شد: «اوه پای تابهای؟ مجبور نبودی اینقدر زحمت بکشی.» تابه رو از آلفا گرفت و ادامه داد: «خوشمزه به نظر میرسه.»
_ آره، راستش، خوشحال میشم غذا رو با شما شریک بشم...
_ الان زمان مناسبی نیست، شاید یه شب دیگه؟ ممنونم! خدانگهدار.
سوکجین در رو بهم کوبید و گفت: «شام حاضره! میز رو چیدین؟»
°~°~°~°~°
جونگکوک شکاکانه به غذای جلوش خیره شده بود.
غذای داخل بشقابش رو با چنگال جا به جا کرد و پرسید: «آلفاها همینطوری.... بهت غذا میدن؟»
سوکجین لبخند زد: «معلومه! احمقها.»
_ چرا؟
« چون...» جیمین غذای توی دهنش رو قورت داد، در حالی که قاشق رو میچرخوند گفت: «همشون میخوان آلفای سوکجین بشن.»
_ تو آلفا نداری؟
سوکجین با تمسخر نفسش رو بیرون داد: «فکر کردی کجا نگهش میدارم؟ تو زیرزمین؟» سوکجین مکث کرد، بعد ادامه داد: «البته این خیلی هم دور از شخصیت من نیست. نه، جونگکوک. من آلفا ندارم و هیچ قصدی هم ندارم که داشته باشم.»
_ ولی همه امگا آلفا دارن.
سوکجین مکث کرد. تهیونگ و جیمین هم همینطور.
_ تو داری؟
_ عی، نه. من چهارده سالمه!
سوکجین گفت: «تو بعضی مناطق کاملا قانونیه. امگاها به آلفاها نیاز ندارن. میخوان فکر کنیم بهشون نیاز داریم تا بتونن ما رو تحت کنترل داشته باشن. ولی من یه حقیقت کوچولوی هیجان انگیز برات دارم جونگکوکی....»
_ جونگکوک.
_ آلفاهان که به امگاها وابستهان. همسایهی عزیزمون آنجلو سال هاست دنبال منه. بذار درباره بقیه چیزی نگم...
_ مثلا رِی...
_...تیم...
_...بورا...
_...جه...
سوکجین با صدای بلندتر از بقیه گفت: «بقیهای که بهتره اسمشون رو نیاریم... همشون، آلفاها احمقن. هیچ کدومشون معنی کلمه نه رو نمیفهمن. فکر میکنن نه گفتن روشون تاثیر نداره چون از نظر ژنتیکی سلطهگرن و جامعه براساس نمایش قدرته که احترام میذاره. همینی که میگن هرکس زورش بیشتره حق با اونه. پس ما یه قرارداد گذاشتیم که واسه هر دو طرف سود داشته باشه. اونا برام غذا میارن و خونم رو تعمیر میکنن چون طبق افکار و عقاید پوسیدشون هیچ کاری جز ول گشتن ازم بر نمیاد و فقط منتظرم یکی بیاد منو حامله کنه. منم اجازه میدم همهی این کارها و برام انجام بدن و بعد در رو میکوبم تو صورتشون.»
جونگکوک تا حدودی وحشتزده به نظر می رسید. جیمین و تهیونگ عادت کرده بودن.
تهیونگ به جیمین لبخند زد: «ولی نه همهی آلفاها.»
_ معلومه که نه.
سوکجین خم شد و موهای جیمین رو بهم ریخت. آلفای جوون سرخوشانه لبخند زد. سوکجین ادامه داد: «بعضی هاشون آدم های کاملا نرمالی هستن که خط قرمز هارو درک میکنن و بهشون احترام میذارن.»
_ مثل من!
_ درست مثل تو.
جونگکوک هنوز اخم کرده بود: «خیلی قرارداد عادلانه ای به نظر نمیاد.»
سوکجین آه کشید: «میدونم. اصلا حتی نباید باهاشون حرف بزنم.»
_ منظورم این نبود.
_ به همه احترام بذار تا وقتی خلافش ثابت بشه.
سوکجین جیمین رو که زیر لب آواز قانونها رو زمزمه میکرد نادیده گرفت و ادامه داد: «این قانون طلایی منه. اون آلفاها؟ اونا ثابت کردن لیاقت احترام من رو ندارن.»
جونگکوک اخم کرد و به بشقابش خیره شد. بعد از اون موضوع صحبت عوض شد. جونگکوک با غذاش بازی کرد ولی هیچی نخورد.
سوکجین اخم کرد.
°~°~°~°~°
جونگکوک بقیه هفته بداخلاق و اخمو بود. هر شب سوکجین زمان بیشتری تو حموم میموند، لب هاش رو گاز میگرفت و فکر میکرد چطور میتونه از رفتارهاش سر در بیاره. جاهای کمی تو خونه بودن که سوکجین میتونست تو اون مکان ها آرامش و سکوت داشته باشه، و حمام یکی از اون مکان ها بود. بنابراین حمام هاش خیلی طولانی میشد.
شب ها که جمع میشدن تلوزیون ببینن، بچه ها روی سر و کول سوکجین می نشستن که ازش محبت ببینن، ولی جونگکوک صاف و تیز یه گوشه می نشست. به زور غذا میخورد. سوکجین باید بیشتر نگران میبود، ولی سیستمی راه انداخته بود که تهیونگ و جیمین بعدا براش غذا ببرن و وانمود کنن سوکجین خبر نداره. لااقل اینطوری غذایی که نیاز داشت بهش می رسید.
جونگکوک همیشه کم حرف بود، ولی وقتی بحث تغییر حالت دادن پیش می اومد، ساکت ساکت میشد. تهیونگ و جیمین تقریبا هر روز تغییر حالت میدادن، دور حیاط تاب میخوردن و بعد از مدرسه تو چمن ها جست و خیز میکردن. جونگکوک همیشه داخل می نشست و حتی حاضر نبود نگاه کنه. یه بچه هم سن و سال اون باید پر از اشتیاق برای تبدیل به گرگ شدن باشه، ولی جونگکوک از تک تک غرایزش می ترسید.
سوکجین میدید بعضی وقت ها غرایزش امگاگونهاش چطور خودشون رو نشون میدادن. امگاها مهربان و خونگرمن و لمس فیزیکی رو دوست دارن و سوکجین، به عنوان یه امگا، خیلی خوشحال میشد محبت رو به شکل فیزیکی به بچه هاش نشون بده. دوست داشت قبل و بعد از مدرسه رایحه گذاریشون کنه، حتی خونهاش رو مارک کنه، مرتب کنه و لانه سازی کنه.
ولی اتاق جونگکوک هنوز خالی بود. هنوز حتی لباس هاش رو از کوله پشتیش بیرون نیاورده بود. هر روز همهی وسیله هاش رو با خودش به مدرسه می برد و می آورد انگار می ترسید یه یک دفعه بهش بگن باید جایی بره.
این سوکجین رو نگران میکرد. هنوز همه ساعات شبانه روز موبایلش رو پیش خودش نگه میداشت.
مطمئن نبود جونگکوک واقعا از امگای درونش متنفره یا خانوادش اینطوری بهش یاد دادن. یادداشت های روانشناس خیلی جزئیات نداشتن، فقط کلیت ماجرا رو به شکل سربسته به مددکار اجتماعی میدادن. اگر جونگکوک هم مثل اوایل تهیونگ، واقعا با جنسیت دوم خودش راحت نبود و جنسیت دومش با کسی که بود همخوانی نداشت، اون وقت قضیه کلا فرق میکرد و سوکجین باید راه دیگه ای پیش میگرفت.
تنها چیزی که تو اون موقعیت بهش امید میداد پسرها بودن.
امیدش به همین چیزهای کوچیک بود. یک شب وقتی از کنار اتاق تهیونگ رد میشد جونگکوک رو اونجا دید که در سکوت نشسته بود و به تهیونگ گوش میکرد که هیجان زده چراغ قوه خورشیدی که با مام مردانه درست کرده بود بهش نشون میداد.
یه شب دیگه اتفاقی جیمین رو دید که ناخواسته خم شد تا جونگکوک رو رایحه گذاری کنه ولی وقتی فهمید داره چیکار میکنه یه دفعه خشکش زد. جونگکوک چیزی نگفت، اجازه داد جیمین کارش رو بکنه.
پس شاید جونگکوک هنوز از سوکجین متنفر بود، ولی لااقل انگار داشت در های قلبش رو برای بچه ها باز میکرد؛ و این قدم اول خوبی بود.
°~°~°~°~°
خیلی طولی نکشید که آرامش بالاخره شکست. در دومین هفته حضور جونگکوک، از مدرسه به سوکجین زنگ زدن.
سوکجین مثل یه بمب تو زمین مدرسه منفجر شد. وقتی وارد شد، در در رو با صدای «بنگ» رضایت بخشی به هم کوبید. کمتر از یک ثانیه طول کشید تا موقعیت رو تحلیل کنه.
جونگکوک روی صندلی تو خودش جمع شده بود و چشم غره می رفت. یه پک یخ روی صورتش گذاشته بود و چشمش کم کم داشت کبود میشد. یه چسب با طرح پروانه روی زخم لبش چسبونده بودن و چند قطره خون روی لباسش چکیده بود. تنها راهی که سوکجین میتونست بفهمه آسیب بیشتری هم هست یا نه بو کشیدن رایحهاش بود، چون جونگکوک به شدت در برابر پوشیدن رنگی جز مشکی مقاومت میکرد.
دو نفر دیگه هم سمت دیگهی دفتر روی صندلی ها نشسته بودن و به جونگکوک چشم غره می رفتن. یه آلفای نوجوون که درست به اندازه جونگکوک کتک خورده بود و مادر بتاش که شونه هاش رو نوازش میکرد.
سوکجین با جدیت خطرناکی پرسید: «اینجا چه خبره؟»
منشی دفتر سرش رو بلند کرد و با دیدن سوکجین چشم هاش گرد شد. «آه آقای کیم، مدیر الان میرسن فقط چند ث...»
_ چرا جونگکوک اینجا نشسته وقتی واضحه آسیب دیده؟ پرستار کجاست؟
منشی گفت: «پرستار معاینهاش کرده...»
وقتی سوکجین چشم هاش رو تنگ کرد، دختر کمی خم شد و ادامه داد: «ولی میتونم بگم دوباره بیاد؟»
سوکجین غرید: «مگر اینکه فکر کنی خون به دکور این اتاق افسرده میاد.»
دختر منشی دوباره پشت میزش نشست. سوکجین نگاه سردی به پسر نوجوون و مادرش انداخت و دوباره به سمت جونگکوک برگشت. دست هاش رو دراز کرد و پرسید: «دیگه کجا...»
جونگکوک وحشت زده بدنش رو عقب کشید. سوکجین خشکش زد. دست هاش رو انداخت. هر دوشون برای مدت کوتاهی بی حرکت فقط بهم نگاه کردن. بعد سوکجین با رعایت همون فاصله جلوی جونگکوک نشست.
_ بهم بگو چی شد.
جونگکوک با ترشرویی جواب داد: «تقصیر من نبود.»
_ من نگفتم تقصیر تو بود.
_ مجبور نبودی ب...
در باز شد و آلفا ،اولین چیزی بود که تمام حواس سوکجین دریافت کردن، قبل از اینکه متوجه بشه اون رایحه آشناست. چرخید و دوباره ایستاد. ناخواسته خودش رو سد بین جونگکوک و تازهوارد کرد.
همون نکبتی بود که میگفت سوکجین به عنوان یه والد مناسب نیست.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ من بهشون زنگ زدم.
این مدیر بود که بالاخره در دفترش رو باز کرد و ادامه داد: «هر حادثهای بین گرگ ها اتفاق بیفته باید حتما به اطلاع آلفای رهبر منطقه برسه.»
مدیر سر تا پای سوکجین روبرانداز کرد، بعد با خستگی آه کشید: «امیدوار بودم دیگه هیچوقت نبینمت.»
سوکجین چشم هاشو رو تنگ کرد و با تصنعی ترین لبخند ممکن گفت: «منم از دیدمت خوشحال فرَن.»
مدیر هوفی کرد، برگشت داخل دفترش و گفت: «همتون بیایید داخل.»
به محض اینکه مدیر از دید خارج شد، سوکجین به سمت آلفای رهبر چرخید: «وظیفه مدرسه است که زنگ بزنه، ولی تو مجبور نیستی پاشی بیای.»
آلفا با خونسردی جواب داد: «دلیل خیلی خوبی دارم برای اینکه اینجا باشم.»
مدیر داد زد: «آقای کیم! خوشحال میشم همین امروز بیایید.»
سوکجین نیشخند زد و در حالی وارد دفتر میشد ادای آلفا رو درآورد: « دلیل خیلی خوب.»
مدیر گفت: «لطفا بشینید.»
سوکجین دست به سینه ایستاد. «من ترجیح میدم بایستم.»
جونگکوک روی یکی از صندلی های گوشه دفتر نشست. هر دو آلفا هم نشستن، ولی مادر بتا به تقلید از سوکجین ایستاد.
مدیر آه کشید: «معلومه که می ایستی. میدونی از آخرین باری که اومدی تو دفتر من چند سالی میگذره، آقای کیم.»
_ چند ماه بیشتر نشده. حداکثر.
حادثه وقتی اتفاق افتاده بود که تهیونگ یه تیرکمان مچی درست کرده بود و آورده بود مدرسه. دفعه قبل از اون هم جیمین کل زمین بسکتبال رو با صابون لیز کرده بود چون بعضی از اعضای تیم به تهیونگ خندیده بودن.
سوکجین سرزنششون نمیکرد. بچه هاش شخصیت های خودشون رو داشتن.
_ کاش بیشتر گذشته بود.
مدیر لبخند کوتاه و تیزی تحویل سوکجین داد و بعد با چشم های ریزش به بقیهی حضار نگاه کرد. گفت: «آلفا کیم، از اینکه تو همین مدت زمان کم خودتون رو رسوندین متشکرم.»
_ همون نامجون خوبه. و من همیشه برای جوون ترهای گلهام وقت دارم.
سوکجین با بداخلاقی غرید: جونگکوک از اعضای گله تو نیست!
آلفا دهنش رو باز کرد ولی فرن اجازه نداد صحبت کنه.
_ نظرتون چیه روی اینکه امروز اینجا چه اتفاقی افتاده صحبت کنیم، هوم؟ تو این مدرسه دعوا کردن ممنوعه، خصوصا بین گرگینه ها. اهمیتی هم نداره اگر یکی از اون ها شرایط حساس داشته باشه، این ممکنه همهی دانش آموز ها به خصوص انسان ها رو تو خطر جدی قرار بده.
«چه قانون فوقالعادهای...» سوکجین حرف مدیر رو قطع کرد: «این قانون برای اینه که هم دانشآموزان و هم والدین احساس امنیت کنن درسته؟ ولی من چطور قراره احساس امنیت کنم که تولهام رو... تولهی امگام رو بفرستم اینجا و بعد اینطوری تحویلش بگیرم؟ در حالی که خونین و مالین روی صندلی های اتاق انتظار نشسته چون کاغذ بازی های اداریتون از سلامت بچهی من مهم تره!»
مدیر آه کشید: «جونگکوک و اِلیس هر دوشون توسط پرستار معاینه شدن.»
_ اون وقت شاید بهتر باشه پرستار رو اینجا بخواید که چند تا سوال مهم ازش بپرسیم. چه مدارک و تواناهایی نیاز دارین که تو این مدرسه پرستار باشین؟ خصوصا برای اینکه جمعیت زیادی از دانشآموزان گرگینهان. پرستارتون درباره داروهایی که برای گرگینه هاست اطلاعات کافی داره؟ برای بچهی من شرایط کافی رو فراهم کردیم که تغییر حالت بده تا زخم هاش رو درمان کنه؟
قطعا جونگکوک قصد نداشت تغییر حالت بده. اون بچه های از حرف زدن دربارهی اون موضوع هم خودداری میکرد ولی تو اون اتاق کسی نمی دونست و سوکجین به هر چیزی که میتونست به نفع خودش استفاده کنه نیاز داشت.
_ من میتونم شخصا به شما اطمینان بدم که پرستار برای کمک کردن به دانشآموزان گرگینه و انسان صلاحیت کامل داره.
سوکجین از اینکه می دید فرن کم کم داشت خسته میشد خوشحال بود. مادر بتا دست هاش رو دو طرف بدنش انداخته بود و با چشم های گرد به سوکجین نگاه میکرد. دهن آلفای رهبر هم باز مونده بود. سوکجین خوشحال بود. اگه تو کارهای مزخرفی مثل درس خوندن خوب بود، میتونست وکیل بی نظیری بشه.
_ شما میتونید هر چقدر خواستید اطمینان بدید، من باید با چشم های خودم ببینم برای داشتن این شغل چه شایستگی ها و تجربیاتی داره، خصوصا اگر ممکنه تولهی من قربانی قلدری شده باشه.
سوکجین با بداخلاقی به مادر بتا و پسرش نگاه کرد. مادر اخم کرد و حالا که دوباره بالاخره قدرت حرف زدن پیدا کرده بود گفت: «چی؟ قلدری؟ اون امگا اول پسر من رو زده!»
_ اون امگا؟ من فکر میکردم تو این مدرسه هیچ تبعیضی وجود ندارد فرن، نکنه درباره اینم اشتباه میکردم؟
مدیر با جدیت جواب داد: «اینجا هیچ تبعیضی وجود نداره. ما چندین شاهد عینی داریم که جونگکوک اولین مشت رو زده. ما اینجا اجازه قلدری نمیدیم.»
خب، لعنت بهش. قضیه یکم سخت شد، ولی غیرممکن نه.
مدیر ادامه داد: «حالا اگر اجازه بدین من جلسه رو پس بگیرم، ازتون خواستم بیایید که درباره تنبیهی که مناسب می...»
_ متاسفم که حرفت رو قطع میکنم فرن، ولی ما قراره لحن نامحترمانه این خانوم رو نادیده بگیریم؟ دقیقا از همینجاست که تبعیض و برتری بین جنسیت های فرعی شروع میشه. این به کنار، کاملا واضحه که پسرش کلامی جونگکوک رو اذیت کرده قبل از اینکه فیزیکی درگیر بشن. آزار زبانی هم باید به اندازه فیزیکی جدی گرفته بشه.
_ پسر من هرگز...
_ جونگکوک این پسر بهت چی گفت؟
همهی چشم ها به سمت جونگکوک چرخید. پسر نوجوون زانوهاش رو تو سینهاش جمع کرده بود و به با چشم هاش به سمت همه خنجر پرتاب میکرد.
«گفت امگاها فقط وقتی به درد میخورن که خوابیدن و باید برگردم به همونجا که ازش اومدم.» جونگکوک نگاهش رو زمین انداخت و زمزمه کرد: «منم با مشت زدم تو صورت احمق لعنتیش که بدونه من یه امگای ضعیف نیستم!»
جونگکوک جملهی آخر رو غرید، دندون های نیشش رو نشون داد و چشم هاش به رنگ آبی درخشید.
آلفای رهبر با ناراحتی سر جاش جابهجا شد و سوکجین...
اوکی. سوکجین تا قبل از اون واقعا عصبانی نبود فقط چیزی که درست بود میگفت و الان داشت از خشم می سوخت.
_ این تحصیلاتیه که به بچه ها تو این مدرسه یاد میدین؟
میدونست داشت فرومون های خشمگین آزاد میکرد. فرن انسان بود، بنابراین چیزی حس نمیکرد ولی بقیه گرگ های حاضر در اتاق کمی تو خودشون جمع شده بودن.
لب های فرن به شکل یه خط صاف شده بود. نارضایتی ازش ساطع میشد. پرسید: «الیس، این درسته؟»
الیس با خشم به دست های مشت شده ی خودش روی پاهاش نگاه کرد و شونه هاشو رو بالا انداخت ولی از سوکجین فاصله گرفت.
مدیر آه کشید: «به نظر میرسه هر دو طرف مقصرن.»
_ فقط این دو نفر؟ من میخوام بدونم تو کلاس های آموزش جنسی این مدرسه چی یاد میدین که این نمونه تبعیضیه که امگاها تو این مدرسه باهاش رو به رو میشن. باید درباره نژادپرستی تو جملهای مثل «برو به همونجا که ازش اومدی» هم صحبت کنیم؟
فرن با جدیت به سوکجین خیره شد: «مسئله رو کش ندین آقای کیم.»
سوکجین وزنش روی پای دیگهاش انداخت ولی چیزی نگفت. احتمالا حرفی میزد که هردوشون رو از مدرسه پرت کنن بیرون. میدونست کی باید ساکت بشه. بعضی وقت ها.
مدیر به هر دو طرف نگاه کرد و گفت: «این چیزیه که قراره اتفاق بیفته. به خاطر آزاری که به هر دو طرف وارد شده هر دوتون تنبیه میشید. الیس من تورو به پنج ساعت خارج از برنامه حضور اجباری در کلاس های آگاهی جنسی میفرستم. عادلانه است؟ آقای کیم، از شما نمی پرسم. به اندازه کافی صحبت های شما رو شنیدیم.»
زن بتا صورتش رو جمع کرده بود. به سوکجین نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد: «مشکلی نیست.»
_ اگر این اتفاق مجددا رخ بده، تنبیه به شدت سختگیرانه تر خواهد بود. دوباره، تکرار میکنم که این مدرسه محیط امنیه و ما هیچ نوع قلدری رو تحمل نمیکنیم، چه فیزیکی باشه چه با کلمات. همگی میتونید برید. آقای کیم... نمیخوام به این زودی اینجا ببینمتون.
سوکجین گفت: «همیشه مایهی افتخاره.»
و بعد اتاق رو با قدم های محکم ترک کرد. حس میکرد جونگکوک با قدم های کوتاه تر پشت سرش می دوید که بهش برسه. به محض اینکه از مدرسه بیرون اومدن، سوکجین چرخید. جونگکوک سر جاش خشکش زد.
_ حالت خوبه؟ جای دیگه ای هم تو رو زد؟
جونگکوک تعجب کرده بود، ولی اولین واکنشش این بود که فکش رو بهم فشار بده و با بداخلاقی بگه: «من خوبم.»
_ کجا رو زد جونگکوک؟
_ گفتم خوبم! چیزی نیست.
سوکجین لب هاش رو بهم فشار داد و صبر کرد. چشم های جونگکوک خشمگین بودن، خب... یه چشم. چون اون یکی به خاطر ورم بسته شده بود. سوکجین صبر کرد تا تنش و انقباض شونه های جونگکوک کمتر بشه. بعد به نرمی گفت: «بهت اعتماد دارم که خودت برای بدنت تصمیم بگیری، ولی اگه بازم جاییت درد داشت تو خونه یه جعبه کمک های اولیه دارم.»
_ نمیخوای مجبورم کنی تغییر حالت بدم؟ که خوب بشم؟
«نه اگه نمیخوای.» سوکجین ایستاد و ادامه داد: «یه چشم کبود داشتن اولین انتخاب من نیست ولی شایدم باید امتحانش کنم. برام سواله چند تا از اون آلفاها هنوز اذیتم میکنن وقتی ببینش.»
سوکجین به سمت ماشین چرخید ولی متوقف شد. آلفای رهبر هنوز اونجا ایستاده بود. اونقدری دور بود که سوکجین متوجه نشده بود اونجاست ولی اونقدری نزدیک که احتمالا با وجود حواس لعنتی قوی که به خاطر آلفا بودنش داشت، حرف هاشون رو شنیده بود.
سوکجین مجبور بود از کنارش رد بشه تا به ماشین برسه.
«بابت همهی کمک هایی که اون تو کردی ممنونم...»
سوکجین وقتی از کنار آلفا رد میشد اخم کرد و ادامه داد: «شاید بهتر باشه دفعه بعدی فقط تلفنت رو جواب بدی و به بقیه اش کار نداشته باشی.»
سوکجین به سمت ماشین رفت و اجازه نداد پوزخندش دیده بشه. اگه چیزی بود که سوکجین بیشتر از همه دوست داشت، این بود که حرف آخر رو بزنه. خصوصا وقتی طرف صحبت آلفاهای احمق بودن.
کسی تو ماشین حرفی نزد. فقط سوکجین هماهنگ با آهنگ پاپی که پخش میشد ضرب گرفته بود. تمام مسیر تنشی که از سمت جونگکوک قوی و قویتر میشد حس میکرد. وقتی بالاخره وارد پارکینگ شدن و سوکجین ماشین رو نگه داشت، به جونگکوک نگاه کرد و به نظرش رسید که اون بچه هر لحظه امکان داره منفجر بشه.
به جونگکوک فضا داد تا خودش حرف بزنه ولی پسر ساکت موند. فقط پاش رو به شکل غیر قابل کنترلی بالا پایین میکرد.
در نهایت سوکجین آه کشید و گفت: «اوکی. چی شده؟ به خاطر اینه که نتونستم همهی تقصیر رو از گردنت بردارم و تنبیه شدی؟ ببین من سعی خودم رو کردم ولی بعد از مدرسه اضافه موندن واقعا بهتر از تعلیق شدنه. تو کارنامه ثبت نمیشه و...»
_ تنبیه من چیه؟
سوکجین پلک زد: «چی؟»
_ فقط بهم بگو تنبیهم چیه و تمامش کن. تنبیهم چیه؟
صورت جونگکوک رنگپریده، خسته و یه کمی خونی بود ولی مصمم به نظر می رسید.
_ منظورت بعد از مدرسه موندنه؟
_ نه. تنبیه تو.
سوکجین دوباره پلک زد. اوه. اوه.
سرش رو کج کرد و با ملایمت گفت: «تنبیهی در کار نیست. تو کار اشتباهی نکردی. من هرگز به خاطر اینکه سعی کردی از خودت دفاع کنی از دستت عصبانی نمیشم. به علاوه صورتت خودش به اندازه کافی تنبیه هست، قطعا باید پسره رو محکم تر میزدی.»
سوکجین منتظر نموند، پیاده شد و راه خونه رو پیش گرفت.
وقتی کفش هاش رو در می آورد پرسید: «هی، میخوای تا پسرها بر میگردن با کامپیوتر بازی بکنی؟»
جونگکوک چند ثانیه چیزی نگفت، ولی بعد زمزمه کرد: «باشه.»
سوکجین به دیوار لبخند زد.
اون شب، جونگکوک شامش رو خورد.
____________________________
سلام روزتون بخیر!
لطفا اگر فاصله بین بندها از یکی بیشتره بهم بگید وقتی خودم با view as reader چک میکنم درست نیست ولی تو ادیت درسته. نمیدونم شما چطوری میبینن :(
بچه ها بعضی ها درباره شیشه دشنام گیج شده بودن. سوکجین یه شیشه گذاشته که طبق قانون خونهاش هرکس فحش بده یا بی احترامی کنه باید تو اون شیشه پول بریزه. برای اینکه بچه ها بدونن نباید فحش بدن وگرنه اینطوری تنبیه میشن.
امیدوارم که داستان رو دوست داشته باشید و از ترجمه من راضی باشید. شیوع اومیکرون خیلی بالاست لطفا مواظب خودتون باشید. روزتون به خیر و خوشی! آخر هفته خوبی داشته باشید! ماچ.